آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

ساعت چهار بعدازظهر امروز!

هواللطیف...


به تمام سال هایی که خواهند آمد، فکر کرده بودم. من از تبار عشق بودم و از روز عشق زاده شده بودم! من از دیار زندگی بودم، از دل زنده رود برخواسته بودم و داشتم روزها را یکی یکی می گذراندم...

فرقی نمی کرد چند روز، چند ماه و چند سال! هنوز هم ماه و سال و تقویم ها برایم قراردادهایی بی معنی اند! مگر تو تمام ِ چندین و چند ساله ی رقم عمرت را زندگی کرده ای؟! از تمام روزهایش استفاده کرده ای؟! تمام ساعت هایش را یادت مانده؟ یا فقط یک وقت های خاصی در ذهن و دلت جا خوش کرده اند؟...


دلم نمی خواهد کسی بپرسد حالا تو چند ساله شده ای؟ و من با اکراه و تأخیر جواب بدهم که 25 ساله!!

نه به خاطر اینکه خانم ها دوست ندارند سن شان گفته شود! چرا که معتقدم به قدر 25 سال زندگی، نزیسته ام! یا بهتر بگویم خوب نزیسته ام! به اندازه ی 25 سال نخندیده ام و زمین و زمان را و آسمان ها را و ستارگان و ماه شب را و خورشید و ابرهای زیبای روز را و باران و برف را و باد را و جای جای هستی را خوب نفهمیده ام!!


اینجا و این لحظه ها کنار پل خواجو و زاینده رود نیمه آب، در خود فرورفته ام، شاید زمانی بازآیم! شاید از خاک سر بر آورم! شاید بتوانم بسان مرغابیان این رودخانه، آرام و با اشتیاق در میان موج های زندگی ام، به پیش بروم و شناگر خوبی باشم!


امروز صبح، باران را دیده بودم و با هر قطره اش نفس کشیده بودم و خدای مهربانم را سپاس گفته بودم که هدیه ی روز آمدنم را به من عطا نمود! و بارانی را که یک سالی ست ندیده امش، به سر و رویم باراند... حتی اگر کم بود و به قدر قطراتی اما همین که فکر می کردم میان مردم این شهر، امروز، این باران، هدیه ی تولد من است، حالم یک جور عجیب و غریبی خوب می شد... و اینکه دیشب باران آمده بود و شب تولدم تا صبح باریده بود...

امروز من بودم و آسمان... او می گریست و من می گریستم... او می گریست و من به هق هق افتاده بودم... تنها در مسیر دانشگاه و ماشینی که زیاد گریه های پشت فرمان مرا دیده و برای کسی هیچگاه نگفته که من شاهد دنیای دخترکی بوده ام که زمانی عاشق زندگی بود...


و حالا در میانه های روزی که آمدنم را برایم به ارمغان می آورد و درست در ساعت چهار بعدازظهری که اولین بار دنیا را دیدم، در کنار پل خواجو و زاینده رود و مرغابیانی که شنا می کنند و آدم هایی که بودن ِ همدیگر را به تنهایی نشستن های شبیه من، روی سکویی در کنار آب، ترجیح می دهند، شبیه همین آسمان پر از ابرهای کومولوس ، آرام شده ام... باران امروز، برایم هق هق هایی را آورد که بدانم خدا حواسش به من نیز هست.... تا بفهمم او که زمانی ضامن آهویی شد، ضامن ِدل و روح و جسم من نیز خواهد بود، آنگاه که صدای ای حرمت ملجا درماندگان تمام فضای ماشین را گرفته بود و صبح روز تولدم بود و باور کن که حتی نمی دانستم این صدا میان این همه آهنگ کی و چه زمانی پخش خواهد شد...

همین لحظه متولد شده ام... همین حالا که ساعت از چهار هم گذشته و بیست و پنج سال تمام را سپری کرده ام!...


دلم می خواهد قول بدهم، به خودم، به خدایم، به تمام دهانه های خواجو، به تک تک قطرات زاینده رودم که کاش همیشه جاری بماند، به تمام درختان این سرا... به بادی که می وزد و تمام داغی تنم را با خودش می برد... و شک نکن! هیچ گاه شک نکن که باد، بوسه های خداست، که خدا اینجاست، و خدا همیشه مهربان است...


آری! دلم می خواهد حتی به خودم! به حجم خالی کنار ردّپاهایم قول بدهم! که خوب زندگی کنم و زندگی را خوب بفهمم و بفهمانم!

قول بدهم که تمام تنهایی های پاکم را به خدایم بسپارم، تا هیچ گاه پاهایم نلغزند و نگاهم و چشمانم تنها در محضر دوست و در حضور دوست و برای دوست، بدرخشند، و تمام آرامش امروز را که سهم من از تولد 25 سالگی ام بود، در یادم و در قلبم که مأمن خداست، قاب بگیرم و ذخیره کنم برای روزهای پرتلاطم زندگی ام...


راستش را بخواهی، دلم می خواست تمام آن هایی که امروز را یادشان مانده بود و با تبریکات زیبایشان مرا خوشحال می کردند، همین جا، روی همین پله های منتهی به زاینده رود می نشستند و می دیدمشان و از چشم هایشان شادی را می خواندم و از حرف ها و لبخندهایشان بودن را لمس می کردم...

اما نیستند و این پله های خالی، مرا به حجم عظیم خلأ ای می برند که حتی دیگر به پُر شدنش هم فکر نمی کنم!!


بگذار، تمام قاب چشمانم، مبهوت ِ دهانه های خواجو باشد و زاینده رودی که جاریست و مرغابیانی که چه زیبا و بی دغدغه زندگی می کنند و چه خوب جایی ست اینجا...

و چه آرامش خوبی دارم این لحظه ها...

لحظه هایی که انگار، تازه ، متولد شده ام...


بگذار بگویم

من

فریناز

تنها، چند لحظه دارم!!!


        93/11/29           

  ساعت چهار بعدازظهر   

    روبروی پل خواجو     


http://s5.picofile.com/file/8171856050/DSC_1844.jpg


+امروز

همین جایی که بودم و این متن را نوشتم!


راستی!

یادم رفت بگویم

تولدم مبارک....

نظرات 43 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 22:40 http://darya-tanhast.blogsky.com/

یعنی من محو ساعت انتشار پست ها شدم

واااای خدای من!!!

گفتم چرا نیستیا!

اصن ساعت انتشارتو دیدم موندم!

اَااااااا

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 22:46

به به سلاااااااااااااااام صاحابش اومد
خب شما نمیگی ما گرسنه میمونیم کیک نخوریم
حالا کیکتون کو خانووووم؟

خخخخ
سلاااام بر نازنین خانوم گل و بلبل

به خودمم یه قاچ رسید اصن

برو از فاطمه اینا بگیر اصن
قرار شده خودشم حساب کنه خخخخخخ

فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 22:47 http://darya-tanhast.blogsky.com/

بعله...
من به محض اینکه رسیدم نماز خوندم اومدم...

صب تا حالام نبودم ...وگرنه زودتر می نوشتم...

تولدت مبارک فریناز کوشولوم

مرررررسی

خلاصه که خیلی جالب بود برام اصن:دی

واسه پستتم یه دنیا ممنون

مررررررسی

فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 22:48 http://darya-tanhast.blogsky.com/

به به نازنین جووووون


اصا من عاشق این سرعت عملتم ها

دمت گرم نازنین...

خخخخ
آره

نازنین کارش بیسته

اصن درجه یکا

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 22:49

بازم تولدت مباااااااااک عزیزم
دیگه داشتم نا امید میشدم میخواستم لپتاپَُ خاموش کنم!

انقدر آرزو کردم واسه ت که میترسم عمرم قد نده اجابتِ همه شونُ ببینم
به هر حال امیدوارم 25 سالگی رو به بهترین شکلش تجربه کنی و تولدت رو سال بعد یه جور دیگه با یه حس تازه و بکر توی وجودت تبریک بگم

مممنوووووون


ما جوانان دقه نودیم:دی
خخخخ

ممنوووون
همین 120 سالو عمر کنیم می رسیم فک کنم به نصفش مثلا
ممنوون امیدوارم منم
ان شاالله

و اینکه یه عالمه دعا و آرزوی خوشگل و قشنگ و عاااااااالی و خوب واسه خوووودت

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 22:52

سلاااااااااااام همزاد خانوم
احوال شوما؟
میخواستم اول بشم که قسمت نشد
حالا چون همزادیم اشکالی نداره میبخشمت

مچکرم دم شما هم هاتِ هات

منم سلام عرض می کنما

دیگه با هم کنار بیاین

گیسا هما نکشین
خخخخخ

فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 22:58 http://darya-tanhast.blogsky.com/

دیگه من و تو نداره که همزاد خانوم گل...

همزادا باس هوای همو داشته باشن

اصا مقام اولی من مال شما...

آخه میدونی که صاب وبلاگ هیچی بمون نمیده

خخخخخ

مسئول امور مالی وبلاگ، فاطمه ست

مراجعه شود به اینشون جهت دریافت جوایز اولینگ و دومینگ

حتی شما دوست عزیز

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:03

باز این دو تا دی ماهی همدیگه رو پیدا کردن

خب می گما رهگذر جون
نمی شد دو سه ماه دیرتر دنیا بیای مام همزاد دار می شدیم

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:04

آره والا اولم بشیم فایده نداره
من اصلا از مقام دومی هم انصراف میدم

می گم که رجوع شود به فاطمه جون:دی

متقبل می شن ان شاالله
به حول و قوه ی الهی

فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:07 http://darya-tanhast.blogsky.com/

البته همه ی دی ماهیا درجه یکن و بیست

اصا منظورم به خودم نبودا...

درکل میگم...

+ خوشحالم که میخندی حتی اگر واقعی نباشن

بر منکرش لعنت

هستن بابا

زیادی سخت می گیریا

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:09

شام تولدت مبارک فر ناز خانوم

چه تولد جالبی شد امسال واست، خوشمان آمد

خخخخخ

می گما

از چه لحاظ خوشتان آمد عایا؟


فر نازو کجا دلم بذارم

یعنی اگه بم بگی مش مندلی، چندشم نمی شه ها ولی فر ناز انگار این لوس موسا هستنا اسم اوناست
واللا

فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:10 http://darya-tanhast.blogsky.com/

دوس داشتم امروز خوب بگذره برات...

بخند دیگه

خخخخ

من که نیشم وااا بود همش


امروز سر کلاس اولیمون که استاده به عقلای مبارکمون شک نمود بنده خدا خخخخ

بعدم که داشتم بات حرف می زدم جلو بچه ها، همشون می گفتن کی بود اینقد می خندیدی؟ خخخخ


بعدشم سر ناهار خوردن یه فیلمی داشتیما:دی

سه نوع غذا خوردیم یعنی معده هامون نمی دونس بنده خدا کدومو بهضمه
واللا:دی

بعدشم که رفتیم یه آیس پک تههناییی زدیم تو رگ:دی

خب همشا خندیدم دیگه:دی

بازم بگم؟ بگم؟ بگم؟

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:11

از قول من، دیدی یه موقع گذر محمدشون اینجا افتاد، گیساشو بکش
آفرین

خخخخخ

مهندس محمدشونو می گی؟

چرا؟
مگه دست گل به آب داده؟

گیسم داره مگه اصن؟

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:13

میگما
فاطمه جون چرا بچه رو میزاری لای منگنه
آخه چرا خنده ها واقعی نباشن؟
مومن انقدر ناامید
ببخشید ها
اصن منُ بزنید خخخ

منم همش می گم بش

ولی خب اینا پارازیت های مدل فاطمینگن

خودم کشفیدمشا خخخخ

خنده هام اصولا واقعی


نه اسمش ناامیدی نیست
اسمش نابیناییه

امروز کشفش کردم

جلو همین پل خواجو خودمونا

حالا هی بت می گم بیا اصفان کل عمرت بر فنا رفته
گوش نکنا

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:14

راستی فاطمه الان میام وبتا!
ینی واقعا میشه قر داد اونجا آیا؟!
اومدیم

واللا می گن اونجا ملت ریختن وسط
پلیس 110 گرامی یم تو راهه
خخخخ

وایسا منم ببر

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:14

به به رهگذر خانوم هم تشرف آوردن
خوش اومدین
صفا آوردین
کیکم آوردین آیا؟

ببینم منظورت از محمدشوندقیقا محمد کی شون بود؟!

رهگذر جون

آخه دوست اینقدر خسیس؟
پس کیکت کو راستی؟


خود جناب مهندس! این اسم را برای خودشون برگزیدن:دی
می تونین از خودشون بپرسین:دی

امید است که پاسخگو باشند:دی

فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:17 http://darya-tanhast.blogsky.com/

رهگذر حون شمام اگه غر زدن های ایشون رو می دیدیدین همین حرف منو می زدین...

اصا من دیگه حرفی برای گفتن ندارم...

رهگذر حون شما جدی نگیر...ایشون فعلا با من چپن

خخخخ

اصن من بچه به این خووووبی
دلت میاد؟

خخخخخ

فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:19 http://darya-tanhast.blogsky.com/

بچه ها همگی بیاین وب من بساط قر و فر محیاس...

با صدای فرزاد فرزین

ما پشتی وانت رهگذر جونیم داریم میرسیم خخخخخخ

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:22

آخ جون
بریم وب فاطمه به صرف قر و فر

خخخخ

چقددددر دوستان مشتاق حرکات موزونن خوشمان آمدا خخخخخ

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:24

نازنین جون رفتم وبت نظر گذاشتم ولی ثبت نمیشه!!!
نمی دونم چشه

فریناز خانوم شما هم انقدر به جون فاطمه غر نزن، بچم از دست تو افسردگی گرفت

بله

تلاش کن

تلاش بی وقفه => ثبت نظر تولد


می گما این دو تا همزاد هوا هما دارنا

شوما بیا تو جبهه ما

ساندیسم می دیما خخخخ

فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:26 http://darya-tanhast.blogsky.com/

والا همینو بگو نن جون.. کلا زورش به من میرسه...همچین تمام و کمال هم میرسه

ی سر به حون من غر میزنه

والله سمیع علیم

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:27

جالبیش اینه که متنتُ با حال و هوای همون موقع نوشتی! عکس هم که داره
خب قشنگ دیگه

چقدر کشف کردی امروز، خسته نباشی خانوم

جای کیا خالی؟
اگه گفتی

خب آخه اونجا نوشتمش اصن

جز نوااادر متونی هستش که روی کاغد نوشتمش و سپس اینجا وارد کردم:دی

یعنی شما فکر کردی اومدم خونه وا اینجااا با همون حااالی ساعتی چارم نوشتم؟
سخخخخت در اشتباهی


آرهههه

امروز این مغزم وا شد

با ابعاد، زوایا، و مناطق جدیدی ازش آشنا شدم حتی

اووووم
جای بروبچ باصفا

فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:28 http://darya-tanhast.blogsky.com/

تازه به منم میگه پارازیت

انگار من پارازیتای تهرانم...همونا که میندازن رو ماهواره ها...همونا

آخه من به کی بگم اینارو؟

این ماهواره اصصی چی چی هس؟

خوراکیس؟

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:31

از اون جایی که آذریا با بهمنیا خیلی خوبن، ما همزادیمون رو اینجا اعلام می کنیم که دیگه انقدرم تهنا تهنا نمونیم شما بهمون فخر بفروشین، بله

من از همین تریبون اعلام می کنم که همزاد دار شدم
و بسی به همزاد دار شدنم می بالم
خخخخخ

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:34

والا ما رفتیم برگشتیم خبری از فریناز خانوم نبود!
فکر کنم از پشت وانت افتادی آباجی

از بسکه تو خوب می ریا ما را انداختی وسطی آسفالتا اتوبان امام علی

فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:35 http://darya-tanhast.blogsky.com/

نخیر...


بر طبق قوانین سازمان ملل

فقط هم ماهی ها همزاد میشن و ما دی ماهی ها این همزادی را باطل میدانیم

امضا
حمعی از کسبه ی محل

بَ رَ بَ بَ

یاد این جکه الان افتادما

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:36

خدا بده برکت
امشب یه همزاد گیرمون اومد

والا من که نمی خوام صدای شام شام ِ مامانم بیشتر از این با صدای فرزاد فرزین ِ وب فاطمه قاطی پاتی شه خخخ
انقدر دیر می خوام بخورم
شب همگی خوش،
بازم تولدت مبارک یه دنیا

خخخخ

اینا سازمان ملل دارن بابا

کار سخت شد

مراحل اداری داره

الان شام می خوری؟؟؟

من ساعت هشت و نیم خوردم خخخخ الان هضمم شده دیگه فکر صبونه م


ممنوووووون عزیزم
یه عالمه

فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:37 http://darya-tanhast.blogsky.com/

بیا

حالا بهت ثابت شد نن جون گلی که این تازه همزادت با من چپه؟

همه اومدن وب ما ...خودش نیومد...آخه آدم انقدر...؟

اصا بیا همزاد ما شد...دی و آذر همسایه همن...

می گما بالاخره تکلیفی ما را روشن کن
بالاخره همزادیم یا نه


وا
من که بالاخره رسیدم اونور صابخونه نبود پشتی در موندیم

تو دوربینتون نیفتادم مگه؟

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:40

اووووو چه همزاد همزادیم میکننا

اگه اینطوری که من با نگینم همزادم چون دی ماهیا با اردیبهشتیا و شهریوریا خیلی خوبن

تازه فک کنم شهریوری هم داشتیم نداشتیم؟

چقده جناااح شما زیاد شدن

اونوخ ما تهنا می شیم که


همزاد می طلبیم اصن:دی


اووووم
کسی که شمام بشناسینا نمی دونم

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:42

تازه به قول همزادخانوم بر اساس قوانین سازمان ملل ما این همزادی رو باطل اعلام میکنیم

حالا برید واسه خودتون هم ماه پیدا کنید

همین سنگا رو جلو جوونا می ندازین از راه راست کج می شنا:دی

الان کج شدیم تقصیر شماس
واللا

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:43

رهگذر جون یه کم اینتر مینتر بزنی فک کنم ثبت شه
نمیدونم چش شده والا

آره

اصن قبلش باید اینتر بزنه کد بیاد
بعدشم با تلاش های مستمر بالاخره ثبت می شود

فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:44 http://darya-tanhast.blogsky.com/

بزن قددددددددددددش نازنین جون

ای ول

دمت گرم...

فریناز= گل تو باغچه :)))

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:47

اینم از قدددددد
دیگه ما دو تا هوای همُ نداشته باشیم کی هوامونُ داشته باشه آیا؟

فریناز= بیل تو باغچه :)))

فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:48 http://darya-tanhast.blogsky.com/

همینو بگو خواهر...

اصا پاشو بیا وبم نازنین جون...این فریناز منو گیر آورده...داره به چاله چوله های شهر منم گیر میده

خخخخ

اونا گردن رانندگیا گلی انداختیم رفت:))))

نگین پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 18:35

به به مبارک باشه فریناز جون
انشالا عمر با عزت داشته باشی و همیشه لبت خندون!

اینجوری

ممنون نگین جون

مرررررررسی ایشالله

جات خالی بودا اون شب

حسین پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 21:37

سلام
حالت چطوره!?
تبریک میگم تولدت رو :)
خوشحال شدم, دقیقا حس روز تولدت رو که به قلم درآوردیش درک میکنم, روز تولد کلا روز عجیبیه!
بازم تبریک فریناز

سلام
مرسی تو خوبی حسین؟

خیلی ممنون:)

آره، یه روز عجیبه، هرچند واسه خیلی هایی که میبینی اون روز، یه روز عادی باشه اما واسه تو چه بخوای چه نخوای عجیبه

ممنون

محمدشون پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 23:32

وای شرمندم

آ چرا پَ؟

محمدشون پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 23:34

یادم رفت بانو دیروز بیام
میدونی سرم شلوغ میشه برنامه هام بهم میریزه ...
بهونه های خوبی نیست
معذرت دیر اومدیم
25 سال و یه روزگیت مبارک بانو

آها

خب الان نمی بخشمت:دی

ولی خب می دونم دیگه مهندسام که سرشون شلووووغ! در نتیجه بخشیده شدید

مرسی مهندس

محمدشون پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 23:36

خب بهترین هدیه اتم که از خدا گرفتی

پس ما هدیه نمیدیم چون کیک نخوردیم

راستی بانو از این 25 سال یک سومشو که خواب بودی جز تایم هایی که باید میخندیدی و نخندیدی حساب نکن
الان تایم مفید زندگیت زد بالا با این نکته من اینم از کادو

آرههه خخخخخ

کیکا رو این رهگذر خانوم هستنا! همشو خوردن هرچیشم مونده بود بردن واسه شوهرشون که ایشالله کچل نشن از دستش

برو ادعای کیک کن درخونشون

آره راست می گیا

یعنی من حدودا هفده سالمه اصن

اصن چه کادوی توپپی بودشا!

هشت سال از عمر با برکت یک خانم رو کم کردی خدا پیرت کنه جووون

محمدشون پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 23:41

انگار تازه متولد شدن حس خوبیه بانو
قدرش رو بدون زیاد

بعضی موقعها دل میمیره
دیگه ام زنده نمیشه
اونوقته که حتی نمیتونی بپرسی چند ساله که دلم نخندیده...

آره

و مراقبت ازش خوب تر و البته سخت تره


آخ محمد، زمان خیلی چیزها رو به مرور حل می کنه
و شاید، یه روزی که خیلی عادی باشه، واسه آدم اتفاقی رو رقم بزنه که دیگه از اون روز، آدم قبل، تبدیل به یک آدم جدید بشه با دل جدید، و دل جدید، مسلما خواهد خندید

ر ف ی ق شنبه 2 اسفند 1393 ساعت 09:45

بگذار بگویم
تو
فریناز
صدف ِ نجابت
‍‍‍‍سرشار از معصومیت
رحمت ِ خدا
یک دنیا که نه هزاردنیا معرفت
وکسی که
حرف ها ی ِ غصه دار ِ زمستانی ات هم
در گلوی ِ خاطراتمان حس ِ بودن می چکاند !!
ومن
با زبانی الکن
برای ِ گفتن ِ تمام ِخوبی هایت
عاجزم
بایک دنیا گل ِ سرخ
فقط آمدم بگویم :
تولدت مبارک

مهربانی هایتان ، "تا" ندارد
و من شرمسارم از اینکه
هیچ واژه ای را یارای سپاس نمی بینم...

با زبان ساده می گویم
سپاس ر ف ی ق شفیق ِ زاینده رودالاصل!

الهام یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 23:53 http://elham7709.blogsky.com

تولدت با تاخیر مبارک فریناز جان.
برات بهترین ها رو آرزو میکنم. از سالهای زندگیت لذت ببر مخصوصا ٢٥ سالگی، روزهای خوب و داغ جوونیه. کاش فقط چند لحظه به اون سالهام برمیگشتم و زندگی رو زیبا می کردم!
روزهای خوبی داشته باشی عزیزم.

ممنون الهام جان

الهام آره هستند ولی خیلی سخته این روزها رو یه جوری سپری کنی که خیلی ها یه جور دیگه دارن سپریش می کنن


ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست الهام

مژگــان پنج‌شنبه 28 اسفند 1393 ساعت 19:04 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

تولدتو بهت تبریک گفتم
اما اینجا هم یه حاضری میزنم

اخرین روز گفتم فشرده به همه سر بزنم
وقت بدجور تنگه مثل دل من

الانم که بهترین جایی هستی که باید باشی و منو میدونم از دعات بی نصیب نمیزاری....

مممنووووون

آره
28 اسفند بوده و تو اینجا بودی
مگه کار نداشتی عروس؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد