آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دعوتی تازه...

دلم پر می کشید... دعوتی تازه بود و مجلسی ناآشنا... یکی دوسالی بود وصفش را از دوستم می شنیدم و نمی شد که بروم... رفتن منوط به اجازه است و اصولا صادر شدنش کار حضرت فیل!

سپیده گفت مجلس امام زمان است... آل یاسین...

عصرهای جمعه هرجایی که باشم در دلم آل یاسینی سوزناک برپا می شود... حتی اگر نتوانم بخوانم...

دلم پر می کشید و می خواستم که بروم... سر سجاده با آنکه می دانستم نمی شود اما از صاحب مجلسش خواستم که خودش دعوتم کند...

آنقدر به دعوت شدن اعتقاد دارم که ایمان دارم اگر نخواهند، می شود تا دم در رفت و وارد مجلس نشد...


و بالاخره بعد از فراز و نشیب های چند ساعته راهی شدیم...

دیدار با دوستانی که هر کدام را بیشتر از چهارماهی بود که ندیده بودم و حتی بعضی را چندین سال... و چقدر حس عجیبی بود... دیدن کسی که  انتظار حضورش را نداشتی و تقریبا ناامید شده بودی از دیدار دوباره اش....

شاید  آخرین بار زمستان 87 یا 88 بود که خیلی اتفاقی درست همان ایستگاهی که تو سوار شده بودی و او باید پیاده می شد، او را دیده بودی و حتی فراموش کرده بود که پیاده شود و ایستگاه بعدی پیاده شد و حالا بعد از چهار پنج سال در مجلسی که حتی فکرش را نمی کردی می دیدی اش!

چقدر زندگی می چرخد... آنقدر می چرخد که گاهی دوست داری فقط سرت را بگیری و کمی بایستی از این همه چرخش...


بعد از پنج سال چندتایی از دوستان دبیرستانت را که حتی نمی دانی چگونه با دوستان دانشگاهی ات دوست شده اند را می بینی و هرکدام به جایی رسیده اند... یکی دانشجوی فوق، آن یکی منتظر جواب های فوق، یکی کار می کند و دیگری تازه ازدواج کرده و یکی دیگر هم از در وارد می شود با شکمی برآمده که حاصل هشت ماه بارداری ست و می خواهد که برای سالم به دنیا آمدن دختر کوچکش دعا کنیم...

و یکی مثل من هم تمام این چند سالش را پیچیده درون بقچه ای و گذاشته در دورترین نقطه ممکن و دارد از ابتدا شروع می کند...

چقدر خوب که آن روز یکی بود و به من امید دوباره شروع کردن را داد... و چقدر خوب تر که با روی گشاده گفت که هر کمکی بتواند به من می کند تا در رشته ای که دوست دارم درس بخوانم و گفت که موفق می شوم...


گذشته از آدم هایی که دیدنشان مرا در بهتی عجیب فرو برده بود، حال و هوای مجلسی که اولین بار بود در آن حضور داشتم مرا با دنیای دیگری آشنا کرد...

خطابه ی غدیر را تابحال نخوانده بودم... و در جمعی که همه در یک رده ی سنی بودیم...

آنگاه که می گفت معاشرالناس... معاشر الناس... معاشر الناس... تمام وجودم می لرزید که چرا تا بحال نشده بود سند شیعه بودنم را بخوانم...

حال و هوایم را نمی توانم توصیف کنم... شاید هم نباید که توصیف کرد... انقلاب درون را... منقلب شدن قلبی که بی نهایت می تپد و ...

و آنگاه که آل یاسین پخش می شد... و منی که تا یکی دو ساعت پیش معلوم نبود میهمان این مجلس شوم یا نه...

آل یاسین پخش می شد و...

سلام علی آل یس...

چقدر دلم می خواست آن لحظه ها تمام نمی شدند...

السلام علیک حین ترکع و تسجد...

و آنگاه که شهادت می دهی...

اشهدک یا مولای...

شهادت می دهی به حجت خدا بودن ها...

و می رسی به اشهد انک حجه الله، انتم الاول و الاخر...

و رجعتی که حق است... و مرگی که حق است و فرشته ی نکیر و منکری که حق است و روز قیامتی که حق است و روز حسابی که حق است و صراط و میزانی که حق است و بهشت و جهنمی که حق است و وعده و وعیدی که حق است و ...

حق، حق است و هر آنچه از جانب اوست همه حق...


و آخرش که مودتی خالصه لکم... آمین آمین...

آل یاسین که تمام می شود انگار باری عظیم را از دلت برداشته اند... انگار که آغاز سبک شدن و رهایی ست... آغاز تجدید پیمانی که خالص و پابرجاست....


و هدیه ای می گیری برای اولین حضورت در این مجلس صمیمی...

استغاثه به حضرت صاحب الزّمان...


با حالی بهتر از همیشه قدم به کوچه می گذاری و حالت خوب می شود...

تجربه ای جدید...

دنیایی جدید...

حال و هوایی جدید...


شُکر خدایم...

شُکر مهربان ترینم...

شُکر...


اللّهم عجّل لولیک الفرج...


نظرات 13 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 11:39

خوش بحالت که با وجود محال بودن رفتنت باز هم صاحب مجلس دعوتت کردن و رفتی...

ایشالله که همیشه به این مجلس دعوت بشی بارها و بارها و خودت بشی پای ثابتش...

...

حق...

چقدر این کلمه همیشه برای من پر از حرف بوده...


کاش بازم جمعه هات برقرار بشن و همیشه مثل اون یک سال بیام و با همه ی وجودم بگم که:

اللهم عجل لولیک الفرج....

و خوش به حال تو که بالاخره نوشتی از آقای ستاره پوش فاطمم

ایشالله...
...
یه ایشالله ی دیگه واسه اون سه نقطه ای که گذاشتی راستی


حق...

این دفه دوس دارم تو بنویسی
دوس دارم آقای ستاره پوش هات ادامه داشته باشن و منم بیام و بگم

اللهم عجل لولیک الفرج

لیلیا جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 13:36 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام.

دعوتی تازه..( چه خوووب..

دلم پر می کشید...
دعوتی تازه..
و مجلسی ناآشنا..( یه حس خاصی به آدم دست میده..اینجور وقتا)

...نمی شد که بروم..
رفتن منوط به اجازه است! ( اوهوم...همینطوریه که میگی..

صادر شدنش کار حضرت فیل..

مجلس امام زمان...
آل یاسین..

برپایی آل یاسینی سوزناک در دل...( چه عجیب..

با آنکه می دانستی نمیشود ...اما خواستی..

دقیقااااااااااا

من هم اعتقادم دقیقا همینه..
اگر نخواهند..
می شود تا دم در رفت و وارد مجلس نشد..

( یاد خیلی وقتا افتادم فریناز...خیلی وقتا که دعوت شدم..و بعضی وقتایی که دعوت نشدم..)

بعد این همه فراز و نشیب..همین که بالاخره راهی میشی..خیلی لذت بخشه...واقعا میچسبه ...همیچین دعوتی..

واااااااااااااااااای

دیدن کسی که انتظار حضورش را نداشتی..و تقریبا نا امید شده بودی از دیدنش..

دیدی اش در جایی و زمانی که حتی فکرش را هم نمیکردی...چه قشنگ...
خدایا شکر..

آره خیلی زندگی میچرخه..

زندگی باید بچرخد!

چون تنها حکایت دایره باقی ست..

...دوست داری سرت را بگیری..
کمی بایستی از این همه چرخش..
آره منم دوست دارم..ولی..اینقد چرخیدیم فک نکنم بتونیم یه لحظه بایستیم!

چند سال زندگیت را بپیچی در بقچه!
و بگذاری در دورترین نقطه..

( چه سخت...چه دردناک...چه ...
اینجور وقتا وقتی ازت میپرستن ، تو چیکار کردی تو این سال ها..به کجا رسیدی در چه حالی...آدم هیچ جوابی نداره واسه دوستاش...( لااقل من که اینطورم در حال حاضر...)
همه تعریف میکنن و میگن..ولی گذشته رو در یک بقچه پیچیدن ، من را ساکت میکند!

از ابتدا شروع کردی...انشالله که خوب شروع کرده باشی...و اینبار مجبور به پیچیدنش در بقچه و گذاشتنش در دور ترین نقطه نباشی...فریناز عزیز...

-----
بهتی عجیب...

دقیقا مث من...
دیدن بعضی ها بعد از سال ها و ..
واقعا منو مات ومبهوت میکنه...واقعا ماتو مبهوت..

---
دنیای دیگر...

یه جمعی با رده های سنی نزدیک به هم..( خیلی خوبه..کم پیش میاد در واقع.)

سند شیعه بودنم... چه زیبااااااااااااااااااا....

سند شیعه بودنم..( ایول فریناز...

بعضی وقتا نبای! نباید انقلاب درون را توصیف کردن..نباید!

انقلاب درون ، بعضی وقتا فقط واسه خود ماست..فقط واسه درون ماست..نه بقیه...

چه حس خوب و غریبیه...همین که الان تو اون مجلسی که معلوم نبود دعوت شدی یا نه....آدم هی با خودش فک میکنه که ..تا چند ساعت پیش..معلون نبود..هنوز من اونجا بودم..هنوز ..هنوز..
اما الان اینجام..توی این مجلس..

شهادت...

انتم الاول و الاخر..

حق...

آره ، هر آنچه از جانب اوست حق است..

( همین کافیست که خدا حق است...)

بار عظیم را از دلت برداشته اند..
آغاز سبک شدن و رهایی


با حالی بهتر از همیشه قدم در کوچه میگذاری..


شکر..شکر...شکر..

قشنگ بود فریناز..دعوت تازه ات...قشنگ بود..و دلنشین.

اللهم عجل لولیک الفرج..

سلام:دی
یه حس عجیب...

آره والله
کار حضرته فیله

فوق العاده ست آل یاسینای غروب جمعه ها با صدای آقای فرهمند... یعنی عاشق این دعام با این سوز و صدا

اوهوم... دعوت...

یه دوست قدیمی بود که خیلی دلم می خواست بدونم چیکار می کنه و کجاست! اون موقه دیدمش بعد این همه سال...

نمی گم بد بود ولی هدفم نبود...
دوتا تصمیم بزرگ گرفتم تو زندگیم و واسه جفتش اونقدر درد داشت بستن و جم کردن قبل تر ها و گذاشتنشون تو یه بقچه...

ولی خدا رو شکر که شد... خودش کمکم کرد که شد...
واسه همینه می گم همیشه بهت ازش بخواه کمکت کنه راضی بشی به رضای اون نه خواسته ی خودت...

هرچند خیلی سخته اما می شه
آره این جمعا رو دوست دارم... ولی خب خیلی کم پیش میاد


انقلاب درون... یه وقتایی حتی اگه بخوایم کلمه پیدا نمی کنی
خیلی وقتا هست که کلمه ها بی نهایت حقیرند... بی نهایت...


آل یاسین واقعا محشره... دوسش دارم...

ممنون لیلیا جان
ایشالله قسمت توام بشه از این مجالس بری


آمین

گروه زبان ارشد جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 14:24 http://www.enarshad.ir

گروه زبان ارشد پس ار بررسی آزمون های ارشد سالهای گذشته بانکی از لغات پرکاربرد زبان ارشد را گردآورده است. پس از بررسی این لغات و تعداد تکرار آنها می توان گفت نزدیک به 50 درصد از لغات زبان عمومی ارشد هر ساله به طور مستمر تکرار می شوند و داوطلبان آزمون های ارشد تنها با مطالعه این مجموعه لغات که تعداد آنها از 1000 لغت بیشتر نیست قادر به پاسخگویی به درصد بسیار قابل قبولی از سوالات زبان عمومی ارشد خواهند بود. این لغات در قالب جزواتی پیشرفته به همراه مشاوره نحوه استفاده از جزوات و آمادگی برای آزمون به داوطلبان از سوی گروه زبان ارشد ارائه خواهد شد. برای کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده نمونه جزوات و فعالیت های گروه زبان ارشد به سایت این گروه www.ENarshad.ir مراجعه فرمایید و یا با شماره 09393926423 تماس حاصل فرمایید.

الــــی... جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 18:49 http://goodlady.blogsky.com

همیشه این مراسمها دلم را از جا میکنه و من را به خودم دعوت میکنه

ولی خیلیییی زود یادم میره

خوبی فریناز ؟

:)

من را به خودم...
به خودم به خودم...

خیلی خوب گفتی الی جون

من رو به خودم دعوت می کنه...


اما
نمی دونم
ایشالله بیشتر تکرار بشه تا زود یادمون نره

مرسی خوبم دختره خوب
تو چطوری؟ حال و احوال؟

مریم جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 22:45 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

عاشق زیارت آل یاسینم
یه حال عجیبی داره
انگار کن آقا جلوی شچمات نشسته و تو داری باهاش حرف میزنی
من علاقه عجیبی دارم به این دعا

آره مریمی
واقعا دوس دارم فرازاشو

اوهوم

خیلی قشنگ گفتی

مجتبی جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 22:52 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

نه نه تقلب نشده فریناز خانوم
با آدرس ایمیل و وبلاگ یکی دیگه اومدم درست
اما با اجازه اومدم که شناخته بشم
اصن من همه جا با این خانوم شناخته میشم
خب بریم سر وبلاگتون
این آبی قشنگ رو دوست دارم
خیلی هم زیاد
یه حال عجیبی به آدم میده
و همینطور زیارت آل یاسین
مخصوصا با صدای زیبا استاد فرهمند

سلام آقا مجتبی
اول تعجب کردم! همه چی مشترک بود جز اسم که خودتون توضیح دادین

آبی حس آرامشی داره که بی وصفه
یه آبی قشنگ، آروم، امن و آسمونی...

دقیقا!
آل یاسین با صدای زیبای استاد فرهمند

نازی جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 23:56

اللّهم عجّل لولیک الفرج...

آمین

دل نوشته (سمانه) شنبه 25 خرداد 1392 ساعت 13:17 http://www.sulky.blogsky.com

سلام فریناز عزیز
چقدر قشنگ همه چیز رو توصیف کردی
امیدوارم شروعی سرشار از شادی و عشق ماندگار داشته باشی مهربان
............
فریناز من وبلاگتون رو خیلی وقته لینک کردم چون مطالبتون خیلی زیباست
اگر به تبادل لینک تبدیل بشه که محشر می شه

سلام سمانه جون

ممنون قشنگ خوندین حتما

به همچنین:)

چشم، خیلی ممنون بابت لینک

نگین شنبه 25 خرداد 1392 ساعت 13:23

نمیدونم چرا یاد جمعه های انتظار افتادم..

چون رنگ و بوی جمعه های انتظارو داشت نگین

فک کنم امتحانا بالاخره تموم شدن
تبریک:)

مریم شنبه 25 خرداد 1392 ساعت 22:21 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

مشتبی اینجا چیکار میکنه؟
گفت ایمیل و آدرست رو قرض بده فکر کردم شوخی میکنه
خودم کنار دستش بودما کی گذاشت این کامنتو؟؟؟
غلط املایی:شچمات=چشمات
تنها چیز مشترکی که توی کامنتموم بود همون علاقه عجیب حس عجیبش بود

جان؟

آهان به جای ج ، ش گفتی

آره دقیقا آی پی هاتون یکی بود:دی

فک کنم از کامنت تو تقلب کرده بودنا

لیلیا یکشنبه 26 خرداد 1392 ساعت 00:43

نمیخوام..

نمیخوام توی بقچه بپیچم گذشته رو...

برعکس هر روز ، هر ساعت ، هر ثانیه ، هر...با خودم مرورش میکنم...

تا آخرش برسم به.....

میخوام خدا کمک کنه یادم نره....حتی اگه به قیمت ِ...

بعضی چیزا رو هیچوقت نباید یادت بره،نباید...

ولی یه وقتایی باید یادت بره

باید نذاری خیلی چیزا یادت بیاد

باید جلوی خودتو بگیری وگرنه مسئولی! مسئولی که چرا زندگی نکردی...

لیلیا دوشنبه 27 خرداد 1392 ساعت 16:17

کجایی فرناز نیستیاا؟!!

سلام.

خوبی ؟

اون آقاهه بود می گف هشم ولی خشم:دی

قضیه همونه[:s017:]

سلاااام لی لی لی لی لی لی یا

مرسی
تو خوبی؟

لیلیا دوشنبه 27 خرداد 1392 ساعت 23:48

هشم ولی خشم...اوهوم..

منم مرسی

:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد