آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

شب های عجیب و غریب بندگی

هواللطیف...


شب های عجیب و غریب قدر امسال هم تمام شد، چه شب اولی که من بودم و سجاده ی سبزرنگم و تا صبح دلی که سخت گرفته بود و چشمانی که بی محابا می باریدند... چه شب دومی که من بودم و مسجدی شلوغ و هراس کیفی که پیدا شده بود و من اما جوشنم را می خواندم و فارغ از تمام دنیا بودم و خدایم را به دلتنگی هایم قسم دادم که خدایی کند، همیشه و همه حال خدایی کند که اگر لحظه ای مهر و محبت و رحمتش را دریغ بدارد وای به حالم... وای به حال و روز زندگی ام...  و چه شب سومی که پس از کلی اتفاق، روانه ی مسجد جامع عتیق شدیم به یاد اولین شب تا صبحی که در حرم امام رضا علیه السلام طی کرده بودیم و چقدر عجیب بود... میان آن همه شلوغی و پس از چندین و چند روز دوری و اتفاقات بد و روزهای سخت، حالا به آرامشی نیاز داشتم از جنس بودن... بودنی که خواسته بودیم و شده بود... آنجا خبر از جوشن نبود و ابوحمزه می خواندند اما اشک هایی که باریدند، دست هایی که به آرامش رسیده بود و دلی که پیوسته خدایش را به یاری می خواند، شانه هایی که به همدیگر تکیه داده بودند، همه و همه نقطه عطفی شدند برای شروع یک زندگی بهتر...

شاید این زندگی بهتر یعنی گذشت بیشتر

شاید یعنی فاصله گرفتن هرچه بیشتر از منیت هایی که بوده و درک بیشتر

شاید یعنی بزرگ تر شدن و خود را فدای زندگی تازه جوانه زده ات کردن

شاید یعنی مهربان تر بودن، آرام تر بودن، کمتر حرص خوردن

و شاید شاید شاید حتی بیشتر ندیدن بدی ها و دیدن خوبی ها...


آن شب را آنقدر دوست داشتم که دلم نمیخواست تمام بشود، گاهی لحظه هایی هست که به یاد تمام گذشته ات و اذیت ها و اشک ها و خواستن ها و التماس ها و دعاهایت می افتی و آنگاه دستانش را بیشتر از قبل می فشاری برای تمام شدنشان... هر چند این حکایت روزهای خوبیست که همان آرمان شهری که گفته بودم را رقم می زند. اما همین هم خوب است... همین هم زیادی خوب است!!!

به سال قبلم فکر میکردم، به اینکه تقدیرم را یک سال پیش اینگونه نوشته بودند، به اینکه امسال ب شکلی متفاوت با آدمی متفاوت به سحر رسید و خدایم را شکر کردم برای تمام صبوری های گذشته ام... برای تمام کم آوردن ها و دستگیری هایش...

هر چند دیر، هر چند سال ها دیر اما گاهی آدمی نباید تاسف گذشته ای را بخورد که نمی داند اگر طبق آرزوهای او پیش می  رفت چه می شد... حتما حالا و در این روزهای زندگی ام باید اتفاقاتی را تازه تجربه کنم که خیلی ها شاید 9 یا 10 سال کوچک تر از من باشند اما همزمان با من الان تجربه می کنند... شاید امتحان جوانی های من این صبر بود، امتحانی که برای خیلی های دیگر نبوده و نیست... شاید خدا آن ها را به طریق دیگری امتحان می کند و مرا به این طریق امتحان کرد... و حالا خوشحالم حتی از این امتحان هایش... از سختی هایی که هرچند امتحان سخت تری در پی اش داشت اما یک سری چیزهای دیگر را نداشت...

دلم میخواهد تا صبح در سجاده ام بنشینم و خدایم را شکر کنم

شکر کنم برای تمام داده ها و نداده هایش

شکر کنم برای تمام زود دادن ها و دیر دادن هایش که همه به وقت خودش بوده و شاید این درک و صبر پایین من بوده که دیر و زودی را برایش تعیین می کند

شکر کنم برای تمام خدایی هایش که ایمان محکم دارم به همیشه ی همیشه بودنش... به گوش دادن هایش... به خدایی هایی که هر چه بوده و هست همه بر اساس حکمت بی منتهایش است و رحمت بی دریغش...

دلم میخواهد خدایم را شکر گویم و شکر و شکر

حتی حالا با همین دلی که گرفته و تنگ شده اما باز هم شکر گویم که همین ها هم حتما حکمتی ست از جانب او

که او خداست و من بنده ی او... و همین که بتوانم بندگی کنم مرا بس...

همین که زبانم در سختی ها هم به شُکر بچرخد مرا بس

همین که بتوانم طاقت بیاورم و آرام باشم از بودنش و بودن هدیه هایش کنارم، مرا بس

همین که خدایم را بی نهایت و عاشقانه دوست دارم مرا بس

مگر نه اینکه خودش گفته: الیس الله بکاف عبده...

نظرات 7 + ارسال نظر
پیمان دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت 23:50 http://sahelstore.ir

عالی بود
به وبلاگ منم سر بزنید
موفق باشید
funhome.mihanblog.com
sahelstore.ir

ممنون

مهرناز چهارشنبه 31 خرداد 1396 ساعت 23:15

تو امتحانای خدا همیشه صبر هست...واسه من که اینطور بوده...
بعد ازدواج به صبر ،گذشت هم اضافه شد...هم باید صبور بود و هم با گذشت...و در عین حال هم باید عاقل بود که صبر و گذشتت به اندازه باشه ...
همیشه صبر و امیده که تو زندگی باعث میشه خیلی چیزا رو تحمل کنم.

دقیقا
آی گل گفتی

صبر و گذشت و خیلی چیزای دیگه اما ب اندازه ش

Reza جمعه 2 تیر 1396 ساعت 02:35

درود بر شما
چند سالی هست دیگه وبگردی نمیکنم و از وبلاگ و فضای مجازی سابق فاصله گرفتم،ولی پست های شما انگار یه انگیزه جدید برام داره ایجاد میکنه،چقدر متفاوته از دنیای مجازی دروغی...واقعا تحسین برانگیزه و خوشا به حالتون که میتونید همچنان پر انرژی و پیوسته حضور داشته باشین و بنویسید.بنویسید

ممنون
درود
ممنون نظر لطفتونه
قبلا اومدین وبلاگم؟
آدمی که می نویسه از ی جایی ب بعد اگه نخواد بنویسه دیگه فکر و ذهن و قلبش اجازه نمیده و باید جاری باشه پیوسته

Reza دوشنبه 5 تیر 1396 ساعت 21:56

سپاس

Reza دوشنبه 5 تیر 1396 ساعت 21:57

قبلا اومدم و چندتا از پستاتون رو خوندم، پیجتون رو ذخیره کردم ولی فرصتی پیش نیومد که کامنت بذارم، فقط دورادور پیگیر مطالبتون بودم.

باعث افتخاره
خوشحالم میزبان شمام

Reza دوشنبه 5 تیر 1396 ساعت 21:58

آره قبول دارم که از یه جایی به بعد نمیشه ننوشت...ولی خیلی دردناکه اگه شرایطی پیش بیاد که آدم دیگه نتونه مثل همیشه بنویسه...فاصله گرفتن از قلم،این یار بی بدیل سبب میشه که خودت بمونی و تنهایی خودت...
بهرحال بازم فقط میتونم بگم تحسین برانگیزه این مداومت و پشتکارتون

بله این خیلی دردناکه
دردناک یعنی الان که بعد یک ماه از شدت ننوشتن حس انفجار داشته باشی...
اون هم یک دنیای سخت دیگه برای خودش داره اما قلم بهترین دوسته همیشه

ممنون

Reza دوشنبه 5 تیر 1396 ساعت 22:00

عذر میخوام بخاطر تعدد کامنت ها، فکر میکنم محدودیت تعداد کاراکتر باعث شد توی کامنت اول همش ثبت نشه و مجبور شدم تقسیمش کنم.

خواهش می کنم
یه زمانی ما مسابقه ی کامنت میذاشتیم با چند تا از بچه ها
یادش بخیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد