آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

روی جاده ی ابریشم شعر *

هواللطیف...


درست آن هنگام که خسته تر از همیشه میان درختان سر به فلک کشیده ی کوچه و خیابان های سرسبز این سرا خودت را سلّانه سلّانه به خانه می کشانی و تا تخت آبی و ارغوانی ات بی اختیار کشیده می شوی و دلت از زمین و زمانه عجیب گرفته...

درست آن لحظه ها که مثل همیشه ی سر به هوایی هایت میان کوچه های گرم و خلوت بعدازظهر راه می روی و خدا هم صحبت توست...

درست آن وقت ها که فکر به رفتگان و گذشت هر روز و سردی خاک و نبودنشان تنت را مثل همیشه می لرزاند که تا چند ماه پیش یکی دو طبقه بالاتر، هم نفس تو بودند...

درست آن موقعی که میان کوچه های خلوت ظهر درمانده می شوی و به آسمان نگاه می کنی و خدا را خطاب قرار می دهی که عجب قفس بی در رویی ست دنیایت...!!!!

و آدم ها را ذره ذره می نگری که چنان در زندگی بر روی زمین غرق شده اند و از ته دلت یک آآآه بلند می کشی...

بهتر است بگویم درست آن وقت که از زندگی بُریده باشی... در قفس دنیایی که معلوم نیست قعر کدام دره ی دور افتاده ی کهکشان هاست، به نفس نفس افتاده باشی

درست وقتی که پس از تمام این افکار آزار دهنده به تخت آبی و ارغوانی ات پناه می بری و با تمام وجود خستگی رگ به رگ بدنت را حس می کنی...

همان شوق عجیب تو را به روز مبادایی سوق می دهد که کمتر از چهل روز دیگر می رسد و تو از امروز روزها را یکی یکی بی وقفه می شماری که به روز مبادا برسی...

همان شوق عجیب تو را آرام می کند...

چرا که قرار است آنجا که رسیدی تمام حرف هایت را ببری...


میان رویایی که چند هفته ای تا تحققش نمانده، بسته ی هدیه ی ارزشمند از سهبای نازنین به دستت می رسد و چنان به وجد می آیی که خستگی از تن نحیفت بیرون می رود

بسته ای که حاصل دوم شدنم در مسابقه ی عکسباران فروردین ماه همین امسال بود...

بسته ای که با تمام وجود می خواستم یکی از اشعار کتاب استاد قهرمان باشد...

و وقتی گشودم آبی سرای روی جاده ی ابریشم شعر چه زیبا در سر سرای آبی نشانم دلبری می نمود...

سپاس سهبای نازنینم

نرگس خوشبوی سایه سار زندگی

سپاس برای محشرترین هدیه ای که می شد فرستاد و سپاس...

شوق و ذوق مرا از صدایم خواندید...

کاش می شد از چشمانم نیز می خواندید و...

سپاس برای تمام چهل ها... چهل جمعه ی انتظار باشد یا چهل روایت جوانمردی...

سپاس بانوی مهربانی های زلال...


کاش که می شد استاد محمد قهرمان تنها برای من عکس نبودند...

کاش می شد که مهربانی کلامشان در جواب دادن به نظراتمان را از نزدیک لمس نمود...

اما حیف...

مادربزرگم راست می گفت

خداوند گلچین است ...

گلچین...

روحش شاد و یادش در دل های مشتاقانش جاویدان...


باورتان می شود یا نه؟ که از ظهر تا به الان یک لحظه هم کتاب محشر اشعار گرانقدرشان از دستم نمی رود و همدم لحظه هایم شده

مرا به جاده ی ابریشم شعری فراخواندید که آخرش بینهایت عاشقی ست و بس...


http://www.khorasannews.com/NewsImage.aspx?id=915476


نخواهی کاست گر با وصل ِ خود، بار غم ما را

خدا افــزون کند در هجــــر تو، صبــر ِ کم ما را!


عدم فرسوده جانی از وجود ما به جــا مانده

سیه کن جامه، گر خواهی گرفتن ماتم ما را


تو می گویی مرا: در لحظه باید زندگی کردن

ولی هجــر تـو مــرگ انــدود دارد هر دم ما را


اگر زلف ِ پریشان تو سر خــواهـد کشــید از من

که سامان می دهد از لطف، کار ِ در هم ما را؟


مکـــدّر شــد زلال خاطــرم از گفتــه ی ناصح

به هم زد لکّــه ی ابری، صفـــای عالـم ما را


به حرف ما، به غیر از دل، که گوش هوس بسپارد؟

خـــدا از مــا نگیــــرد همزبـــان ِ محـــــرم مـــــا را!


همـــان گیــرم که گردون دست بردارد ز کجتابی

نخـــواهد داد هرگـــز راستی، پشت ِ خـم مــا را


دگر بــدرود، ای بالین ِ گـل، ای بستر ِ سبزه!

که قصد ِ عالم ِ بالاسـت در سر، شبنـم مـا را


استاد محمد قهرمان

88/10/21




* عنوان پست، نام کتاب اشعار استاد محمد قهرمان است.


شباهنگ شوق

هواللطیف...


شب باشد و ماه نباشد! و تو در لا به لای تمام درختان و میوه ها و نورهای رنگارنگ و کوه های آن دورها دنبال ماه می گردی...

شب باشد و صدای فواره ی حوض زیبای دو قوی سپید باشد و نرده هایی با انحنای پیچ در پیچ خوش فرم خوش رنگی که حکایت از پیچش زندگی دارند و هرچه پر پیچ تر خوش نقش تر...

چقدر اما رفتن سخت...

شب باشد و یک عالمه آدم باشند و هوای خوش باشد و آن همه درخت سبز بهاری باشند و تو نباشی...

شب باشد و در جستجوی ستاره ی چشمک زن خودت باشی و ستاره های زیبای زمستانی نباشند و تو در انتظار...

شب باشد و تنهای تنها به سکوتی امن و سرمه ای و آرام پناه برده باشی و به معجزه ی داشتنش بیندیشی و قاصد نامه بری را بخوانی و پیغام دهی که تو معجزه ی منی... تا برود و برسد به دست یار...

شب باشد و تو شاکر باشی... راضی ایستاده باشی و پر از نگاه... پر از عهدی دوباره از تمام درختان و برگ هایی که قول داده اند سبز بمانند تا روز سرآمدن انتظار...

شب باشد و مرتفع ترین جای باغ را بیابی که همان پشت بام است... خلوت... آرام... بی آدم... پر از خدا...

شب باشد و یک آسمان مشکی ته سرمه ای و قبله که آخرش می رسد به خانه ی خدا...

ناگهان چیزی شبیه شوق... شبیه خواستن... شبیه پَر زدن و رهایی...

ناگهان حسی عمیق... عجیب و خواستنی...

ناگهان نمی فهمی مشتاقی یا محتاج! فقط می خواهی که آن روز مبادا خیلی زود برسد...

آن روزهایی که با دل و دیده و زبان روزه بار دیگر از عظمت بی وصف خانه اش به لرزه سر بر خاکش می سایی و تمام وجودت همه سجده می شود در سرور ِ سریرش...


شب باشد و از تمام چشم ها فرارکرده باشی و رسیده باشی به جای امنی و رو به قبله بایستی و تمام وجودت مملو از شوق شود...

شوقی که اعتراف می کنم تا آن لحظه نیامده بود...

و آنگاه که حتی تصور آمدنش را نداری به یکباره می آید...

دارم لحظه شماری می کنم

روزشماری

که بیاید و در شباهنگ شوقی که مرا به تو می خواند غرق دیدار شوم معبودم...



شب باشد و خواب بر چشمانم حرام شده باشند و تمام وجودم پر از حرف باشد و تا همینجا بگویم و با شوقی که بر دلم تابیده به خوابی آرام روم و تمام...


...

http://www.linkafarin.com/imgs2012/88983100134794754687.jpg


+ زمان! همیشه کار خودشو می کنه

خیلی چیزا پاک می شن... ولی فراموش نه!

یه چیزایی حتی هیچ وقت پاکم نمی شن...


شب ِ جمعه های لعنتی...

هواللطیف...


کوچک تر که بودم معنی شب های جمعه را نمی فهمیدم! شب های جمعه تنها شلوغ تر از بقیه ی شب ها بودند! یک شلوغی محض بی دلیل! برای من اما عادی ترین روز، پنج شنبه و عادی ترین شب، شب ِجمعه بود و حتی از تعطیلی جمعه ها هم خوشحال نمی شدم... تعطیلی جمعه ها برایم تنها یک روز فرصت بیشتر برای درس خواندن بود و آزادانه از همان نوجوانی هایم میان صفحات وب گشتن و وبلاگ ها را خواندن و با دنیای کلمه ها غریبه بودن و...

کمی که بزرگ تر شدم برق ِرسیدن پنج شنبه شب ها را در چشمان مشتاقانش می دیدم و به تمام آدم هایی که اینگونه مضحکه ی عالمی مضحکه تر بودند در دلم می خندیدم و نمی دانستم همه برای رسیدن پنج شنبه شب ها لحظه شماری می کنند جز من!

و کمی که از بزرگ تر شدن هم گذشت و به فسیل رسیدیم - به مرحله ی پس از بزرگ تر شدن فسیل شدگی می گویم فهمیدم که برق هایی باید باشند تا دنیا بچرخد و به حرکت خود ادامه دهد؛ و حتی گاهی بر سر بی حوصلگی های گاه و بیگاه معرکه می شود که چرا شب جمعه ام را از من گرفتی!!! و این مسخره ترین دعواییست که می بینم و می شنوم و غرق می شوم و...


نمی خواهم برچسب بزنم... هرچند گاهی نمی شود! گاهی صدایی بی جهت بلند شده و طنین گوش خراش عقده هایی که چونان زلزله، بی گناهان بی خبر ساکن کوی و برزن ها را می لرزاند و زیر آوار احساساتی منفی چال می کند... کافی ست رد که شدی بیایی و فاتحه ای بر سرشان بخوانی و اگر شاخه گلی زنده مانده بود، بر سر مزارش بگذاری و برایش بهشت را آرزو کنی!!!

داشتم می گفتم! نمی خواهم برچسب بزنم اما وقتی چندین و چند سال، یک روز یا شب خاصی برایت یک جور باشد و همان گونه همیشه بگردد و بچرخد آنوقت تو چه بخواهی و چه نخواهی برچسبی می خورد که کندنش زمان زیادی را می طلبد...

پنج شنبه ها عادی ترینند برایم... و شب های جمعه دلگیرترین...

(به جز آن پنج شنبه ای که بهشت شد...)


شب های جمعه ی من نه اتفاق خوبی می افتد و نه حتی لبخندی، حادثه ای، نگاهی، خاطره ای به قدر یک ترانه ی دوستی... شب های جمعه ام دلگیر ترین شب های هفته است... دلگیرترین شب های ماه و سال و تمام این سال ها...

و جمعه ها برایم تنها تهی بودن از هر آنچه که باید را تداعی می کند...

شب های جمعه کاش که نبودند... کاش از چهارشنبه می پریدیم به شنبه...

کاش همیشه آنقدر کار داشتیم که وقت فکر کردن و دلگیری و دلتنگی نبود...

کاش این شب های جمعه ی لعنتی با رویاهای ممنوعه برای همیشه در زیرترین نقطه ی زمین دفن می شد و کسی برایش حتی فاتحه ای نمی خواند...


شب های جمعه ای که زیاد دلم بگیرد و اتفاقی بر این دلگیری و دلتنگی بیفزاید، می شود امشب و حال من و اشک هایی که تمامی ندارند... می شود بغضی که نمی گذارد سخن بگویم... می شود همین حالا که مثل همیشه پناه می برم به دعای محشر امشب...


تنها از شب های جمعه دعای کمیلش را دوست دارم که خیلی وقت ها هم یادم می رود که بخوانم...

امشب اما از آن شب هاست که صبح نمی شود... که سپیده نمی زند و اگر هم بزند مرا سپید نمی کند...

امشب از آن شب های جمعه ی لعنتی ست که باید ببارم وگرنه بغضی سنگین راه نفس هایم را می گیرد و مرا به یغما می برد...


امشب از همان شب های لعنتی ست...

شب جمعه ای که اگر خدا نبود و تو را به من نمی داد نمی دانم چگونه می گذشت...


آآآآآه

که امشب ثانیه ها برایم دلتنگی می زایند...

در این شب جمعه ی لعنتی...



یک نفس عمــــــیق

تنها همین!


یک سال بعد...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زائر رویا

هواللطیف...

چند روزی ست شب ها یا در راه مشهد مقدسم یا رسیده ام به حرم طلایی رنگ چشم نوازش...

یا لوکوموتیو هایی تند و سریع از کنارم می گذرند و رهسپار دیار ضامن آهویند...

چند روزی ست تمام فکر و ذکرم غزال شدنی دوباره است و بس...

تنها تسبیح سبزی که هدیه ی مهربان مولایم است در دستانم جاخوش کرده و هرلحظه همدم لحظه هایم...

خواب هایی اینچنین را نمی فهمم...

که تا مشهدش پیاده می روم و سختی راه را حس نمی کنم! چادر نماز سپیدم با شکوفه های بنفش و برگ های سبز خوشرنگی که امسال از مشهد خریدم هم با خودم برده بودم و رفتم گوشه ای درون صحنی نشستم و تنها به گنبد زیبایش نگاه می کردم... انگار که نمی شد داخل شد.... شاید هم فرصت ورود نداشتم چرا که بیدار شدم و اذان می گفتند... اذان صبح...

تنها تسبیح سبزم را برداشتم و با تمام وجود بوییدم و بوسیدم و از این فاصله ی دور آقایم را سلام دادم...

ای حرمت ملجأ درماندگان...

شب و روز که ندارد! حرمت همیشگیست...


امروز سردی عمیقی بر جانم نشسته بود! سردی خرداد!!! هوا گرم بود و برای من انگار چله ی زمستان! آنقدر می لرزیدم که پتوی همیشه ام هم گرمم نمی کرد... 

و ظهر از درد و لرز و سرما به زور خوابم برد و باز رفته بودم مشهد مقدسش... میان زمین و آسمان مشهد تاب بازی می کردم و کسی به من اطمینان می داد که نمی افتم!!! انگار از زمین و جاذبه اش فراتر رفته بودم و با چارچوبی از آهن به دل و چشمی در آن سوی پنجره گره خورده بودم...

جاذبه شیرین نگاهش مرا گرم کرد... خوب کرد... آرام کرد...

و مشهد بودم و...

اصلا نمی فهمیدم راه ِرفت و برگشت را!... انگار که چشم می بستم و اینجا بودم و چشم می بستم و مشهد...

نمی فهمم...

چقدر عجین شده این روزهایم با ضامن آهو... با امام رضایم که همه چیز از آن روز بارانی و آن جا شروع شد...

چقدر پر می کشم این روزها تا صحن و سرایش... تا بارگاه مقدس طلایی رنگش... تا حال و هوای زائرانه اش...

چشم که می بندم زائر شده ام و می گشایم حاضر...

زائر رویا شده ام انگار... خواب های رویاگونه ام...

حکمت این خواب ها چیست را نمی دانم اما می دانم که این روزها دلم بینهایت پـَر می زند...

پَر

پـَر

پــَر

....


آقـا...

رضـــا جان

مـــولای خـوبم...

ورد همیشه ی زبانم شده این بیت از آهنگ محمد اصفهانی


خیـــال کن که غـــــزالم


بیـــــا و ضــــــامن مــن شـــو...