آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تولد رگبارآرامشم با حالی رگباری....

هواللطیف...


چقدر بعضی هفته ها زیادی شلوغ می گذرد و در این بین یکهویی به یاد رگبارآرامشم می افتم و تولد پنج سالگی اش، و نمی توانم به قدر دقایقی هم بیایم و تولدش را تبریک بگویم...

هفته ی قبل شاید از خود شنبه به تدارکات عروسی دخترخاله ام می گذشت و من شب و روز خانه خاله ام بودم... تا سه شنبه که حنابندان بود و چهارشنبه که عروسی... هر چه بود با همه ی سختی هایش دیگر گذشت وحالا یکی یکی داریم از 25 ام شهریور دور می شویم...

25 ام شهریور امسال پنجمین سالی بود که برایم یک جور عجیبی مقدس بود! اصلا آن روز انگار تولد دوباره ی خودم باشد! تولد رگبار آرامشم!

و امسال عروسی دخترخاله ام هم همین 25 شهریور بود.

هر سال احتمالا سر تولد رگبار آرامشم که می شود یاد عروسی الهام می افتم و تبریک می گویم و احتمالا هم تعجب می کند که چرا یادم مانده و او نمی داند که من رگبارآرامشی دارم و اینجا را با دنیا عوض نمی کنم و تولدش را همیشه در خاطر دارم:دی


هنوز هم بعد از گذشت یک سال اسم آرامش پنهان برایم زیادی غریب است... انگار رگبار یک جور دیگری خود خود خود من است! شبیه خودم! شخصیتم! که گاه رگبار است و گاه هم آرامشی بی وصف... گاه شبیه رعد و برق های گاه و بیگاه این چند روزه، برقی می زند بر صفه ی زندگی و گاهی هم شبیه ابرهای زیادی سفید بعد از باران در آسمان زیادی آبی ، پر از آرامش است....

این روزها شبیه رگبارم... حال و هوایم... و کسانی که شبیه یک تیر عمیق بر اعماق قبلم زخمی می زنند و می روند...

گاهی میان تمام کارها و روزمرگی هایم، به گوشه ی جایی مقدس پناه می برم و می بارم... شبیه ابرهای بهاری که بی محابا می بارند. اصلا این امام زاده ها زیادی خوبند. آدم می تواند بی دغدغه و تنهای تنها به گوشه ای پناه ببرد و تا می تواند گریه کند... و بعد دست و صورتش را بشوید که کسی نفهمد و دوباره در دنیای آهنی آدم بزرگ ها غرق بشود....

دلم می خواست از رگبارم بگویم و تولد پنج سالگی اش!

فاطمه از من پرسید اگر زمان به عقب برمی گشت چکار می کردی؟

گاهی دلم می خواست زمان به همان پنج سال پیش برمی گشت، و دوباره رگبارآرامشم را از نو می ساختم اما با پختگی و تجارب حالا! و هیچگاه خیلی از اتفاقات برایم نمی افتاد. خیلی از آدم ها وارد حریم خصوصی ام نمی شدند. که حالا همین دیشب با یادآوری نامش و نام شهرش، تمام قد بلرزم و یکی دیگر از همین شترهای محترمی که دم در خانه می نشینند را به سرای دیگری بفرستم...

یا شاید دلم می خواست همان اوایل وبلاگم بود و خیلی از مهربانی ها را نداشتم! و دلم برای خیلی ها نمی سوخت و شاید به خیلی ها هم الکی کمک نمی کردم!

یاد ندارم در این پنج سال، بد کسی را خواسته باشم یا نسبت به حال کسی بی تفاوت بوده باشم! اما گاهی مهربانی های زیادی هم کار دستم داده... حتی کار دست ِ دلم...

یادم هست اویی که حالا دیگر نیست، زمانی می گفت، کاش همیشه با آوردن اسمم خاطره ی خوش روزهای نوجوانی و جوانی برایت تداعی شود! اما یک اتفاق بد! یک خاطره که هنوز گاهی اشک بر چشم هایم روان می کند و دلم از آن ته ته های درونش می سوزد، تمام مرا به نفرت رساند!

بگذریم...

اما اگر به پنج سال پیش بازمیگشتم، دیگر دلم نمی خواست به اینجای زندگی برسم. هنوز هم خدایم را هر روز صبح شاکرم برای همین نفسی که می آید و میرود، اما این پنج سال زیادی سخت گذشت... با همه ی دوستان خوبی که حالا از همین وبلاگ دارم و خیلی وقت ها هم در بدترین شرایط زندگی ام دوستان همینجا برایم مرهم بوده اند.

شاید زندگی باید همینطور ادامه پیدا می کرد و من به اینجا می رسیدم. شاید حتی این اتفاقات و این دلسردی ها و این مردگی درون من، روزی تمام بشود و رگبارم روزهای خوب خوب مرا هم نظاره گر بشود و لبریز گردد از خنده هایم... از آرامش... از عشق... از زندگی...


کمی فکر می کنم به تمام این پنج سال... به پنج شهریور و پنج مهر و پنج آبان و... تمام این پنج هایی که آرشیو وبلاگم را پر کرده و درست در یک تاریخ و سال های مختلف حالم متفاوت بوده، راستش را بخواهی شاید دلم می خواست تمام همین اتفاق ها کمی اینطرف تر و آن طرف تر می افتاد بجز!

بجز یک اتفاق!

همان که قرار بود تا همیشه باشد و یک روز، توی روزهای مضخرف یک تابستان از همین پنج سال، مرا با خود به دنیای مردگان برد...


هنوز هم حالم بد می شود از تمام جنس ذکور! از مردهایی که مجبورم ساعت ها سر زندگی مشترک با آن ها حرف بزنم و خودم را معرفی کنم!

هنوز هم تداعی رفتار تمام مردها، برایم یک نامردی قریب است!

هنوز مردی ندیده ام که مرد باشد!

هست، زیادی هست، اما من ندیده ام....



این روزها زیادی برایم دعا کنید... فاتحه بخوانید برای قلبی که مرده و زنده نمی شود... برای چشم هایی که بی فروغ شده و نمی درخشد... برای عقلی که خسته شده و دیگر نمی تواند درست تصمیم بگیرد...

زیادی دعا کنید برای اشک هایی که کسی پاکشان نمی کند... برای لبی که مصنوعی می خندد، برای حالی که اصلا خوب نیست...


در امتحان ِ سخت ِ نشدن ها غوطه ورم!

انگار خدا، دست روی ایمانم گذاشته باشد و من هی پس از هر نشدنی بگویم خدایا شکر... خدایا ببین هنوز ایستاده ام! ببین هنوز امیددارم به تو که خدای منی

خدایا تنهایم نگذار...


به رگبارآرامشم تبریک بگویید... 

خیلی خیلی خیلی دوستش دارم....

یک شانه ی همیشگیست که کوه حرف های انبوه شده ی دلم را تکیه گاه شده


تولد پنج سالگی اش زیادی مبارک


http://s6.picofile.com/file/8213196292/Capture2.JPG


+ هنوز که رگبارآرامش را سرچ می کنم، اولین آدرسی که می آورد دل های بارانی معروف من است...

این یعنی هنوز زنده است! هنوز نفس می کشد و من از این نفس کشیدن هایش لذت می برم


++ شاید برگشتم به اسم و آدرس قبلی ام! البته شاید!


+++ داداش مهرداد گل، تولدت مبارک. همزمان با تولد رگبارآرامشم.


++++ مریم عزیزم،  پرکشیدن پدر مهربانت به سوی خدا را تسلیت میگویم. مرا و تمام رگبارآرامشی ها را شریک غم خودت بدان. همیشه گفته ای خدا بزرگه! خدا بزرگ تر از غم های ماست مریم جان... صبری بزرگ برای تو و خانواده ات از خدای بزرگمان خواستارم....


نظرات 12 + ارسال نظر
نازی چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 09:00

یادش بخیر
هر خاطره ای داریم از همون رگبار داریما آجی

تولدش مبارک با تاخیر

آرهههه
یادش بخیر
مرسییییییی

نازی چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 09:04

آجی من رگبار آرامشو سرچیدم بعد از رگبار آرامش هم آرامش پنهان بود

آرههه منم الان سرچ کردم دیدم
جالب بود
ولی کاش اینطوری نمی شد:دی

فاطمه چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 12:46 http://darya-tanhast.blogsky.com/

عروسی الهام و تولد آرامشت مبارک همگی...

میخوای من به الهام بگم این رازو؟

پس اگر برمیگشتی عقب فک کنم بازم مهمون سنگ صبور من و زندگی من میشدی .. اینطور که من فهمیدم...

واسه تولد وبم اگر عمری بود باید خیلی چیزها رو بگم...

ی چیزم هست واسادم سوالمو جواب بدی بعد بهت بگم...
همه ی این اتفاقات باهم تورو به اینجا رسوندن!!! همشون در کنار هم...

اینو من خوب می تونم بفهم.... چون تو رو قبل از وبت می شناختم... حالا که گاهی برمیگردم به حرفای قبل از وبت که هنوز دارمشون می تونم بفهمم... نمی خوام الکی جلوی آدمای اینجا بگم که از همه تون قدیمی ترم و اینا!!! نه نه... اصلا منظورم اینا نیس...

فقط دارم میگم چون از قبل رگبارت می شناختمت می تونم بفهمم اینو خوب... حالا کاری به این چند ماه اخیر ندارم... وگرنه من همون آدمم...درسته ساکتم و خیلییییی چیزا رو نمیگم این روزا ولی همون آدمم...

تولد رگبارت با یک عالمه حرف مبارک باشه...
تولد فریناز هم مبارک باشه...

فرینازی که عین رگبار می مونه....

ان شالله باشم و سالیان سال تولدشو بت نبریک بگم...

+ ببخشید پر حرفی کردم

نهههههه
حالا درسته اومدی دیدیش ولی دلیل نمی شه رازمو بگی که

آره
کلا تو خیلی وقتا خیلی جاها خیلی چیزا رو می خوای و می بینی اگه زندگیت ی جور دیگم می شد آخرش همین روزا رو طی می کردی

آره دقیقا ولی خب سختی هاش آدمو اذیت می کنه ی وقتایی به ناامیدی می رسونه آدمو...

ممنون
فک کنم باید الان اسمشو بذارم آتشفشان خاموش آرامش
بعد ی روزی فوران کنم:دی

ممنون ان شاالله

فاطمه چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 12:47 http://darya-tanhast.blogsky.com/

واقعا رگبارت رو دوس دارم... خیلی خیلی دوسش دارم... الکی هم نمیگم این حس رو... واقعا دوسش دارم...


عاشقتم رگبار آرامش ِ من



+ داشتم با وبت حصوصی حرف میزدم ... شما گوشتو بگیر

آخی
عاشق رگبار کوشولوی منه:)))

بچم امسال می ره مهد کودک دیگه

بعله
چشم

فاطمه چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 12:49 http://darya-tanhast.blogsky.com/

علت این موضوع هم اینه که پروفایل جفتشون یکیه مهرناز جون...

برای همینم اینجوری میشه...

آها
جالب بود ولی خب

نازنین چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 23:45

رگبار آرامش
یادش بخیر
تولدش خیلی مباااارک

سلاااام خانوم
خوبی؟

منم دلم میخواد برگردی به همون آدرس
بیشتر دوسش دارم
کلی باهاش خاطره دارم

امیدوارم اینجا و صاحبش سالهای سال موندگار باشن : )))

ممنون
و سلاااااام عزیزم
میای ازین ورا گذری:))))

آره ولی خب آدم خیلی وقتا باید گذشتشو هی جلو روش نیاره ردش کنه بره
باید یاد بگیرم عادت کنم کلا
ممنون ان شاالله

Mohammad جمعه 3 مهر 1394 ساعت 20:49

سلام
تولدش مبارک
میگم بانو بیا ی مدرک مهندسی تدارکات بهت بدم
همش تو تدارکاتی اخه!

میگی پنج سال تنم میلرزه
عمر زود میگذره ولی...

سلام
ممنون
آره واقعا:))

الانم تا همین لحظه دستم بند جشن غدیر بود و از یکی دوهفته قبلش به صورت فشرده در تدارکاتش بودیم:دی

محمد فهمیدم فوق قبول شدی مبااااارک باشه
یادته ترم 1 بودی ی زمانیااااا
چقدر زود گذشت!

hasrat be del شنبه 4 مهر 1394 ساعت 13:03

تولدش مبارک

ممنون دوست خوبم
خوشحال می شم ردپاتونو اینجا می بینم

نگین یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 16:43

حنابندون هنوز پابرجاست اونجا؟
عجب..
ما اینجا هفت هشت سالی میشه برداشتیم این بخش از رسم و رسومات رو

چقدر زمان زود میگذره ها...

تبریک..

خخخخ آره اصن همه کیفش به حنابندونه عروسی مزه نداره

خب بستگی به خونوادش داره مثلا هفت سال پیش داییم حنابندون نداشت

آره
اصن خییییلیییییی

ممنون

ر ف ی ق چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 10:13

قاصدِ ابر بودی و
با خورجینِ باران آمدی
تومثل ِ بوی زاینده رود
در من جاری شدی و
مرا تا حاشیه های ِ امن ِ رویا بردی
چه مهربان ،
چه صمیمی و
چه آشناست کلامت
تو چقدر نگاهت
مثل ِ چهل ستون مهربان است و
کلامت چقدر مثل ِ الله وردی خان ، مستحکم
ای پریزاده ی مهر پیشه ی نصفِ جهان
تو چقدر مثل ِ
پل خواجو
از قصه لبریزی
هشت بهشتِ اندیشه ات پر است از گل های ِ رازقی و مریم و
منار جنبان ِ احساست
سر به آسمان ها گذاشته است و
ِ کاشی های ِ مسجدِ امام را به خاطرم می آوری
مثلِ کوه استوار باش
که نگاهِ یک قبیله به توست

سلام ای مشعلِ نقره تاب ِ دل های بارانی
می دانی
با قلمت
چقدر گرم ِ سوختن شده ام !!؟
سالروز تولد قلمت مبارک
راستی دلنوشته ی بالا هدیه دوین سالروز قلمتان بود یادتان که هست !!!

یادش بخیر
روزایی که ی کبوتر بودم
در آرزوی سپیدی
یه دریا بودم
در آرزوی موسیقی
یه ترانه بودم
در آرزوی سروده شدن
یه شعر حتی
در آرزوی خوانده شدن

همان زمان ها بود که یک روز تصمیم گرفتم بنویسم
سخت بود
اما
وجود دوستانی مثل شما و دخترمردابی و مذاب ها و فرداد و سهبا و سایه و خییلی های دیگه خیلی خیلی بهم کمک کرد...
هنوزم به پست های چند سال پیشتون برمی گردم و می خونمتون ر ف ی ق عزیز

ببخشید الان از ذوق عامیانه می نویسم و جواب میدم
فوق العاده بود و مگر می شه مهربونی های بی حدتون از خاطرم بره

سلام
و برام خیلی دعا کنین
لطفا

فاطمه شنبه 11 مهر 1394 ساعت 22:02

من اگه می خواستم بگم تاحالا گفته بودم!!!
والا!!!

چیو؟
خب بگو ببینیم چی می خواسی بگی:دی

نارون سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 00:10 http://adi-nadi.blogsky.com

گفتی 5 سال گذشت یهو دلم لرزید ، چقد تند گذشت ...من 6 سال پیش اومدم بلاگ اسکای ... من 5 ساله میشناسمت ..5 سال کم نیست ، خدای من چقد زود گذشت ... حال دلت خوب میشه فری .. نگران نباش ..کتابای خوب بخون

معجزه شکرگزاری. راندا برن
راز شاد زیستن. اندرو متیوس

اینا رو بخون خوب شی

وای آره اصن آدم باورش نمی شه
بعد می بینه چقدر از خیلی چیزا دور شده اصن

آره خدا رو شکر خوبم
چشم:) می خوانیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد