آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

کلاف هفت رنگ وجودم

خیال کمی آسوده زیستن در برهوت بی سایه ی زندگی، وجودم را به آستانه ی بی قراری محضی کشانده و تمام قرارهای عالم کمی آن سو تر از توانم به فتح قله ی گمنامی نزدیکند!

فرقی نمی کند به نام کیست! برای کیست و از کجاست... تنها قرارهایی را می بینم که همه رهسپار قله های سند خورده ی انسان هایی دیگرند... و تمام جای خالی شان سهم این روزهای من...

نگاه کن! چگونه کلافکی از سر و رویم می بارد...

کلاف پیچ در پیچ سرنوشت آنقدر تابیده که شمال را گم کرده ام و در ازدحام گرمای جنوب، گیجم!

دیگر دست چپم غرب نیست و خورشید پشت نامعلوم ترین کوه هستی پنهان شده...

نه غروب است و نه سپیده و نه صبح و نه شب!

زمانی گمنام شاید! زمانی که نه گرگ و میش است و نه طلوع و نه خانه ی خورشید و نه سرای ماه و ستاره...

بگذار اینجا زمان کلافگی های من باشد... همان رنگ سفید و آبی و زرد و قرمز و بنفش و نارنجی و آجری چرکی که آسمان اینجا را احاطه می کند... و قارقار کلاغ ها انگار که غم را بخش بخش، بی وقفه می سُراید...

بگذار این زمان از آن من باشد...

ثانیه ها اما بی وفاترینند... تنها رسم رفتن آموخته اند و راه ِ دویدن...

حتی این زمانی که از آن من شده است هم نمی ماند و می رود... می رود تا فردا... همین لحظه ها که دوباره دلم بی اختیار به سمت آسمان بازمی گردد و کسی تمام در و پنجره ها را می بندد و ... فرقی نمی کند! در و پنجره های دلم را هم بگشایم، از سر و روی زمانی که به نام من شده کلافگی می بارد...

کلاف پیچ در پیچ هفت رنگی شده ام در دست سرنوشت... گاهی به جایی دورافتاده پرت می شوم و گاه در مرکز ثقل زمینم و تمام توازن هستی در اندامم می نشیند...

گاه در دستان کوچک کودکی که چند صباحی از آمدنش به زمین نمی گذرد، قِل می خورم و گاه در دستان خشن آدم بزرگ ها بال بال می زنم...

کلاف هفت رنگی شده ام که می شد رنگین کمان آسمانی آبی باشم و یا تنپوش گرمی به وقت سوز و سرما...

می شد پناه باشم برای دستانی که یخ زده اند و نفسی گرم باشم برای لب هایی که می لرزند...

آآآآه

می شد از ذره ذره ی بودنم برکت ببارد و عشق...

می شد...

اما دست من نیست

دست تو نیست

دست او نیست

دست خداست که کلاف هامان کجا بیفتد و همدم لحظه های چه کسی شود...

می شد حتی در دریایی برای همیشه شناور باشد و تا آخرین ذره ی جانش خیس شود و به عمق آب ها فرورود و آنقدر بماند که ذره ذره تمام شود...

می شد حتی بر سر موشکی تا کره ای دیگر پرتاپ شود و از این جاذبه ی لعنتی برای همیشه خلاص گردد...

می شود حتی جاذبه ها شیرین باشند...


هر چیزی امکان دارد اگر خدا بخواهد...


بارالها...

کلاف وجودمان را جایی بینداز که اگر کورترین گره ها را خوردیم، آشنایی باشد تا بازمان کند... تا شادمان کند... تا آراممان کند... تا بار دیگر زندگی از سر گیریم و از سر و رویمان گره های کور ِ کلافگی نبارد... باران ِ رحمت و برکت شویم و بس...


خداوندا!

مهربانا!

کور شده ام

گره هایم را با دستان مهربانی ات بگشا

که امـن تر از حضـــور تـــو نمی توانــم یافـــت...


http://avazak.ir/gallery/albums/userpics/10001/Photo-skin_ir-Light172.jpg

خم یک ریحانه ی رعنا...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معجزه ی قرن!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.