آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

از هر دری سخنی :)

هواللطیف...

شاید برای خیلی از ما پیش آمده باشد که روزی کاری را انجام داده ایم که نباید، حرفی زده ایم که نباید، جایی رفته ایم که نباید، و یا برعکس، کاری را باید انجام می داده ایم و نداده ایم، حرفی را باید می زده ایم و نزده ایم، تصمیمی را باید می گرفته ایم و نگرفته ایم و یا حتی جایی را باید می رفتیم و تماسی را باید می گرفته ایم که هیچ کدام را انجام نداده ایم...

چند روز پیش باید کاری می کردم که نکردم، باید به اختلافاتی که پیش آمده بود دامن نمی زدم، باید حرف هایی را نمی زدم و تصاویری را در ذهن ها عوض نمی کردم، و حالا چند روز است که دارم تاوان آن روزم را می دهم... تاوان حرفی که زدم و نباید می زدم و بخاطر اصرار بیجای کسی این حرف را زدم...

بی آنکه بخواهم آتشی روشن شد و بیشتر از همه خودم را سوزاند و دودش در چشمان خودم فرو رفت...

حالا چند روز است که دلم میخواهد کاش می شد به دو هفته ی پیش بازمیگشتم، کاش در برابر اصرارهای بیجا مقاومت می کردم و هیچ چیز نمی گفتم... خسته شده ام از سرزنش خودم... امروز داشتم به این فکر می کردم که من هرچه بیشتر خودم را سرزنش کنم و به آن روز فکر کنم و عواقبش را برای هزارمین بار جلوی چشمانم تصویر کنم، به عقب باز نمی گردم پس بهتر است خودم را برای آن روز و آن حرفی که نابجا زده شد ببخشم... بهتر است حالا بیشتر از قبل مراقب خودم، زبانم، و مهم تر از همه قفل دلم باشم... حالا برای فردا و فرداها تصمیم های بهتری بگیرم و با تجربه ای بیشتر به بقیه ی زندگی ام ادامه بدهم!

گاهی آدمی راهی جز بخشش ندارد، حتی اگه آن بخشش، بخشش ِ خودش باشد! راهی ندارد که خودش را ، افکارش را، ذهنیاتش را، وجدانش را به هر نحوی که شده راضی کند، آزاد کند، تا بتواند برای بقیه ی روزهایش تصمیم متفاوت تری بگیرد...

بدترین اتفاق، دوباره پیش آمدن اشتباهات آدمیست که از آن ها ضربه خورده... راستش برای من پیش آمده که درست یک اشتباه را ناخودآگاه و از روی عصبانیت لحظه ای برای بار دوم تکرار کنم... آن وقت ها دلم می خواهد تمام دارایی ام را می دادم و به عقب برمیگشتم... به خیلی عقب ترها!...

..............................................

گاهی که از زندگی پُر می شوم و خسته، دلم میخواهد کسی را داشتم تا می توانستم راحت و صمیمی با او صحبت کنم، دلم خالی بشود از این همه خستگی و بعد نفسی عمیق بکشم و با حال بهتری به زندگی بازگردم، اما ...

این وقت ها پناه بی پناهی هایم امامزاده ایست که نزدیک دانشگاهمان  است، حتی اگر خانه باشم تا آن سر شهر خودم را می رسانم و آنجا آنقدر می نشینم و با خدایم و امام زمانم حرف می زنم تا آرام شوم...

من از آن آدم های مهربان زندگی ها، از آن دوست های همیشه حاضر را ندارم، و شاید دارم و تجربه به من ثابت کرده که نمی شود برای احدالناسی درد دل کرد.... نمی شود سفره ی دل باز کرد و حرف زد... همان امامزاده ای که دوستش دارم بهترین جاست و آن ها بهترین آدم ها! لااقل دیگر نگران عواقبش نیستی... نگران آینده ی نامعلومی که نمی دانی دوست کیست، دشمن کیست، چه کسی همیشه هست و چه کسی درست آن روزها که باید، نیست و تو را تنها می گذارد...

..................................................................

همیشه از خواندن کتاب هایی که مربوط به زندگی مشترک و ازدواج بود فراری بودم... تا اینکه دو سه سال پیش کلاسی رفتم و مربی آن مرد متشخص و محترم و دکتری بود که گفت، برای داشتن انتخاب خوب و زندگی خوب تر، حالا وقت خواندن این کتاب ها و گوش دادن به فایل های صوتی مربوط به ازدواج و بعد از آن مهارت های زندگی ست! و همان روز کتابی را معرفی نمود و ما مجبور بودیم تا جلسه بعدی بخوانیم و خلاصه کنیم! و از آن روز خواندم، گوش دادم و حالا برای تمام کتاب های نخوانده و فایل های صوتی گوش نداده در این زمینه پشیمانم!

راست می گفت، از حالا باید مهارت های زندگی کردن با شخص دومی را بیاموزی، مهارت های ارتباط با یک خانواده ی دوم، مهارت های رفتاری با اتفاقاتی که می افتد و برای تو غیرقابل تصور بوده و هست!

مهارت، توام با سیاست و کیاست...

دلم میخواهد گاهی از تجربیاتی که در این یک ساله به دست آورده ام بنویسم، اما چیزی جلوی نوشتن هایم را می گیرد!

از من به تمامی کسانی که هنوز متاهل نشده اند، یک پیام دوستانه! و یا حتی شما فکر کنید که یک نصیحت!:دی

تا حالا فرصت فکر کردن و انتخاب کردن و زمان دارید، مهارت های زندگی کردن با فرد دیگری را بیاموزید... مهارت های زندگی را! مهارت های ازدواج را و بعد تن به ازدواجی عاقلانه بدهید! عاقلانه ای که پس از دوران شناخت، منجر به دوست داشتن و عشق بشود...

.........................................................................

و من هنوز هم باور دارم که امید هست، خدا هست، عشق هست و خدا و خدا و خدا تنهایمان نمی گذارد... خدا شاید گاهی کاری نمی کند ، شاید گاهی ساکت است و جواب دعاها و خواسته هایمان را نمی دهد و ما را به اوج اضطرار می رساند! اما خدا هست...

خدا هست و خدایی کردن را می داند

خدا هست

هم می داند

و هم می تواند

خدا هست و تا خدا هست امید هست و تا امید هست عشق هست و تا عشق هست نفسی برای زندگی و زیستن نیز هست....

خدا هست و دعا هست و خدا حواسش به همه ی ما هست

خدا هست و خدایی کردن را بلد است و باز هم برای هزارمین بار عاجزانه از خدایم میخواهم... خدایی کردن هایش را می خواهم... در حق عزیزانم، دوستانم و خودم...

خدای مهربانم

مثل همیشه خدایی کن

چرا که خدایی کردن تنها از آن توست و خدایی کردن هایت عجیب خوب است...


نظرات 3 + ارسال نظر
مهرناز دوشنبه 25 دی 1396 ساعت 11:15

بعضی وقتا به خودم میگم کاش دنیای واقعی هم مثل دنیای مجازی بود....میتونستیم فکر کنیم و بنویسیم و اگر حرفی به اشتباه زده شد از بین ببریمش....خیلی کارها که در دنیای واقعی نمیشه انجامش داد....
امیدوارم خیلی زود مشکلت حل بشه...اینجور مشکلات رو همه دارن...
اما در مورد کتاب
زندگی بعد از ازدواج اصلا هیچ ربطی به کتاب خوندن یا نخوندن نداره....ما تو دوران مجردی هییییییچ درکی و هیییییچ تصور درست و دقیقی از بعد از ازدواج نداریم پس به نظر من با خوندن کتاب هم به جایی نمیرسیم و من برعکس تو عقیده دارم خوندن کتاب بعد از ازدواج بیشتر به درد میخوره....
ما هر چقدررررر هم که عاقلانه پیش بریم باز هم پنجاه درصد راهو درست رفتیم....پنجاه درصد باقی طرف مقابلمونه که نمیدونیم و هیچ وقت به درستی نمیفهمیم چی تو فکر و دلش میگذره....
ببخشید پر حرفی کردم.
مواظب خودت باش

آره بنویسیم و بعدم از بینش ببریم...
ممنون...

چرا عزیزم خیلییییی تاثیر داره
خیلی وقتا اشتباهاتمون رفتاریه، چیزی که باید یکم مهارتشو داشته باشی تا بتونی جمع و جور کنی زندگی رو
آره بعد ازدواجم باید بخونه ی کتابای دیگه ای رو منتها
ولی قبلشم حتما باید دانش ازدواجو یاد بگیره با خوندن کتاب و گرفتن سی دی و...

آره طرف مقابلم خیلی مهمه که خب باید اونم عادت بدیم به کسب مهارتا

قربونت عزیزم توام همینطور

MST چهارشنبه 4 بهمن 1396 ساعت 22:15

عه... پس مبارکه... حالا کی هست این باعث و بانی بالا بردن مهارت زندگی مشترک؟

این اولنش بود،
دومن، ما بی معرفت نیستیم و نبودیم و نخواهیم بود و نخواهندندندند بودندیم...
یه چیزی بگم آویزون گوش چپت کن، هیچ کسی به فکر آدم نیست جز پدر و مادر آدم... بقیه یا اداشو در میارن، یا یه مدت به فکر مان و یا قراره ضربه مهمی رو به زندگیمون بزنن...

نصحیت بعدی رو بعدا میگم که آویزون گوش راستت کنی...

بععععله سرکار خانم فریناز

بعله...

خخخخ
آقای دکتر هَزار
دومن هستی دیگه ام اس تی:دی وگرنه زودتر پیدات می شد

آره اینو قبول دارم پدرمادرو...

راستی می گفتی گاوی گوسفندی بکشیم برات اومدی اینورا

امین اتاقک شنبه 7 بهمن 1396 ساعت 14:01 http://otaghak.blogsky.com

سلام به فریناز بانو

خوبه که خودتی و خودت موندی {گل}

همون سبک.. همون ادبیات.. همون قلم.. {تحسین}


کلی دعا و آرزوی خیر برای تو

به امید روزای بهتر

سلام سلام آقا امین گل
ممنون لطف داری

خیلی ممنون به همچنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد