آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

سی و دومین: باید عالم شوم!!

هواللطیف...


سلام یگانه امام زمانم

سلام خوب تر از تمام خوبی ها

سلام مهربان ِ همیشه ی دل ها..

سلام مهدی جان


شما که حضورتان مایه ی خیر و برکت زندگی هایمان است...

و یا بالاتر

شما که تمام زندگی هامان متاثر از یک نگاهتان، یک دعایتان، و یک توجه خاصتان است...

می شود نگاهمان کنید مولایم؟

می شود برایمان دعا کنید؟

می شود بیایید و در امنیت محض بودنتان کمی زندگی کنیم؟

روزهای دلهره و وحشت تمام نمی شوند، و چقدر حضورتان الزامیست!!!

بهتر از بگویم حضوری که با ظهور باشد الزامی شده!

همین حالا هم انگار که زیر چتر نگاه خدایی تان آرام گرفته ایم و نفس می کشیم، می بینیم، می شنویم، راه می رویم...


مهدی جان...

شما که بیایی، جهان رنگ و بوی زنده شدن می گیرد!

و دنیا به کاممان شیرینی بی وصفی می چشاند،

و زمین و زمان جایی برای زندگی می شود،

و هستی، لباس عدالت بر تن می کند،

و باران امنیت بر سر و روی جهان می بارد...


آرامش نقش می گیرد

و خوشبختی به اوج خود می رسد

و جاری ِ جریان ِ زندگی، رو به سوی حق می شتابد....


مهدی جانم

مولای مهربانم


چقدر بودنتان را کم داریم...


و چقدر این روزها برای آمدنتان کم کاری می کنیم...



عیب از خود ماست!!!


از طرز زندگی کردن ها

از ایمانی که می لغزد

از چشم هایی که هر چیزی را می بینند

از گوش هایی که هر سخنی را می شنوند

از دست هایی که هر کاری را انجام می دهند

از دلی که محل رفت و آمد هر بیگانه می شود

از وجودی که ناخواسته به به راه کج، منتهی می شود...


و نمی دانم چطور، چگونه، خوب شوم و خوب شویم،

آماده ی آمدنتان...


باید عالم شوم!

علم بیاموزم

باید علم ِ آمدن ِ شما را بیاموزم مهدی جانم...


این روزها مشتاق تر شده ام

تا بیشتر بفهمم

بیشتر درک کنم

بیشتر بخواهمتان

به نگاهتان محتاجم...

به دستگیریتان...


خودتان محیا کنید مولایم...

راه ِ عالم شدن در راهتان را...

خودتان هموار کنید مهدی جانم

صراط مستقیم ِ منتهی به خدایتان را


مهدی جانم

راستی

محرم آمده...

التماس دعای فراوان...

محــــــرمتان تسلیت باد....


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


خبر خوب نوشت:


پنج شنبه، یکی از بهترین روزهایی بود که برایمان رقم خورد... 93/8/1

عقد دخترخاله ام الهام، بعد از سال ها نشدن و اختلاف خانواده هایشان...

هفته ی قبل ترش بود که خانه ی مادربزرگم شب جمعه را به صبح رسانده بودیم و می گفت همه دعا کنید مشکلم حل شود و من تنها یک برگ استغاثه به امام زمانمان را به او دادم و با نمازش خواند و دعا کردیم...


نگاه امام زمانمان که باشد، همه چیز به شکل دیگری به پیش می رود...

حکایت خواب من و ماه تمام و چارقد سبز و امام زاده و خانه ی خاله و الهام و ازدواجش و تمام این اتفاقات خوبی که افتادند...


خوشحالم که مهر، تمام شد و مِهرش را بر او تمام کرد