آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بوی باران... بوی یاس کبود...

هواللطیف...


شوق ِ نوشتن از روزهای بارانی هنوز هم در من هست، شاید وقتی نبود که بیایم و یک دل سیر از یک شبانه روزی که باران آمد بنوسم... درست چهارشنبه بود... آخرین روز از کلاس هایی که تمام زندگی ام را تغییر داد...

زیبا می بارید... آنقدر زیبا و تند که در لحظه خیس خیس می شدی!

همان چهارشنبه ی بارانی بود که دیدم بیدهای دم زاینده رود گیسوانشان شکفته به سبزی... و یاس های زردی که گل داده بودند و نوید آمدن بهار را می دادند...

چند شب قبل از آن بود که گفتم دلم یک رعد و برق پر صدا می خواهد و بارانی که ببارد و تمام نشود... رعد و برقش نیامد اما بارانی ناتمام به قدر یک شب تا صبح و یک صبح تا شب آمد و تنها با چشمانی خیس باران خدای بی همتایم را شاکر بودم و نفس می کشیدم...


این روزها جور دیگری می گذرند... در تب و تاب شنبه ام و مراسمی که سراسر بوی یاس می دهد... بوی یاس کبود... بوی دود و چوب سوخته و چادر خاکی و بوی خون...

بوی شهادت می دهد...

بوی برچیده شدن بهشت از زمین...

بوی پرواز

بوی رفتن...

حس عجیبیست... اولین باری که مسئولم! و قرار است در مقابل آدم های زیادی که می آیند متنی ادبی در وصف شهادت حضرت فاطمه ی زهرا بخوانم...

تمام امروزم به فاطمیه گذشت... همانجا که محل مراسم است و پارچه های سیاه می زدیم... یا فاطمه... یا فاطمه... یا فاطمه...

انگار این روزها اینجا نیستم... روی زمین هم شاید پیدایم نمی شود... کمی گیج و گنگ تر از همیشه نگاه می کنم، زندگی می کنم، می خندم، گریه می کنم، کمک می کنم، می روم و می آیم و ثانیه ها را به دست باد می سپارم...


همیشه محرم که می شد چیزی در دلم تکان می خورد... شبیه یک قلب شاید... چنان می تپید که انگار تا عصر عاشورا دوام نمی آورد... دوست داشتم پسر بودم که گذر دم خانه ی مادربزرگم را پرچم سیاه می زدم و در دسته های عزاداری زنجیر به دست راه می افتادم...

امسال برای اولین بار در عزای مادرم فاطمه ی زهرا پرچم سیاه زدم و قلبم شبیه همان وقت های محرم شده بود...

این خستگی های بی حد را دوست دارم!


کتابی در دستم بود و خواندم که نامش اسرار فدک بود... هر بار که می خوانم و بعد به حرف های هر روز مُرشدان سنی داخل مسجد النبی فکر می کنم تمام جانم می سوزد...

بیشتر از همیشه شاید در روزهای آخر زندگی بانوی عالمین مانده ام... و انسان هایی که ناجوانمردانه به نام اسلام ریشه بر تیشه ی تاریخ زدند... و حرمت یاس سپید علی را کبود کردند و حالا پس از چندین و چند قرن از نسل همان ها آدم هایی زاده شده اند و در مدینه برای شیعیان بر ضد اهل بیت سخن می رانند...!!


با صدایی رساتر از همیشه فریاد می زنم و شعری که سرلوحه مراسم شنبه گروهمان است را می خوانم و می گویم که:


مــا دوسـت ِدشمنان ِپیمبـر نمی شویم

هــرگز جـــدا ز دامـن حیـدر نمی شویم


با ما مگو که شیعه و سنی برابر است!!

ما بی خیال سیلی مادر نمی شویم...!!



و حالا که پس از نسل های پیاپی نوبت به امام زمان ما(عج) رسیده... نگذاریم تنها، عزادار مادر تنهایش باشد...

به امید ظهور مهدی ِ فاطمه و گرفتن انتقام خون تمام اهل عترت ِ پیامبرمان حضرت محمد صلی الله علیه و آله...


اللّهم عجّل لولیک الفرج....


http://img.tebyan.net/Big/1391/01/1606477113156224199109156228169731091330.jpg


+ فاطمه ی مهربونم

ممنونم برای همه چیز 


نظرات 7 + ارسال نظر
امیرحسین جمعه 23 اسفند 1392 ساعت 01:33

سلام فریناز جون. خوبی؟

سلام
ممنون خوبم تو خوبی؟

یک سبد سیب جمعه 23 اسفند 1392 ساعت 13:46 http://yeksabadsib.blog.ir

سلام فریناز عزیز



ایام تسلیت...

سلام

تعزیت باد بر تموم شیعیان...

فاطمه شنبه 24 اسفند 1392 ساعت 11:04 http://lonely-sea.blogsky.com/

دارم فکر می کنم ...

به این که هیچ وقت نمی تونم با سنی ها کنار بیام...



+ بودنتو خیلی دوست دارم

منم هیچ وقت
هیچ وقتا!!!

ولی نمی شه حساسم بود چون بخوای بری مکه و مدینه اذیت می شی

باید کاری به کارشون نداشت تا وقتی که بهت توهین نکنن البته


قربونت برم من منم همینطور

مریم شنبه 24 اسفند 1392 ساعت 14:01 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

فاطمیه آغاز کربلاست...

کاش میشد و می تونستم فریاد بزنم وحدت با اهل سنت هرگز حتی اگه در زمینۀ سیاست!!!
سخته در میان سُنی ها زندگی کنی و فاطمیه رو عزا بگیری!!!
سخته وسط عزاداری هات، وسط شب شعر فاطمی... یهو اون وسط صدای مبایل شاد یکی بلند شه...
و تو بخاطر حفظ همون وحدتی که ازش حرف میزنن فقط بغض هات رو قورت میدی

سلام فریناز عزیزم

آره...
آغاز کربلاست...

آره شما که خیلی شرایطتون سخت تره...

من به هیچ وحدتی اعتقاد ندارم ولی

سلام مریمی

دل نوشته دوشنبه 26 اسفند 1392 ساعت 10:49

سلام بانو
خوبی؟

مسئول بودن خیلی شیرینه من خیلی دوس دارم ... ولی من تو این جور مراسما همیشه سعی کردم مسئول نباشم چون اینجوری از اون مراسم بهتر می فهمم البته شاید کار من اشتباه باشه.... چون ثوابش خیلی زیاده...

من تکون دادن پرچم ها رو توی مجلس خیلی دوست دارم ...

راستی فرینازی دست به قلمت خیلی عالیه

سلام
ممنون شما خوبین؟

آره ولی خب خادم بودنم ثواب زیاد خودشو داره
ایشالله قسمتتون بشه

آره خیلی خوبه

ممنون بانو

ر ف ی ق سه‌شنبه 27 اسفند 1392 ساعت 08:13 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

سلام ای مهربان تر از تپش ِ غنچه های ِ ناز
سلام ای بی ریا تر از نَفَس ِ پاک ِ یاس ها

بهار آمد
تا گل های ِ سرزمین ِ آرزویت بشکفند و
بَلَم ِ عشقت
به ساحل ِ معشوق ( هرچه و هرکه باشد !! ) برسد ((آمین ))
و من آرزو می کنم که باز هم ،
مثل ِ باران ، لطیف و پاک و زلال
مثل ِ آفتاب ، مغرور و گرم و سوزان
مثل ِ رویا ، پاک و صادق و ناتمام
مثل ِ شب ، مهربان و صبور و نازنین
مثل ِ دریا ، آبی و آرام و بی پایان
و
مثل ِ آسمان ، مهربان و آبی و شفاف
باشی ...
ایام به کام

سلامی به حلاوت وجودتان ر ف ی ق عزیز

بهار آمد و چه آرزوهای زیبایی پا به پایش آمدند...

سپاس ر ف ی ق عزیز
و دعا می کنم که سبزترین آرزوهایتان سبزینه ی بهار زیستنتان گردند و ایام شما هم به کام و شیرینی و خوشی و شادابی باد...

مبارکتان باد سال جدید... بهاری جدید... رویشی جدید
و سلامی جدید

[ بدون نام ] چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت 18:51

آسمان غرق خیال است کجایی آقا؟

آخرین جمعه ی سال است کجایی آقا؟

یک نفر عاشق اگر بود زمین می فهمید!

عاشقی بی تو محال است کجایی آقا؟

چقدر خوب بود این شعر...
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد