آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

عاشقانه ترین حدیث هستی، میلادتان مبارک باد

هواللطیف...


سلام بر مهربانترین

سلام بر آمدنتان

سلام بر شمارش لحظات باقیمانده ی رسیدنتان


و چقدر دلم برای سلام های بر شما تنگ شده

بگذار اندکی فارق از این دنیای سخت و سرد، تنها به شما فکر کنم، به شب ِ آمدنتان،

به نیمه ی شعبان

به امشب و عاشقانگی ها تا صبح

به آمدنتان

چقدر قلبم پر از حس حضور شما شده مولایم

و سبکی سراپای وجودم را فراگرفته

چونان پرنده ای که سبکبالانه پر می کشد و از زمین کنده می شود و در آسمان غرق

آنقدر می رود تا ردی از شما بیابد و عطر وجودتان به مشامش برسد

هر جا که شما باشید، آنجا بهشت است و مرا جز حاجت ِ ظهورتان چه حاجت که شما چون بیایید دنیا گلستان می شود

شما همان گل همیشگی رویاها و آرزوها و خواسته های من هستید که می گویم من گلی دارم که دنیا را گلستان می کند

امسال پس از سال ها آن حس تضاد و غم درون از سینه ام رخت بربسته

و نیمه ی شعبان را یک جور قشنگی دوست دارم، شاید شبیه شوق همان روز که میان راه دوغ و گوشفیل خواستم و شما به مهرتان مرا به دوغ و گوشفیل میهمان نمودید...

مولای مهربانم

بابای تمام زمین و آسمان ها

عاشقانه ترین حدیث هستی

عاشقانه شما را می خوانم

عشق و مهر شما برای تمام زندگی ام بس...

باران محبتتان سراسر وجودم را سرشار از شوق زیستن می کند... به امید آمدنتان... به امید روزی که زیباترین لباسم را بپوشم و آمدنتان را جشن بگیرم

یک نگاهتان، دست نوازشتان، محبت پدری تان مرا بس است تا رها شوم از این همه دنیا.... رها شوم از خود.... و همه شما باشید و خدا

همه عشق باشد و التماس حضورتان

همه آمادگی باشد و گام برداشتن در راه آمدنتان...

چقدر دلم می خواهد بیایید و تمام گل های سرخی که امروز برای میلادتان درست کردیم را بغل بغل به شما هدیه کنم و راه آمدنتان را گلباران....

دلم برایتان تنگ شده....

برای درد دل های عاشقانه

برای حرف های پدر و دخترانه

برای التماس های نیمه شبانه

مهدی جانم...

مهربان ترین

بابای هر دو جهانم

پر از شورم و شعف

پر از خوشحالی ام و سبکبالی

پر از رهااااااااایییییی ام


شب میلاد شماست

شب آمدنتان

شب نیمه ی شعبان

چقدر عاشقانه دوستتان دارم

چقدر چشم به راه شمایم

بیایید

بیایید

بیایید

که دنیایم حجم عظیم نبودنتان را کم دارم



میلادتان سراسر نور و شور

سراسر عشق و سرور

میلادتان مبارک باد مهدی جانم

بر همه ی عاشقانتان مبارک

بر تمامی دوستانم مبارک

بر ذره ذره ی موجودات هستی مبارک

حتی بر خدایمان هم آمدنتان مبارک باد مهدی جااااااااااااااااانم


اللهم عجّل لولیک الفرج


http://dl.groupnew.in/wp-group/uploads/20160116/062.gif

بیست و شش سالگی ام

هواللطیف...


آدمی با بزرگتر شدن آرامتر می شود و شاید من درست امروز به این احساس عجیب رسیده ام... از امروز که دیگر 26 ساله می شوم. در جواب چند سالت هست ها می گویم 26 سال و در فرم های مختلف سنم را 26 می نویسم و دکتر که می گوید چند سال دارم می گویم 26 سال و دیگر خیلی چیزها برایم دور از ذهن نیست... انگار همین امروز به قدر 26 سال بزرگتر شده ام و آرامتر...

دیگر برایم حتی مهم نیست که امروز روز خاصی ست و 29 بهمن ماه است و زادروز تولدم...

روزی که در رویاهایم همیشه خاص ترین بوده و هست و در تقویم دیواری و رومیزی و جیبی ام همیشه دور 29 بهمن ماه را یک خط یا دایره ای قلبی چیزی کشیده ام و امروز همان روز موعود من است...

حالا که میهمان امامزاده محسن گشته ام و در فضای روحانی اش غرقم و از شروع 26 سالگی ام می نویسم، حس می کنم نه به قدر یک سال که به قدر تمام این 26 سال آرام شده ام و بزرگ...

شاید هم عادت کرده ام...

به زندگی و گذشتن و بخشیدن و انتظار و صبر...

صبر... آری صبر...

با سرنوشت و زندگی نباید جنگید، که حاصلش تسلیم است و شکست

به جایی می رسی شبیه اضطرار... اصلا چرا شبیه؟ خود خود اضطرار...

جایی که فقط خداست و دست های خالی تو

جایی شبیه انقطاع! شبیه تنهایی مطلق و فقط حضور خدا...

و یاد می گیری که تسلیم شوی، تسلیم رضای دوست

و دوست ، خداست...

یاد می گیری صبر را... آرامش را... رهایی را...

روزی که تو به قدر یک سال بزرگ می شوی، پیر می شوی، صبور می شوی، آرام می شوی، قوی می شوی، شاعر می شوی, تسلیم می شوی، می شکنی، متواضع می شوی و دیگر از غرور خبری نیست که نیست...

چقدر تولد امسالم متفاوت است

اما نه! شاید این خود منم که متفاوت شده ام....................................................................


به ششمین تولدم در این صفحه های سپید با حضور دوستانی از جنس دیگر فکر می کنم...

از بیست و یک سالگی تا بیست و شش سالگی که رگبارآرامشم ، آرامشی پنهان گشت و شاهد تمامی شان بود... با حرف ها و آدم ها و احساسات و زندگی ها و دوران ها و باورها و اعتقادات و دوستی های متفاوت....


در تمامی تولد نوشته هایم، رگه هایی از انتظار بوده و هست! و آدمی باید منتظر باشد...

یک عمر انتظار

و امید به وصال و تمام شدن فراق...

فراق هر چیز و هرکسی که زندگی ات را معنا می بخشد...

و فراق او که اصلی ترین است...

کسی که این روزها دلم می خواست می دیدمش... و یا او مرا می دید...

کسی که دست های پدرانه اش را بر سر بی کسی هایم محتاجم...

کسی که نگاه خدایی اش را بر زندگی ام کم دارم...

آقای من...

مهربانترینم...

امام زمانم......

شما که هستید و زنده اید

شما که میان همین آدم ها زندگی می کنید...

راه ها آمده ام برای دیدنتان، و نمی دانم چشم های بی رمقم لایق دیدار نورانی تان بوده یا نه

نمی دانم حتی در راه کرب و بلا و اربعین از کنار ردّ پایتان رد شده ام یا نه

اما فقط می دانم که نبودنتان سخت می گذرد...

شما که پدرانگی هایتان را محتاجم...

شما که برای بودنتان به درگاه خدایم به التماس رسیده ام...

این سال ها به بهانه های رنگارنگ منتظر بوده ام... اما انتظار شما یک جور غریبی ست

کاش می آمدید

کاش امروز به حرمت تولدم مرا نگاه می کردید

یک  نگاه شما برای تمام زندگی ام بس است

هدیه می خواهم مهربانترین پدرم...

هدیه ای پدرانه برای دختر کوچکتان...

بیایید آقای من

بیایید.........................................


بیست و شش سالگی ام مبارک


http://www.8pic.ir/images/52095854049007045236.gif

زیباترین بهانه

هواللطیف...


بهانه ی زیبا نوشتن شده ای بانو

و چه بهانه ای زیباتر از میلاد گرم تو در این زمستان سرد


مهربانیه نفس های زمستانی، به آب های  راکد ِ زندگی، شوق حرکت می دهد، اما کدام نفس هم، فرق دارد! باید نفس کسی چون تو باشد که مهربانی از چشم هایت می جوشند و از نگاهت می پاشند و از دهانت می ریزد و در لبخندت شکوفه می زنند...


طعم مهربانی تو شبیه سرخی آلبالوهای ترش و براق نوبرانه است که بر شاخه ی سبز درختان خودنمایی می کنند و سبد سبد شکوفه ی سرخ از لبانت می چینم و به بزم تنهایی هایم میهمانشان می کنم برای روزهایی که نیستی و نیستم و نیستیم!

طعم مهربانی هایت انار عشق است در شب یلدا، دانه به دانه، سپید و سرخ و گلبهی، ترش و شیرین، خوب و بد، هر چه باشد انار است و انار همیشه خوب است

و انار مهر تو خوب تر! خوشرنگ تر! خوشمزه تر...

طعم مهربانی هایت مروارید دریاست! نگین دریا! و دریا به همان تک جواهر رسته در دلش موجی از غرور می سازد و به ساحل روانه می کند

طعم مهربانی های تو شبیه تمام خوب ها و خوبی های دنیاست، حتی آن هایی که زیادی خوبند و نمی شناسمشان و ندارم و ندیده امشان

اما در مهربانی های تو شکی نیست


عجب نیس تقارن میلاد تو با میلاد پیامبر مهربانی ها...

میلاد تو که روزهای خاکستری مرا رنگ و بوی دیگری...


سپاس ِ بودنت ماهی قرمز خوشرنگ دریای خدا

و شادباش و تبریک میلادت را که امروز یکی از بهترین روزهای خوب خداست


تولد وجود مهربانت مبارک باد

بر تمام آنانی که به مهر تو زنده اند:)


فاطمه ی عزیزم تولدت دنیا دنیا مبارک باد

نایت اسکین


نایت اسکین



تولد رگبارآرامشم با حالی رگباری....

هواللطیف...


چقدر بعضی هفته ها زیادی شلوغ می گذرد و در این بین یکهویی به یاد رگبارآرامشم می افتم و تولد پنج سالگی اش، و نمی توانم به قدر دقایقی هم بیایم و تولدش را تبریک بگویم...

هفته ی قبل شاید از خود شنبه به تدارکات عروسی دخترخاله ام می گذشت و من شب و روز خانه خاله ام بودم... تا سه شنبه که حنابندان بود و چهارشنبه که عروسی... هر چه بود با همه ی سختی هایش دیگر گذشت وحالا یکی یکی داریم از 25 ام شهریور دور می شویم...

25 ام شهریور امسال پنجمین سالی بود که برایم یک جور عجیبی مقدس بود! اصلا آن روز انگار تولد دوباره ی خودم باشد! تولد رگبار آرامشم!

و امسال عروسی دخترخاله ام هم همین 25 شهریور بود.

هر سال احتمالا سر تولد رگبار آرامشم که می شود یاد عروسی الهام می افتم و تبریک می گویم و احتمالا هم تعجب می کند که چرا یادم مانده و او نمی داند که من رگبارآرامشی دارم و اینجا را با دنیا عوض نمی کنم و تولدش را همیشه در خاطر دارم:دی


هنوز هم بعد از گذشت یک سال اسم آرامش پنهان برایم زیادی غریب است... انگار رگبار یک جور دیگری خود خود خود من است! شبیه خودم! شخصیتم! که گاه رگبار است و گاه هم آرامشی بی وصف... گاه شبیه رعد و برق های گاه و بیگاه این چند روزه، برقی می زند بر صفه ی زندگی و گاهی هم شبیه ابرهای زیادی سفید بعد از باران در آسمان زیادی آبی ، پر از آرامش است....

این روزها شبیه رگبارم... حال و هوایم... و کسانی که شبیه یک تیر عمیق بر اعماق قبلم زخمی می زنند و می روند...

گاهی میان تمام کارها و روزمرگی هایم، به گوشه ی جایی مقدس پناه می برم و می بارم... شبیه ابرهای بهاری که بی محابا می بارند. اصلا این امام زاده ها زیادی خوبند. آدم می تواند بی دغدغه و تنهای تنها به گوشه ای پناه ببرد و تا می تواند گریه کند... و بعد دست و صورتش را بشوید که کسی نفهمد و دوباره در دنیای آهنی آدم بزرگ ها غرق بشود....

دلم می خواست از رگبارم بگویم و تولد پنج سالگی اش!

فاطمه از من پرسید اگر زمان به عقب برمی گشت چکار می کردی؟

گاهی دلم می خواست زمان به همان پنج سال پیش برمی گشت، و دوباره رگبارآرامشم را از نو می ساختم اما با پختگی و تجارب حالا! و هیچگاه خیلی از اتفاقات برایم نمی افتاد. خیلی از آدم ها وارد حریم خصوصی ام نمی شدند. که حالا همین دیشب با یادآوری نامش و نام شهرش، تمام قد بلرزم و یکی دیگر از همین شترهای محترمی که دم در خانه می نشینند را به سرای دیگری بفرستم...

یا شاید دلم می خواست همان اوایل وبلاگم بود و خیلی از مهربانی ها را نداشتم! و دلم برای خیلی ها نمی سوخت و شاید به خیلی ها هم الکی کمک نمی کردم!

یاد ندارم در این پنج سال، بد کسی را خواسته باشم یا نسبت به حال کسی بی تفاوت بوده باشم! اما گاهی مهربانی های زیادی هم کار دستم داده... حتی کار دست ِ دلم...

یادم هست اویی که حالا دیگر نیست، زمانی می گفت، کاش همیشه با آوردن اسمم خاطره ی خوش روزهای نوجوانی و جوانی برایت تداعی شود! اما یک اتفاق بد! یک خاطره که هنوز گاهی اشک بر چشم هایم روان می کند و دلم از آن ته ته های درونش می سوزد، تمام مرا به نفرت رساند!

بگذریم...

اما اگر به پنج سال پیش بازمیگشتم، دیگر دلم نمی خواست به اینجای زندگی برسم. هنوز هم خدایم را هر روز صبح شاکرم برای همین نفسی که می آید و میرود، اما این پنج سال زیادی سخت گذشت... با همه ی دوستان خوبی که حالا از همین وبلاگ دارم و خیلی وقت ها هم در بدترین شرایط زندگی ام دوستان همینجا برایم مرهم بوده اند.

شاید زندگی باید همینطور ادامه پیدا می کرد و من به اینجا می رسیدم. شاید حتی این اتفاقات و این دلسردی ها و این مردگی درون من، روزی تمام بشود و رگبارم روزهای خوب خوب مرا هم نظاره گر بشود و لبریز گردد از خنده هایم... از آرامش... از عشق... از زندگی...


کمی فکر می کنم به تمام این پنج سال... به پنج شهریور و پنج مهر و پنج آبان و... تمام این پنج هایی که آرشیو وبلاگم را پر کرده و درست در یک تاریخ و سال های مختلف حالم متفاوت بوده، راستش را بخواهی شاید دلم می خواست تمام همین اتفاق ها کمی اینطرف تر و آن طرف تر می افتاد بجز!

بجز یک اتفاق!

همان که قرار بود تا همیشه باشد و یک روز، توی روزهای مضخرف یک تابستان از همین پنج سال، مرا با خود به دنیای مردگان برد...


هنوز هم حالم بد می شود از تمام جنس ذکور! از مردهایی که مجبورم ساعت ها سر زندگی مشترک با آن ها حرف بزنم و خودم را معرفی کنم!

هنوز هم تداعی رفتار تمام مردها، برایم یک نامردی قریب است!

هنوز مردی ندیده ام که مرد باشد!

هست، زیادی هست، اما من ندیده ام....



این روزها زیادی برایم دعا کنید... فاتحه بخوانید برای قلبی که مرده و زنده نمی شود... برای چشم هایی که بی فروغ شده و نمی درخشد... برای عقلی که خسته شده و دیگر نمی تواند درست تصمیم بگیرد...

زیادی دعا کنید برای اشک هایی که کسی پاکشان نمی کند... برای لبی که مصنوعی می خندد، برای حالی که اصلا خوب نیست...


در امتحان ِ سخت ِ نشدن ها غوطه ورم!

انگار خدا، دست روی ایمانم گذاشته باشد و من هی پس از هر نشدنی بگویم خدایا شکر... خدایا ببین هنوز ایستاده ام! ببین هنوز امیددارم به تو که خدای منی

خدایا تنهایم نگذار...


به رگبارآرامشم تبریک بگویید... 

خیلی خیلی خیلی دوستش دارم....

یک شانه ی همیشگیست که کوه حرف های انبوه شده ی دلم را تکیه گاه شده


تولد پنج سالگی اش زیادی مبارک


http://s6.picofile.com/file/8213196292/Capture2.JPG


+ هنوز که رگبارآرامش را سرچ می کنم، اولین آدرسی که می آورد دل های بارانی معروف من است...

این یعنی هنوز زنده است! هنوز نفس می کشد و من از این نفس کشیدن هایش لذت می برم


++ شاید برگشتم به اسم و آدرس قبلی ام! البته شاید!


+++ داداش مهرداد گل، تولدت مبارک. همزمان با تولد رگبارآرامشم.


++++ مریم عزیزم،  پرکشیدن پدر مهربانت به سوی خدا را تسلیت میگویم. مرا و تمام رگبارآرامشی ها را شریک غم خودت بدان. همیشه گفته ای خدا بزرگه! خدا بزرگ تر از غم های ماست مریم جان... صبری بزرگ برای تو و خانواده ات از خدای بزرگمان خواستارم....


میلاد بهترین ِ عالم مبارک باد

هواللطیف...


سلام مهربان ترین

روزها بود منتظرتان بودم، شاید از چهل روز قبل،

منتظر روزی که شما می آیید، و زمین و زمان برایتان جشن می گیرند

حتی منتظر شب ِ آمدنتان هم بودم و بعد از مدت ها به مسجد رفته بودم و آمدنتان را با اشک هایی که یک ریز می آمدند جشن گرفته بودم...

همان شب بود که با خودم حرف ها زده بودم و قول ها داده بودم و به خانه نرسیده بودم که اولین حاجتم روا شده بود

و شما چقدر زود می شنوید مهربانم...


چقدر دلم برایتان تنگ شده

برای با شما حرف زدن و از شما نوشتن

برای نامه هایی که جمعه ها اینجا می نوشتم و پست می کردم در خانه یتان

راستی نامه ها را می خواندید مولایم؟

شاید اتفاقات مهمشان هنوز هم نیاز به سکوت شما دارد که جوابشان را نیافته ام... اما ته ته ته دلم خیالم راحت است که شما تمام حرف هایم را خط به خط خوانده اید و حتی قبل نوشتن نیز می دانستید چه چیز میخواهم بگویم و برایتان بفرستم...


مهدی جانم

 با یک روز تاخیر آمده ام...

قبولم می کنید آقا جان؟؟؟

چقدر تمام دیروز و میان همان آب و درختان و میوه ها و آسمان ابری و تاب و فواره ها دلم می خواست اینجا را داشتم و تند تند با شما حرف می زدم اما نشد و تمام حرف هایم را رو به آسمان و به تمام ذرات هوای نیمه ی شعبان گفتم و فرستادمشان تا شما... و مطمئنم باز هم شنیده اید و باز هم حکمتیست این سکوتتان...

سکوتی پس از میهمانی دیشب و سکوتی که جواب تمام سوالات من در پشتشان پنهان است

و شاید این سکوت شما یعنی صبر

این سکوتتان یعنی هستم ااما تو هم باش...


و من که دیروز حتی نتوانسته بودم بیایم و با شما حرف بزنم و تولدتان را جشن بگیرم...


کم کاری کرده ام آقا جانم

و حالا تا نیمه ی شعبان سال دیگر دلم می سوزد که چرا و چرا و چرا...


دلم به اندازه ی تمام دریاها تنگ شده

و به اندازه ی ارتفاع امواج خروشانی که بر صخره های ساحل می خورند، بی قرار

دلم کم طاقت شده

و چشمانم کم سو...


آقاااااا جانم ببخشید

باز هم از خودم می گویم

از دلتنگی هایم

و دوباره فراموش می کنم روز تولدتان تنها و تنها و تنها برای شماست

دعاهایمان نیز باید تنها برای شما و آمدنتان باشند... برای سلامتی تان... برای بودنتان...


مولای من

دیروز آنقدر تلاش کرده بودم که فقط برای خودتان دعا کنم اما درست در اتفاقات خاصی که می افتاد یادم می رفت و دوباره مثل بچه ای که راه به جایی ندارد به سوی شما آمده بودم و چیزی ته دلم می گفت دوباره دعا کن و دوباره دست هایت را تا آسمان ها بالا ببر و ابرهای بالای سرت را قسم بده به ظهورش... به باران ِ آمدنش... تا زمین و زمان گلستان شود و روزگار سختی برود... بهار جاودان شود و تو نیز بهاری گردی....


اصلا هر چقدر دعا می کنم ته تهش به خودم و خودمان باز می گردد

این ما بنده های خداییم که به وجود شما نیازمندیم...

چرا که شما بهترین روی زمینید

شما امام مایید

شما نور هدایتید

شما شاهراه رسیدن به خدایید

شما خورشید عالمتاب جهانید

شما گل سرسبد عترتید

شما بهترین اتفاقید که اگر بیفتد برترین صفات جهان رنگ و بو می گیرند. زنده می شوند. مهربانی می خندد. خنده می بخشد. بخشش به اوج می رسد و اوج در عدالت خلاصه می شود.

آری آقای مهربانم

مهدی جانم

دیروز بهترین روز ِ تقویم بود

و از آن بهتر، روز ِ آمدنتان است


راستی به روز نیمه ی شعبان غبطه می خورم

به تک تک ثانیه هایش

به دقیقه هایی که تند تند در تپشند

به ساعت هایی که مشتاقانه از پی یکدیگر سبقت می گیرند


برای آفرینش برترین لحظه ها

و آن هم لحظه ی آمدن شما بر روی زمین

باید هم سبقت گرفت

باید هم مشتاق بود و شتافت

باید بسان قلب های بی قرار تپید

و همه جا را گلستان کرد

و شاد بود

و شادی بخشید

و لبخند را به لب تمامی آدم ها نشاند



چقدر خوشم من روز ِ میلادتان


اصلا انگار دیگر نه دردی دارم و نه غمی


مهدی جانم

مولای مهربانم


                      شما را که دارم

                                            چه کم دارم؟





http://img1.sendscraps.com/se/090/062.gif



آمددددددددددددددددددنتان گلبااااااااااااااااااااااااااااااران  مهدی جان



http://alfba.persiangig.com/image/%DA%AF%D9%84.gif