آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بیست و شش سالگی ام

هواللطیف...


آدمی با بزرگتر شدن آرامتر می شود و شاید من درست امروز به این احساس عجیب رسیده ام... از امروز که دیگر 26 ساله می شوم. در جواب چند سالت هست ها می گویم 26 سال و در فرم های مختلف سنم را 26 می نویسم و دکتر که می گوید چند سال دارم می گویم 26 سال و دیگر خیلی چیزها برایم دور از ذهن نیست... انگار همین امروز به قدر 26 سال بزرگتر شده ام و آرامتر...

دیگر برایم حتی مهم نیست که امروز روز خاصی ست و 29 بهمن ماه است و زادروز تولدم...

روزی که در رویاهایم همیشه خاص ترین بوده و هست و در تقویم دیواری و رومیزی و جیبی ام همیشه دور 29 بهمن ماه را یک خط یا دایره ای قلبی چیزی کشیده ام و امروز همان روز موعود من است...

حالا که میهمان امامزاده محسن گشته ام و در فضای روحانی اش غرقم و از شروع 26 سالگی ام می نویسم، حس می کنم نه به قدر یک سال که به قدر تمام این 26 سال آرام شده ام و بزرگ...

شاید هم عادت کرده ام...

به زندگی و گذشتن و بخشیدن و انتظار و صبر...

صبر... آری صبر...

با سرنوشت و زندگی نباید جنگید، که حاصلش تسلیم است و شکست

به جایی می رسی شبیه اضطرار... اصلا چرا شبیه؟ خود خود اضطرار...

جایی که فقط خداست و دست های خالی تو

جایی شبیه انقطاع! شبیه تنهایی مطلق و فقط حضور خدا...

و یاد می گیری که تسلیم شوی، تسلیم رضای دوست

و دوست ، خداست...

یاد می گیری صبر را... آرامش را... رهایی را...

روزی که تو به قدر یک سال بزرگ می شوی، پیر می شوی، صبور می شوی، آرام می شوی، قوی می شوی، شاعر می شوی, تسلیم می شوی، می شکنی، متواضع می شوی و دیگر از غرور خبری نیست که نیست...

چقدر تولد امسالم متفاوت است

اما نه! شاید این خود منم که متفاوت شده ام....................................................................


به ششمین تولدم در این صفحه های سپید با حضور دوستانی از جنس دیگر فکر می کنم...

از بیست و یک سالگی تا بیست و شش سالگی که رگبارآرامشم ، آرامشی پنهان گشت و شاهد تمامی شان بود... با حرف ها و آدم ها و احساسات و زندگی ها و دوران ها و باورها و اعتقادات و دوستی های متفاوت....


در تمامی تولد نوشته هایم، رگه هایی از انتظار بوده و هست! و آدمی باید منتظر باشد...

یک عمر انتظار

و امید به وصال و تمام شدن فراق...

فراق هر چیز و هرکسی که زندگی ات را معنا می بخشد...

و فراق او که اصلی ترین است...

کسی که این روزها دلم می خواست می دیدمش... و یا او مرا می دید...

کسی که دست های پدرانه اش را بر سر بی کسی هایم محتاجم...

کسی که نگاه خدایی اش را بر زندگی ام کم دارم...

آقای من...

مهربانترینم...

امام زمانم......

شما که هستید و زنده اید

شما که میان همین آدم ها زندگی می کنید...

راه ها آمده ام برای دیدنتان، و نمی دانم چشم های بی رمقم لایق دیدار نورانی تان بوده یا نه

نمی دانم حتی در راه کرب و بلا و اربعین از کنار ردّ پایتان رد شده ام یا نه

اما فقط می دانم که نبودنتان سخت می گذرد...

شما که پدرانگی هایتان را محتاجم...

شما که برای بودنتان به درگاه خدایم به التماس رسیده ام...

این سال ها به بهانه های رنگارنگ منتظر بوده ام... اما انتظار شما یک جور غریبی ست

کاش می آمدید

کاش امروز به حرمت تولدم مرا نگاه می کردید

یک  نگاه شما برای تمام زندگی ام بس است

هدیه می خواهم مهربانترین پدرم...

هدیه ای پدرانه برای دختر کوچکتان...

بیایید آقای من

بیایید.........................................


بیست و شش سالگی ام مبارک


http://www.8pic.ir/images/52095854049007045236.gif

نظرات 8 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 11:33

خودم اووووووومدم زودتر
نیگا منو

سلام فسقلی
خوووووش اومدی
نیگاش کن
چقد کوشولوعه
گریه نکن

آفرییییییییییییین

سلام
ممنون:دی

آرهههه خیلی کوشولو ام اصن تو دست جا می شم

سحر خانمممممممم جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 15:08 http://maloosak.69.mu

امیدوارم همیشه شاد باشین و سلامت
ممنون
98651

خیلی ممنون

Hasrat be del جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 20:42

با تاخیر تبریک میگم.

ممنون لطف دارین

مریمی جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 22:10 http://najvaye-tanhaii.blogsky.com

بیست و شیش سالگی یه حس قشنگیه فریناز
یه حس آرام
یه حس خوب
من دو سال پیش تجربه اش کردم خیلی خوبه
بازم تولدت مبارک

ممنون مریمیییییی

و یه حس بلاتکلیفی و پیری که نمی ذاره از هیچی لذت ببری!...

ممنون

*قاصدک* شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 10:04 http://naziweb-94.blogsky.com

تولدت مبارک آجی خانوم خان بی معرفت خان
کجایی؟ کمت پیداست؟؟؟
پاشو بیا ببینمت پوسیدیم تو این خونه از تنهایی که...
یعنی من نگم بهت اصن اینورا پیدات نمیشه ها
اینم آدرس جدید ما

ممنون آجی
تو که بی معرفت تری بابااااا
مگه اصفهانی؟ من فکر کردم یزدی کلا

دیدم وبلاگتو بستی ولی گفتم نپرسم یوقت دوس نداری بگی
پس خونتو عوض کردی
اونوخ چیرا؟

mohammadeshun چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 10:32

سلام
بانو ببخش
دیر اومدم
واقعا ببخش...
تولدت مبارک
خودت شاید کادوی خودتو امسال دادی
فریناز رهایی خوب چیزیه
حداقلش آرامشه
وگرنه انقدر تو قرآن نمیگفت این دنیای کوچیک رو انقدر جدی نگیرین و ولش کنین
یا حداقل این دنیا رو برای دنیا بودنش نخواین
اینم تسلیم نیستا
اینم شکست نیستا
روزی ک دنیات رو رها کردی بردی...

سلام مهندس
خواهش می کنم شما زودتر تبریک گفتی ممنون مهندس

آره رهایی...
گرچه رهایی هم انواع داره ها همش آرامش نداره یه سریش پوچی داره
رهایی که به آرامش برسونه خیلی خوبه... و اون وقته که به قول تو آدم می بره

نارون پنج‌شنبه 6 اسفند 1394 ساعت 14:46 http://adi-nadi.blogsky.com

سلام فری ، تولدت مبارک .. امیدوارم همیشه حالت خوب باشه ، "حالت خوب باششششه" ، متنت رو عجیب درک کردم ، اتفاقا الان یه جورایی همچین متنی رو نوشتم ، حس میکرد پیر شدم که این حس رو دارم ، اما مث اینکه خاصیت همین سنه ... حححححح واقعا خوندم 26 سالت شد کپ کردم ..گفتم ااا کی فریناز 26 سالش شد ، بعد یادم اومد خودمم 27 سالمه الان ..یاد اون موقع ها به خیر ...
نمیتونم بگم دلم تنگ شده واسه اون دوران ، اما واسه دوستیمون تنگ شده

به بهههههه نارون خوبی؟؟؟ سلااااام
ممنووووون
بابا کجایی دختر؟ نمیگی نگران می شیم؟
آرههههه باورت می شه؟؟؟ خودم که باورم نمی شه حتی اصن کی ماها بزرگ شدیم! دیگه داریم به 30 نزدیک می شیم نارون...
فک کن تو 27؟؟؟ انگار دیروز بود تازه داشت کارشناسیت تموم می شدااا یادش بخیر

آره... قبول دارم هرچند گاهی آدم واسه اون دورانم دلش تنگ میشه
دله دیگه

[ بدون نام ] جمعه 28 اسفند 1394 ساعت 16:57

مبارک باشه

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد