آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

از جنس خواهش...

هواللطیف...

یادم هست زمانی یکی از دوستانم که دست به قلم خوبی هم داشت، می گفت من وقت هایی که شادم و یا حالم خوب است، سعی می کنم بیایم و بنویسم، برای وقت های مبادا، برای وقت هایی که دلم از زمین و زمان گرفته ، آن وقت ها همین مرور روزهای خوبم است که به من نیرو و انگیزه ای دوباره می دهد.

و من درس گرفتم، گاهی حتی همین کار را کرده ام، و حالا که حس می کنم شاید آرامتر از چند ساعت و چند روز پیشم، آمده ام تا رگبارآرامشم را مامن تنهایی هایی کنم که همیشه پاک بوده اند و هستند و به نگاه خدایم، خواهند بود.

شاید بخاطر دمنوش هاییست که این روزها میخورم، و شاید هم بخاطر بیخیالی های مکرر، اما میدانم دلیل اصلی حال و احوالی که گاهی خوب است و گاهی نیست، گاهی زیادی سخت است و گاهی هم زیادی خوش و خُرم، قدرت و عظمت خداییست که هرروز مرا به هزار و یک شیوه امتحان می کند،خدایی که خدایی تنها و تنها سزاوار اوست؛ و من باید یاد بگیرم که صبوری کنم، که بنده ی خوبی باشم و بندگی را از بزرگان راهش، بیاموزم...


یک وقت هایی، اتفاقاتی در زندگی آدمی میوفتد که کافیست کمی خامی، کمی بی درایتی، کمی بی عقلی و بچگی کند تا برای هفته ها و ماه ها، تبعاتش را ببیند و خودش را برای آن روز و آن ساعت ها و آن عکس العمل هایی که داشته، سرزنش کند، و آن قدر دست به دعا بردارد و فکرش را به کار بگیرد تا راهی پیدا کند برای جبران ِ اشتباهاتش...

و این اتفاق، درست روز بعد از عید فطر برای من افتاد و هنوز هم تبعاتش را پس می دهم و زندگی ام به حال عادی همیشگی اش بازنگشته؛ چقدر از آن روز کذایی تا همین امروز اذیت شده ام و چه روز و شب های سختی بودند... آنقدر سخت بودند که حالا به عقب ترم نگاه می کنم و نمی دانم با کدام نیرو، آن روزها گذشت... و امیدوارم که دیگر هیچ گاه بازنگردند... چرا که آدم و دلش و عقلش و جانش و روحش را هر کدام ظرفیتیست و خارج از آن که بشود یا سرریز می کند یا منفجر می شود یا نابود می شود و آن آدم دیگر آدم قبل نخواهد شد...

همواره از خدایم خواسته ام و می خواهم که مرا از بلاها و خطراتی که پیوسته تهدیدم می کنند، محافظت کند؛ بلایی که مثلا همون روز کذایی بعد از عید فطر برایم پیش آمد و هنوز هم تمام نشده، و یا بلاهایی که قرار بود به سرم بیاید و خداراشکر از سرم رفع شد...

این روزها فقط از خدایم می خواهم مرا محافظت کند؛ چرا که تنها او حافظ است و تنها اوست که فریادرس و تنها اوست که می شود بدون نگرانی برایش حرف زد و از او بی منت درخواست نمود و فقط اوست که اگر بخواهد، دعاها را مستجاب می گرداند و دل ها را آرام می کند و لحظه های مُرده را جانی دیگر می بخشد و زندگی را زیباتر می کند...

اوست که اگر بخواهد نور امید را بر سر و صورت زندگی ام می پاشد و حالم را خوب می کند.

این روزهای سخت، تاوان سختی داشتند؛ شاید سخت ترین تاوانش این بود که بعضی از آدم های اطرافم را شناختم اما شناختی که از آن ها چنین انتظاری را نداشتم؛!!! من از کسی که دوستش دارم انتظار نداشتم که جلوی راهم سنگ بیندازد و مرا به راه های بیراهه تری تشویق کند!

از کسی که به او اعتماد داشتم انتظار نداشتم که قصه ی زندگی ام را برای هر کس و ناکسی بیان کند و مرا رسوای عالم سازد!

اما این روزها لااقل این تاوان سخت را داشتند و شاید اتفاق افتادنشان حکمتی داشت که بی خبرم...

هنوز قصه ی پر غصه ی این روزهای کذایی تمام نشده، تنها به رحمت و لطف بینهایت خدای مهربانم چشم دوخته ام تا که حل بشود تمام این روزها، و دوباره بازگردم به آرامشی که خیلی قبل تر از اینها نصیبم شده بود...


خدایا، به بزرگی ات، مشکلاتی که مرا از پای درآورده اند، از جلوی راهم بردار... این روزها میخواهم که در آغوشت مسیر زندگی ام را بپیمایم، دیگر نه پاهایم جانی برای رفتن میان این همه سیاهی را دارند و نه قلبم و نه روح و روانم...

می دانم که تو اگر بخواهی، به یکباره همه چیز خوب و زیبا می شود و اگر هم نخواهی که....

تمام دهه ی سوم زندگی ام را با سخت ترین امتحانات گذراندم، حالا که به من لطف کرده ای پس لطفا لطف و کرم و مهربانی ات را در حقم تمام کن و آرامش را به زندگی ام بازگردان...

تویی که بهترینی و تویی که تنها و تنها کمک رسان این روزهای پر از نیاز و احتیاجم...


منتظر خدایی هایت هستم، مهربانترین...

به نام خدای بهار، خدای سبزه ها و رودها و درخت ها، خدای باد و باران و خدای عشق، به نام خدای رحمان و رحیم

هواللطیف...

سلام و سلام و هزاران سلام

به اندازه تمام بهمنی که نبودم و اسفندی که نشد بیایم و فروردین و سال جدیدی که آمده و با خود یک عالمه احسن الحال ها را آورده،

چقدر دلم برای اینجا، برای نوشتن و گفتن و حرف زدن و دوستی هایمان تنگ شده بود...

بهمن ماه گذشت، تولد من گذشت و نتوانستم تولدم را اینجا هم جشن بگیرم، پنجم اسفند ماه، سالروز یکی از بهترین روزهای زندگی ام هم گذشت و باز هم نتوانستم بیایم و بگویم و حرف هایم را بر در و دیوار آرامش پنهانم بپاشم و طراوتی دیگر ببخشم این دیار سبز را...

اسفند با تمام سختی هایش، با تمام مشکلاتی که برایم پیش آمده بود و با تمام بدترین روزهایی که به سختی سپری نمودم گذشت و خدا را شکر که فقط گذشت، گذشت و آخرش اما برایم خوب تمام شد... اوایل و اواسط اسفند ماه را نمیخواهم که دیگر به یاد بیاورم، پر از مریضی و جرو بحث و دعوا و هزار اتفاق نیفتاده ی تلخ بود که خداراشکر گذشت، اما 28 اسفند ماه با تمام شدن و نشدن ها، راهی کربلایش شدم... دلم را با چمدانی برداشتم و دلش را با چمدانی دیگر، و دوتایی راهی سرزمینی شدیم که بی اندازه دوستش دارم... که دلم برای صحن و سرایش، برای بوی حرمش، برای ابوالفضل علمدارش، برای شش گوشه اش، برای بین الحرمینش پر پر پر می زد و برای ایوان طلایی نجفش... برای بابای باباها... برای مهربانترین و بهترین بهترین بهترین بابای دنیا.... دلم پر زده بود و حالا مریض حال راهی دیار بهشت می شدم؛

دلم میخواهد بهمن ماه و اسفند ماه را دیگر نگویم، بگذارم تولدم، عروسی دختر خاله ام، سالروز ازدواجم، و اتفاقات بعدش همه و همه بماند برای خاطره ها و یک راست بروم تا روز 28 اسفند ماه! تا سال تحویلی که 96 را میان دو گنبد زیبا، در خیابانی از بهشت، دو تایی به دست 97 دادیم و 97 را با امیدی بیشتر از قبل، با انگیزه و نشاط و اشتیاق و عشقی فراتر از آنچه که بود و خواسته بودیم آغاز کردیم. 97 باشد که برایمان بسیار بسیار بسیار بهتر از 96 باشد، که 96 به ما وفا ننمود، 96 خوب بود ، خوبی هایش زیاد بود اما بدی هایش هم، از دست دادن هایش هم، به سرو سامان نرسیدن هایش هم، انگار بدی و خوبی ها ماراتن سرعت گذاشته بودند، گاهی این از آن و گاهی آن از این، و می تازیدند اما روزآخرشان خوب تمام شد. و من جایی خواندم که سالی خوب است که آخرش را جشن بگیری نه اولش را، و من 96 را خوب جایی به اتمام رساندم.

اصلا این دنیا داستان عجیبی دارد... زندگی گاهی به لذت طعم خوش آبمیوه ی بعد از یک آزمون سخت می ارزد، و من امسال را با تمام سختی هایش به لحظات آخری که روی زمین های بین الحرمین نشسته بودم، بخشیدم... بخشیدم و 97 را قسم دادم که خوب شروع شود، خوب ادامه داشته باشد و خوب هم به پایان برسد...

خدایم را به سختی های تمام این سال های دهه ی سوم زندگی ام قسم دادم، دهه ای که از ابتدایش اینجا بودم و روزهای عجیب و غریبی را گذراندم... و حالا دلم میخواهد کمی آرامش، کمی آسایش، کمی عشق و کمی زندگی نصیب روزهای آخرش بشود...

هیچ گاه زندگی ام را با هیچ کسی قیاس نکرده ام، گاهی حتی اگه به غیر عمد از خاطره ام قیاسی گذشته، سریع خودم را و افکارم را جمع و جور کرده ام و به زندگی خودم چسبیده ام و خودم را منع کرده ام، خیلی ها این دهه ی سوم را با عشق آغاز می کنند و تا سی سالگی پر از بهترین اتفاقاتند، خیلی ها تحول زندگی شان از سی سالگی به بعد تازه آغاز می شود، خیلی ها هم شبیه من، نیمه ی دوم دهه ی سوم زندگی شان به نیمه که می رسد، تازه برایشان اتفاقات بهتری می افتد و به امید روزهای بهتر از این زندگی می کنند...

یادم هست همیشه می گفتم اگر به مثلا 18 سالگی ام برمیگشتم راه دیگری را انتخاب می نمودم، حالا اما با تمام اتلاف وقت ها و عمری که خودم می دانم خیلی از روزها و ساعت هایش هدر رفته اما به اینجا و این آدم ها که رسیده ام راضی ام؛ و هرگز دیگر دلم نمی خواد به بازگشت فکر کنم، با اینکه می دانم هیچ چیزی خوب مطلق نیست و بهتر از این ها هم میتوانست باشد یا اگر من برمیگشتم به 10 سال پیش، الان جایگاه بهتری داشتم، اما فهمیده ام آدمی باید با واقعیت های زندگی ش، با انتخاب های قبلی و حال و بعدی اش کنار بیاید، انتخاب های قبل از الان را که خب باید و باید و باید بپذیرد، انتخاب های در حال حاضرش را با دقت بیشتری برگزیند و به آینده چنان امیدوار باشد که بهترین ها برایش رقم بخورد.

همین که زندگی مرا به سمت واقعیت ها کشانده، یعنی که باید راضی بود و تلاش کرد برای بهترشدن و به بهترین ها رسیدن.

اینگونه آدمی یاد می گیرد که خودش را برای اشتباهات و لغزش ها و کم کاری های گذشته اش، ببخشد، و خودش را ملامت نکند و تمام تلاشش را برای بهتر شدن قرار بدهد.

پاییز و زمستان سخت من نیز به پایان رسید و حالا با تمام وجود به این جمله رسیده ام که روزهای سخت سپری می شوند اما آدم های سخت می مانند...

من به مهربانی خدایم ایمان دارم، به رحمت بی منتهایش، به اینکه خدا حواسش به ما هم هست، خدا ما را می بیند و خدایی می کند، خدا، خدایی هایش را همیشه با خودش  دارد و من که همیشه از او خواسته ام، خواسته ام مهربانی هایش را در حقم تمام کند و ایمان دارم که "إنَّ مَعَ العُسر یُسری... فإنَّ مَعَ العُسر یُسری..."

که اگر نبود خداوندگار مهربانم دو بار با تاکید بیشتر نمی گفت، که بالاخره ما هم به آسانی ها خواهیم رسید... که روزهای سخت بالاخره تمام خواهند شد و آرامش و آسایش نسبی به ما بازخواهد گشت، که زندگی در جریان است و باید تلاش نمود، برای بهتر شدن و به سمت بهترین ها رفتن همواره باید تلاش نمود و با توکل به مهربانترین بی منتهایی که هست، به خدایی که همیشه ی همیشه ی همیشه با ما هست، به پیش رفت.


خدا هست و خاندان مهربانی و لطف و رحمت و کرم و احسان نیز هستند. خدا هست و آن خوبان عالم نیز هستند و چه زیباست چنگ زدن به ریسمان الهی، و چه ریسمانی محکم و مُتقَن تر از اهل بیت علیهم السلام که نورند و "کُلُّهُم نورٌ واحد" و چقدر خوب است میان ظلمات سرد و سخت دنیا، با نور هدایتگری شان راه را از بیراهه شناخت و به سوی جاده های بهشت گام برداشت و چه حسی زیباتر و بهتر این که اگر با آنان پیش بروی، به بهترین سرمنزل ها خواهی رسید...

این روزها مردم اهل بیت علیهم السلام را به امام حسین علیه السلام و محرم هایش می شناسند یا به نیمه ی شعبان و تولد امام زمان عجل الله تعالی فرجه، یا به شهادت حضرت علی علیه السلام و شب های قدر، و یا نهایتا به فاطمیه و یا روز زن و مرد و فقط و فقط همین ، اما کاش معرفت بخواهیم، از تک تک 14 معصوم و نور واحدی که خداوند برایمان قرار داده تا سردرگم نباشیم، تا بتوانیم  خودمان را از فرش به عرش بکشانیم...

این روزها دعای توسل را بیشتر از همیشه دوست دارم، چرا که همگی شان را قسم می دهم ، چرا که تک تک مهربانان عالم را شفیع در خانه ی خدایم قرار می دهم، تا مگر به آبرویشان، مگر به جایگاه رفیعشان پیش خداوندگارمان، زندگی هامان، از گذشته تا حال و آینده، همه زیر چتر امنیت و عشق و محبت خودشان باشد و ضمانت نفس هایمان، ضمانت آبروهایمان، ضمانت زندگی هایمان، همه و همه در پناه خودشان باشد که بهتر از آنان نیست و نگردید که ما گشته ایم و دیگران گشته اند و جز خاندان مهربانی را نیافته اند و نمیابند و شما نیز نخواهید یافت...!


زندگی هایتان و زندگی هایمان و عشق و ایمان و نفس های شما و ما و همه در پناه اهل بیت علیهم السلام

ان شاالله همیشه ی همیشه ی همیشه


https://zoomtech.ir/wp-content/uploads/2017/10/PHoTo.jpg



پی نوشت: پس از چندین و چند ماه، آهنگ وبلاگ رو عوض کردم، چقـــــــدر خوبه این آهنگ!!!


برفی از جنس نگاه خدا

هواللطیف...

چند روز پیش که همه جای ایران مملو از برف شد جز اصفهان! در صفحه ی اینستاگرام شخصی مطلبی را خواندم که نوشته بود: "تازه می فهمم که برف، خستگی خداست، آن قدر که حس می کنی پاک کنش را برداشته ، می کشد روی نام من، روی تمام خیابان ها، خاطره ها..."

آن قدر این جملات به دلم نشست که با همان چند دقیقه برفی که شامل حال من و شهرم نیز شد، این عکس را استوری ام گذاشتم و با هر بار دیدنش به فکر فرو می رفتم؛ که برف چقدر خوب است، چقدر پاک و سفید و دوست داشتنی ست و چقدر حال آدم خوب می شود وقتی برف می آید... همه چیز و همه جا یکرنگ می شود! آن هم سفید... انگار آدم را از این زندگی شلوغ پلوغ و رنگی رنگی و سرسام آور نجات می دهد... به آدم فرصت رها شدن افکار بینهایتش را می دهد، و چقدر حس خوبیست گلوله ای از برف را مشت کردن و روی برف های تازه قدم زدن... چیزهایی که این چند روز زیاد در فضاهای مجازی دیدم و تنها حسرتش برایم ماند...

کاش برفی هم می آمد روی مغزهایمان... سرم پر از خط خطی های مشکی و قرمز و زرد و خاکستری ست... کلاف افکارم بدجور گره خورده... پیاله ی دلم از کوه غرور و تکبر افتاده و ترک برداشته و خالی شده.... جرعه ای شراب عشق میخواهم... با طعم محبت تا تلخی روزگار را فراموش کنم...

فراموش کنم که چه روزهای بدی را گذرانده ام و پارسال این وقت ها عاشق دی و بهمن ماه بودم و حالا دو ماه است که جهنم برایم کمترین واژه ی ممکن است!!!

شبیه اصفهان شده ام!!!

ما اصفهانی ها این روزها آنقدر در تلویزیون و شبکه های مجازی برف دیده ایم و برف را لمس نکرده ایم که تا به همدیگر می رسیم به شوخی و البته که جدی! می گوییم ابرها تا به اصفهان می رسند به همدیگر می گویند دور بزنید برویم اینجا اصفهان است:)))!!! و نمی بارند... تا کویریترین جاها هم می بارد و اصفهان نمی بارد!!!

حال من و زندگی ام شبیه اصفهان شده... خوشبختی و آرامش تا به زندگی ام می رسد می گوید دور بزنید!!! اشتباه شده!!!...

این را از روزهای سختی می گویم که گذرانده ام... روزهایی که گاهی خودم شاید چتری گرفته ام و باران آرامش و خوشبختی و آسایش از من دریغ شده و یا سایبانی از خودخواهی به ناخواه روی سرم آوار شده و من قدرت زدودن سایبان ها را نداشته ام...

زن ها ظریفند

 ظریف تر از آنچه که فکرش را بکنی اما خیلی ها درک نمی کنند... خیلی ها متوجه این حد از ظرافت نمی شوند و انتظار مردانگی دارند از وجود زنی که ظرافت لازمه ی وجودی اش است...

کاش یک سال پیش بود... حالا باورم نمی شود که دلم بخواهد پارسال باشد!!! پارسال دلم می خواست سال دیگر می آمد و من از تمام دغدغه ها و استرس های قبل عقدم رها می شدم و حالا دلم بینهایت می خواهد که پارسال بود... پارسال فکر می کردم تا سال دیگر به سرو سامان رسیده ام و عید امسال را در خانه ی خودم هستم اما ....

اما آدمی از هر چه می ترسد سرش می آید... من از دوران عقد طولانی متـــــــنفر بودم و حالا که نزدیک به یک سال از عقدمان می گذرد همچنان معلوم نیست که کی قرار است عروسی کنیم .... و هر چه طولانی تر شود اختلافات بیشتر می شود....

بگذریم...

دلم برف می خواهد... برفی که ببارد بر تمام شهرم... برفی که ببارد بر تمام زندگی ام... برفی که ببارد بر تمام افکارم، مغزم، قلبم، خاطره های بدم... تا بپوشاند هر آنچه بدی را، هرآنچه اتفاقات بد و خاطره های بدتر را...

دلم برف می خواهد

برفی از جنس نگاه خدای مهربانم... از جنس نگاه امام زمانم... از جنس نگاه مادر مهربانی ها فاطمه ی زهرا سلام الله علیها...

آری

دلم از آن جنس برف ها را می خواهد و زندگی ام تشنه ی ذره ای نگاه خداست...

خدای مهربانم، با تمام نا امیدی هایم ، با تمام خستگی هایم، اعتقاد عمیق دارم که تو هستی، خدایی هایت هست، مهربانی هایت و نگاهت هست، و امید هم هست...

از آن جنس برف ها را بر زندگی و روزها و روزگارم بباران که تو بهترینی... بهترینی ... بهترینی....


از هر دری سخنی :)

هواللطیف...

شاید برای خیلی از ما پیش آمده باشد که روزی کاری را انجام داده ایم که نباید، حرفی زده ایم که نباید، جایی رفته ایم که نباید، و یا برعکس، کاری را باید انجام می داده ایم و نداده ایم، حرفی را باید می زده ایم و نزده ایم، تصمیمی را باید می گرفته ایم و نگرفته ایم و یا حتی جایی را باید می رفتیم و تماسی را باید می گرفته ایم که هیچ کدام را انجام نداده ایم...

چند روز پیش باید کاری می کردم که نکردم، باید به اختلافاتی که پیش آمده بود دامن نمی زدم، باید حرف هایی را نمی زدم و تصاویری را در ذهن ها عوض نمی کردم، و حالا چند روز است که دارم تاوان آن روزم را می دهم... تاوان حرفی که زدم و نباید می زدم و بخاطر اصرار بیجای کسی این حرف را زدم...

بی آنکه بخواهم آتشی روشن شد و بیشتر از همه خودم را سوزاند و دودش در چشمان خودم فرو رفت...

حالا چند روز است که دلم میخواهد کاش می شد به دو هفته ی پیش بازمیگشتم، کاش در برابر اصرارهای بیجا مقاومت می کردم و هیچ چیز نمی گفتم... خسته شده ام از سرزنش خودم... امروز داشتم به این فکر می کردم که من هرچه بیشتر خودم را سرزنش کنم و به آن روز فکر کنم و عواقبش را برای هزارمین بار جلوی چشمانم تصویر کنم، به عقب باز نمی گردم پس بهتر است خودم را برای آن روز و آن حرفی که نابجا زده شد ببخشم... بهتر است حالا بیشتر از قبل مراقب خودم، زبانم، و مهم تر از همه قفل دلم باشم... حالا برای فردا و فرداها تصمیم های بهتری بگیرم و با تجربه ای بیشتر به بقیه ی زندگی ام ادامه بدهم!

گاهی آدمی راهی جز بخشش ندارد، حتی اگه آن بخشش، بخشش ِ خودش باشد! راهی ندارد که خودش را ، افکارش را، ذهنیاتش را، وجدانش را به هر نحوی که شده راضی کند، آزاد کند، تا بتواند برای بقیه ی روزهایش تصمیم متفاوت تری بگیرد...

بدترین اتفاق، دوباره پیش آمدن اشتباهات آدمیست که از آن ها ضربه خورده... راستش برای من پیش آمده که درست یک اشتباه را ناخودآگاه و از روی عصبانیت لحظه ای برای بار دوم تکرار کنم... آن وقت ها دلم می خواهد تمام دارایی ام را می دادم و به عقب برمیگشتم... به خیلی عقب ترها!...

..............................................

گاهی که از زندگی پُر می شوم و خسته، دلم میخواهد کسی را داشتم تا می توانستم راحت و صمیمی با او صحبت کنم، دلم خالی بشود از این همه خستگی و بعد نفسی عمیق بکشم و با حال بهتری به زندگی بازگردم، اما ...

این وقت ها پناه بی پناهی هایم امامزاده ایست که نزدیک دانشگاهمان  است، حتی اگر خانه باشم تا آن سر شهر خودم را می رسانم و آنجا آنقدر می نشینم و با خدایم و امام زمانم حرف می زنم تا آرام شوم...

من از آن آدم های مهربان زندگی ها، از آن دوست های همیشه حاضر را ندارم، و شاید دارم و تجربه به من ثابت کرده که نمی شود برای احدالناسی درد دل کرد.... نمی شود سفره ی دل باز کرد و حرف زد... همان امامزاده ای که دوستش دارم بهترین جاست و آن ها بهترین آدم ها! لااقل دیگر نگران عواقبش نیستی... نگران آینده ی نامعلومی که نمی دانی دوست کیست، دشمن کیست، چه کسی همیشه هست و چه کسی درست آن روزها که باید، نیست و تو را تنها می گذارد...

..................................................................

همیشه از خواندن کتاب هایی که مربوط به زندگی مشترک و ازدواج بود فراری بودم... تا اینکه دو سه سال پیش کلاسی رفتم و مربی آن مرد متشخص و محترم و دکتری بود که گفت، برای داشتن انتخاب خوب و زندگی خوب تر، حالا وقت خواندن این کتاب ها و گوش دادن به فایل های صوتی مربوط به ازدواج و بعد از آن مهارت های زندگی ست! و همان روز کتابی را معرفی نمود و ما مجبور بودیم تا جلسه بعدی بخوانیم و خلاصه کنیم! و از آن روز خواندم، گوش دادم و حالا برای تمام کتاب های نخوانده و فایل های صوتی گوش نداده در این زمینه پشیمانم!

راست می گفت، از حالا باید مهارت های زندگی کردن با شخص دومی را بیاموزی، مهارت های ارتباط با یک خانواده ی دوم، مهارت های رفتاری با اتفاقاتی که می افتد و برای تو غیرقابل تصور بوده و هست!

مهارت، توام با سیاست و کیاست...

دلم میخواهد گاهی از تجربیاتی که در این یک ساله به دست آورده ام بنویسم، اما چیزی جلوی نوشتن هایم را می گیرد!

از من به تمامی کسانی که هنوز متاهل نشده اند، یک پیام دوستانه! و یا حتی شما فکر کنید که یک نصیحت!:دی

تا حالا فرصت فکر کردن و انتخاب کردن و زمان دارید، مهارت های زندگی کردن با فرد دیگری را بیاموزید... مهارت های زندگی را! مهارت های ازدواج را و بعد تن به ازدواجی عاقلانه بدهید! عاقلانه ای که پس از دوران شناخت، منجر به دوست داشتن و عشق بشود...

.........................................................................

و من هنوز هم باور دارم که امید هست، خدا هست، عشق هست و خدا و خدا و خدا تنهایمان نمی گذارد... خدا شاید گاهی کاری نمی کند ، شاید گاهی ساکت است و جواب دعاها و خواسته هایمان را نمی دهد و ما را به اوج اضطرار می رساند! اما خدا هست...

خدا هست و خدایی کردن را می داند

خدا هست

هم می داند

و هم می تواند

خدا هست و تا خدا هست امید هست و تا امید هست عشق هست و تا عشق هست نفسی برای زندگی و زیستن نیز هست....

خدا هست و دعا هست و خدا حواسش به همه ی ما هست

خدا هست و خدایی کردن را بلد است و باز هم برای هزارمین بار عاجزانه از خدایم میخواهم... خدایی کردن هایش را می خواهم... در حق عزیزانم، دوستانم و خودم...

خدای مهربانم

مثل همیشه خدایی کن

چرا که خدایی کردن تنها از آن توست و خدایی کردن هایت عجیب خوب است...


رئوف ترین رضا

هواللطیف...


دلم تنگ شده برای صحن و سرای آرامش بخشتان...

دلم تنگ شده برای حرف زدن با شما زیر همان لوستر سبز طبقه ی پایین که می گویند نزدیک ترین جا به مزار مطهر شماست...

دلم تنگ شده برای عاشقی های نیمه شب هایم زیر آسمان پر ستاره ی حریم امن حرمتان...

دلم تنگ شده برای بوسه باران کردن درد و دیوارهای حرمتان...

دلم تنگ شده برای غذاهای مهمان خانه تان که با تمام غذاهای دنیا فرق می کند...

دلم تنگ شده برای ضمانتتان...

شما که دلم را ، زندگی ام را، هستی ام را، ادامه ی راهم را خواستم که ضامن شوید و مرا کم از آن بچه آهو نبینید...

یادتان هست؟

زمستان بود...

یادتان هست انگار بهشت بود و من چقدر حالم خوب بود آن روزها

یادتان هست دارالحجه؟ آن آخرش که آیینه کاری داشت، نشستیم و چه ساده هم نشستیم و شما را صدا زدم تا شاهدم، ضامنم و کنارم باشید...

تا خیالم برای یک عمر زندگی ام راحت باشد

تا این طوفان هایی که می وزند، ما را از پای درنیاورند و ریشه هایمان را خشک نکنند...

تا باد، دل هایمان را به یغما نبرد و کار از کار نگذرد...

آقای مهربانی هایم

امام رضایم

رئوف ترینم

چقدر چقدر چققققققدر دلم برایتان تنگ شده... آنقدر تنگ شده که اگر می توانستم همین حالا دوبال درمیاوردم و پرواز می کردم تا حریم امنتان...

کمی زندگی را تنفس می نمودم و با نفس هایی تازه به ادامه ی راه برمیگشتم

خسته ام

خسته تر از آن که کسی شانه هایم را تکان بدهد و مرا بتکاند

خسته تر از آنی که با آبی به سر و صورتش بشاش شود

جوری خسته ام که نیاز به یک معجزه دارم برای بازگشت به زندگی

جوری مانده ام و مضطر شده ام که راهی جز کمک شما، راه ِ شما و امام زمانم نمی یابم و نمی دانم...

شما درماندگان را پناه می دهید آقا جان؟

شما دلشکستگان را در میابید آقای مهربان؟

شما دلی را ضامن شدید و حالا آن دل شکسته... آن دل خسته تر از این حرف هاست که سلامی بکند و صبح بخیری بگوید و زندگی را دوباره از نو بسازد

معجزه ای

ضمانتی

شفاعتی

کمکی

دستی

نوری

نسیمی

نیاز است تا برخیزم، برخیزم و دلم به ضمانت شما قرص باشد امام رضایم... دلم به بودنتان برای تمام عمرم و حتی پس از آن قرص باشد رضای مهربانی ها...

کاش می شد در غرفه های ضریحتان چنگ زد و دنیا را تکان داد

کاش این همه فاصله نبود

کاش ما را دعوت می کردید آقا جانم که سخت دلتنگ یک نگاه شمایم

دلتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنگ...


http://www.welayatnet.com/sites/default/files/media/image/dltngy_bry_mm_rd.jpg