آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

این روزهای لعنتی...

این روزهای لعنتی...

تمام نمی شوند!

از همان اول صبح آغاز می شود و آنقدر ادامه می یابد که جان می دهی... ذره ذره با این روزهای لعنتی... با این لحظه های لعنتی و این تاریخ های لعنتی جان می دهی...

با درد جای خالی دندان عقلی که دیگر نیست... با درد گوشی که سال هاست عجین توست و سری که از همان صبح در شُرف ترکیدن است...


این روزهای لعنتی...

تمام نمی شوند!

آنگاه که با یک میهمانی اجباری همراه شود... در باغی که ذره ذره بهارش را نفس کشیده ای... تنها... بدون اویی که باید... و او تنها جایی دیگر... همان جایی که خدا می گوید باید...

و برای رهایی از این افکار، باید که خودت را سرگرم کشیدن هزاران خطوط درهم و برهم کنی... که می شوند یک بنا.. یک ساختمان و یک طرح و یک ایده و همه می گویند به به!! نگاه که می کنی، تمام آشفتگی هایت را سرجایشان نشانده ای... میان خطوط منظم یک بنای زیبا گم کرده ای و لا به لای هاشورهایی که ماهرانه کشیده شده اند گمشان کرده ای...


این روزهای لعنتی

تمام نمی شوند!

آنگاه که شب شده باشد و ماه باشد و ستاره های ریز بهاری... و راه، طولانی باشد و آهنگ سنتی سوزناکی که می خواند

یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد...   به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد...

و بغض تو حالا در تنهایی و راه و شب و جاده و ماه و ستاره ها می شکند... آنقدر که کسی نمی فهمد اشک های داغت را... و نیایشی که سوزش جهانی را به آتش می کشاند...


این روزهای لعنتی

تمام نمی شوند!

آنگاه که تو حتی با پر سر و صداترین آهنگ های خارجی هم اشک می ریزی... انگار که هر بنگ بنگ بنگشان در جایی از این بغض مانده می خورد و می شکند.. می شکند می شکند و اشک هایت میان یک عالمه صدای تا به آسمان کشیده شده ی زن و مردهایی که خارجی می خوانند، گم می شود و محو می شود و ناپدید می شود...


این روزهای لعنتی

تمام نمی شوند!

آنگاه که سراپا تناقض می شوی... به هر چه فکر می کنی... و یاد تمام اتفاق ها و قول و قرارها و خاطره ها، همه و همه تو را در تناقضی محض غرق می کند و تو تنهاتر از همیشه میان یک عالمه بی کسی دست و پا می زنی...


این روزهای لعنتی

تمام نمی شوند!

آنگاه که شب شده و پس از آن همه راه و اشک و آهنگ های سنتی و خارجی، به خانه می رسی و یک راست سروقت قرآنت می روی و می خوانی اش... می خوانی اش... می خوانی اش... و چند صفحه ای خیس می شود و تو همیشه می ترسی از اینکه اشکی بر نور بچکد... چرا که در مقابل خدایت زانو زده ای بنده ی او...


و دلت برات می خواهد...

راهنمایی می خواهد..

صبر و دلداری می خواهد...

دلت آرامش می خواهد...

ساده بگویم! دلت خدا می خواهد...


قرآنش را حالا به نیت خودت می گشایی...

به نیت این روزهای لعنتی که تمام نمی شوند!!!

...

....

......


لال می شوی...

آیه ی صد و سی و هشت سوره ی اعراف...

راست می گوید... یک بار تمام دریا را به تسخیر درآورد و آب ها کنار زده شدند...

یک بار تمام و کمال در معجزه زیستی... در معجزه راه رفتی و تمام آن جاده ی خشک میان آب ها را دویدی...

یک بار تو زنده از امتحانی سخت بیرون آمدی...

تو حقیقی ترین خدایی را داری که به هر آنچه بگوید باش، بیدرنگ موجود می شود...

همان که قدرت بی نهایت است... همان که می تواند... همان که می داند... همان که خدای توست... همان که معجزه ها همه به خواست و اراده ی اوست...

حال، نادانی طلب می کنی؟؟؟


این روزهای لعنتی

بالاخره تمام می شوند...


همین حالا که چهارده دقیقه از بامداد گذشته....

همین حالا که با تمام وجود توبه می کنم از طلب نادانی محضی که ناخواسته به جانم چنگ انداخته بود...


همین حالا که برای بی نهایتمین بار خدا می گوید که هست... خودش هست... تنها خدایی که یکتای مطلق ماست...


این روزهای لعنتی

همین حالا

با تمام این دردها تمام می شوند...


و نگاه کن!...

خدا اینجاست...


چرا که یــادش

قلـبم را

آرامــــتر از تمام این روزهای لعنتی می کند...


http://s4.picofile.com/file/7812050214/%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87.jpg

نظرات 38 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 00:42

خدا همیشه قرار میشه بر بی قراری هامون...

اوهوم

قرار بی قراریامون میشه...

زنبق جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 00:44 http://dooneyebarf.blogsky.com/

این روزای لعنتی تموم میشن ولی فردا دوباره شروع میشن

امیدوارم فردات دیگه لعنتی نباشه
زنبق

اسمت قشنگه

فاطمه جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 00:45

راستش نمی دونم چی بگم...

فقط می دونم که حالت برام خیلی بیشتر از اونی که فکرشو کنی قابله درکه...

و ...

میگذره...
درسته که چه جوری گذشتنش مهمه...

ولی آدم گاهی به مرحله ای میرسه که دوست داره فقط بگذره و تموم شه...

فقط بگذره و تموم شه...
ولی وقتی یادت میاد برای چطوری گذشتن تمومه این روزا باید جواب پس بدی اونوقته که تمومه وجودت می لرزه...

چقد دلم می خواد می رفتم یه جایی بین کوها
داد میزدم
میای بریم؟:دی

زنبق جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 00:51 http://dooneyebarf.blogsky.com/

ممنون قابل شما رو نداره :)
اسممو میگم

صاحبش قابله

گل زنبقو کلا دوس دارم

فاطمه جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 00:52

آره بریم...

من که خیلی داد دارم برای زدن...

خیلی بغض و فریاد...

میگم من که پایه ی همه ی کارای تو هستم...اینم روش:دی

کی بریم حالا؟

آخخخ گفتی!

به محض اینکه اومدی ماشینو برمیداریم می ریم کوه و کتل و برمی گردیم:دی

خوبه؟

همه خل بازیا بگی بهتره:دی

اصن از اینا

فاطمه جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 00:58

آره...عالیه...

به مخض اومدنم ماشین بابامو برمیداریم میریم داد بازی:دی

اصا اسمو حال کردی؟

داد بازی...

همین الان توسط یه فاطمه ی خل اختراع شد


مهم اینه که برای من دوست داشتنی ان این خل بازیا

نه دیگه:دی
ماشین ما رو برمی داریم عادتم داره به تند رفتن و لایی کشیدن و اینا:دی

به شرط اینکه خیلی بمونینا:-*

داد بازی
ایول:دی

خوشم اومد:دی

ای جان

فاطمه جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 01:06

نه دیگه...با همون ماشین بابای من میریم...

خودم لایی میکشم واست در حد تیم ملی:دی

اصولا بنده مایکل شوماخری هستم در این زمینه...

لایی میکشم که خودت بمونی اصا

بعد هی جیغ بزنی تخلیه شی:دی

هی دیگه داد بازی کنیم...

منم که خل

وااااالااااااا

این یه قانونه که فقط و فقط یه اصفهانی می تونه تو خیابونای اصفهان رانندگی کنه:دی

اینو یادت نره:دی

اونوخ که بردمت رو فضا بت می گم

نازنین جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 01:14

دوباره میخواستم بگم "آنسوی دلتنگی ها..."
دیدم آخرش خودت خیلی بهتر بهش رسیدی

فریناز فقط دو هفته دیگه مونده
منم انگار شوق و ذوق دارم : )

اوهوم

یکی دو دفه ی اول که اینو می گفتی تو دلم می گفتم دلش خوشه ها... ولی اینقد گفتی که کاملا باورم شد:)

مرسی نازنین:-*

آرهههه
امشب داشتم فکر می کردم...
دو هفته دیگه مونده و هنوز هیچ کاری نکردم

راستشو بخوای حالم یه جوریه...
عجیبه...

فاطمه جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 01:15

منم که عاااااااااااااااشق فضا...

اینو تو هم یادت نره...



اصا جم کن برو بخواب بچه...

دهه...نصفه شب شده تو هنوز بیداری...

برو سره حات عین یه بچه ی خوب بگیر بخواب


آفرین فریناز خوبم:*

دیگه بوستم کردم...

:)))))))

آره واقعا

فردا ساعت نه جلسه داریم باید هشت بریم اونوخ من نتم تا این موقه شب!:دی

چشم می رم سره جام می خوابم:دی

بوووووووووووس اصن منم :-*
شبت بخیر

نازنین جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 01:15

عاقا قضیه چیه؟
منم دادبازی و ماشین سواریُ اینا میخوام خو

عاقا پاشو بیا دیدنم بعد مکه اونوخ میریم دادبازی و ماشین سواریو اینا

خواستی قبلا بلیط رزرو کن:دی

نازنین جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 01:28

اگه به خودم بود که میومدم
احتیاجی به بلیطم نداشتم خودت پا میشدی میومدی دنبالم
اتفاقا به سفر هم احتیاج دارم ولی خب نمیشه دیگه..

دیگه سوغاتی خواستی باید درد سفر و راهو بچشیا:دی

ناهارشامم بیار فقط

ایشالله یه سفر خیلی خوب بری همین تابستونی نازنین

مثلا اصفهااااااااااااااااااان

امید جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 08:55 http://garmak.blogsky.com/

قابل پیش بینی بود!؟

واسه کسی که از بیرون نگاه می کنه شاید

اما واسه کسی که درگیرشه نه

ⓖⓞⓛⒾツ جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 10:27

خدا همیشه قرار میشه بر بی قراری هامون...

مونده بودم چی بگم
این نظر واقعاً قشنگ همه چی رو بیان کرده بود!

فاطمه س دیگه

تکه:-*

سلام گلی

این روزهای لعنتی من را هم خاص کرده است...پستی گذاشتم که روزهای لعنتی من را با حسی خاص توام کرده است...بیا بخونش...

سلام
حسی خاص...

میام

محمدرضا جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 12:04 http://mamreza.blogsky.com

سلام
خل و چل بازی در نیارین اینجا خانواده رد میشه .
چه معنی داره اصا شما برید تو خیابون لایی کشی و بوق بوق و اینا؟
بنده همیار پلیس هستم.جریمه ات میشه شونصد هزار تومن.
سریع پرداخت کن وگرنه ماشین شما و ماشین بابای خانم پشت بامیان زاده ورامینی وبلاگ سیاهچالی تازه برق اختراع شده هم میره پارکینگ.
روزها لعنتی نیستن .مهم اینه که ما اون روز رو چه طوری شروع کنیم.
وقتی صدای زمزمه پدربزرگ مرحومم رو موقعی که از در خونه میرفت بیرون و میگفت خدایا به امید تو، تو ذهنم مرور می کنم
ایمانم محکمتر میشه که اگر فقط و فقط به خودش امید داشته باشیم همه جوره هوامونو داره.همینطور که تاحالا داشته و ما اصلا حواسمون نبوده.
این گردنبنده هم برای من.
میخوام ببرم هدیه بدم به هرچی ناامید تو دنیاست بلکه نگاهشون به این کلمه وصف ناپذیر بیفته و با خودشون بگن تا صاحب این اسم هست غمی نیست...
درضمن تو که چند روزه دیگه مسافری .
بیشتر قدر بدون و خودتو آماده کن.
اونجا فرصت برای داد زدن زیاده فسقلی

سلام
خل و چل بازی؟
اصن می تونیم مشکلیه؟
خب کیف می ده

بیزحمت خودتم پرداخت کن پس:دی

بیچاره چقد اسمشم طولانی تر می شه هر روز:دی
خدا صبر بده بش از دست دوستایی مث شما:دی

یه وقتایی صبرت به ته می کشه ولی... همه چی بد می شه...
لعنتی می شه...

امید داشته باشیم...
تو همون روزای لعنتی هم امید هست... فقط روز، اسم می گیره...
یه چیزایی دست ما نیست! شاید کمی باید صبور تر بشیم یا حتی بزرگتر یا پخته تر...
نمی دونم!

چقد دلم گردنبد واقعیشو می خواد
تاحالا ندیدمش وگرنه حتما می گرفتم می نداختم گردنم

آره...
سفر...
فسقلی تمومه پسران اصن

نازی جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 13:52

چه روزهای لعنتی که تو را در دریای خاطراتت غرق میکند...خاطرات شادی هایش را به رخ تنهایی این روزهایت میکشد و میشود اشک و غمی دوباره ...
چه روزهای لعنتیِ سرد و بی روحی که بدون او سپری کردی تنها به امید گرمای خداوند...
و خداوند چه عاشقانه گرمایش را بر دلت پاشید...
و دریای دلت چه زیبا با روح خداوند گرم شد...
......
روزهای لعنتی رو میشه درستشون کرد...میتونن لعنتی نباشن فقط قلق دارن که اونم تو دستته...
قلقشم که میدونی چیه...
صدا زدنه اون بالایی که کار هر توئه...نگران نباش روزهای لعنتی هم به امید و با توکل به اون بالایی تموم میشه...
پس از هر سختی آسونی هست

روزهای لعنتی من اما غرق در خاطره ها نمی شن! خودم می خوام که نشن...
قلقشو فقط خودش می دونه
صداشم بزنی عجیب جواب می ده... حتی اگه تو یه وقتایی نشنوی

ولی خوبه که دنیا یه جور نمی مونه
همیشه می چرخه
همیشه می گرده
همیشه پس از هر سختی آسونیه:)

نازی جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 13:56

منم دندونای عقلم مثلا دارن در میان
یه روز میاد بیرون یه روز میره تو
ولی خدا رو شکر اصلا درد ندارم فقط وقتی در میاد موقع غذا خوردن مشکل دارم...
راستش اولش وقتی دیدم درد نداره نگران شدم
بعد رفتم جستجو کردم گفتم فکت جا داره واسه دندون عقلت واسه همین زیاد درد نداره...ماشالا فک نیست که..همچین بزررررررگ

وا!
یه روز بیرون یه روز تو؟
جل الخالق!

خوشبحالت

فک من از اول ریشه زدن جا نداشت تا وقتی بزرگ شد و دراومد و کشیدمشون:دی

نازی جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 14:02

خلاصه این که آجی خانوم ناراحت نباش الان باید خوشحال باشی دیگه دور و برت کلی نقشه و راندو و از اینا ریخته که منم هنوز کاراتُ ندیدما... من که هنوز اول راهمه باید بشینم بگم این روزهای لعنتی که منو از پا درآورده
این تاریخ امتحاناتمون منو دیوونه کرده به خدا...خوابگاه نداریم ولی امتحان داریم خیلی جالبه
شب راه میوفتم صبح میرسم اصفهان امتحان میدم باز دوباره میرم بلیط میگیرم میرم سمت یزد تا شب میرسم یعنی یه الاف به تمام معنا
بعدشم کلی امید دارم آخرش یه چیزی بشم
غصه نخور جانم همه چی درست میشه یه روز میشه میای مینویسی خدایا این روزهای مشتی رو از ما نگیر

ناراحتی نه به اون معنا
زندگی هر روزش پره اتفاقای جدیده که همشون خوب نیستن!
آره... خدایی خیلی باحاله ولی خیلی یم وقتمو می گیره
هرچند دوس دارم این کارارو:دی

کاش روزای لعنتی فقط روزای امتحانا و درسا و دانشگا بودن...
ولی واسه من اون روزا حتی بااینکه برام رشتم مشکل ایجاد کرده بود ولی هیچ وقت لعنتی نشدن

آخی
بیچاره:دی

امید+ تلاش+ توکل+ همت
حتما یه چیزی می شی

....
حتی این روزا هم مَشتی ین
روزای سختی که یه لحظه هاییش خوبن و یه لحظه هاییش پُره غمی که تا خودش نخواد رفع نمی شه...

نازی جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 14:02

خلاصه این که آجی خانوم ناراحت نباش الان باید خوشحال باشی دیگه دور و برت کلی نقشه و راندو و از اینا ریخته که منم هنوز کاراتُ ندیدما... من که هنوز اول راهمه باید بشینم بگم این روزهای لعنتی که منو از پا درآورده
این تاریخ امتحاناتمون منو دیوونه کرده به خدا...خوابگاه نداریم ولی امتحان داریم خیلی جالبه
شب راه میوفتم صبح میرسم اصفهان امتحان میدم باز دوباره میرم بلیط میگیرم میرم سمت یزد تا شب میرسم یعنی یه الاف به تمام معنا
بعدشم کلی امید دارم آخرش یه چیزی بشم
غصه نخور جانم همه چی درست میشه یه روز میشه میای مینویسی خدایا این روزهای مشتی رو از ما نگیر

و اکو دارند این نظرات شما:دی

نازی جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 14:04

اکو داره نظرات؟
یک عدد از اون نظرات بالایی رو پاکش کن آجی
یا بذار محض خنده بمونه
فعلا آجی خانوم

بعله

چشم
گذاشتیم!

نازی جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 17:30

آهنگت....
دلمو خیلی به درد آورد...

درد داره خب!

دردم درد داره

ستوده جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 20:35

انشالله که این روزهایت تمام میشود عزیزم .
فکر میکنم هیچ روزی لعنتی نیست فریناز جان

اگه به قیمت بهتر شدن باشه تموم بشه وگرنه که!...

شرایط زندگی آدم ها خیلی متفاوته ستوده جون
ربطی یم به سن و اینا نداره

و اینکه خوش اومدین بانو بعد از این همه مدت!

لیلیا جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 22:44

سلام فریناز....

سلام لیلیا...

مریم جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 22:45 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام
من یه سئوال فنی دارم مهندس
شوما چرا نمیای وبِ من؟

سلام

چون اصن وقت اومدن نتو نداشتم مریمی...

شرمنده

چشم ایشالله امروز میام

دل نوشته (سمانه) شنبه 1 تیر 1392 ساعت 09:56 http://www.sulky.blogsky.com

سلام فرینازی
این روزهای لعنتی....
بعد از روز های لعنتی بر آورده شدن یه آرزوی خوب چه قشنگ می کنه بقیه روزگارمون
آرزومندم آرزوهاتونو فرینازی

سلام سمانه جون

یه آرزوی خوب
برآورده شدنش
بعد از روزای لعنتی

خیلی خیلی خوبن بانو
انگار که تمومه خستگی و تلخیشو می گیرن

به همچنین خانوم

لیلیا شنبه 1 تیر 1392 ساعت 16:45

دوست دارم سر وقت بخونمت فریناز جون...

و میخونم..

کجایی چرا نیستی ...

خوبی فریناز ؟!

می دونم دلیل این کوتاه بودناتو وگرنه اینجا سوال می کردما:دی

باشه لیلیا هر طوری راحتی

نبودم...
همش یا مهمون داشتیم یا نبودم کلا خونه یا کلاس بودم
شبا هم خسته برمی گشتم فقط می رسیدم بخوابم:دی

لیلیا شنبه 1 تیر 1392 ساعت 17:19

تمام نمی شوند!

از همان اول صبح آغاز می شود و آنقدر ادامه یابد که جان دهی..
ذره ذره با این روز های..
با این لحظه های ...
با این تاریخ های ..

دوست ندارم کلمه ی لعنتی رو...

با درد جای خالی دندان عقلی که دیگر نیست..

درد گوش...

سری که در شرف ترکیدن است..

یک مهمانی اجباری..

آنگاه که با یک مهمانی اجباری همراه شود..

تمام نمی شوند..

باغی که ذره ذره بهارش را نفس کشیده ای..
تنها ، بدون لویی که باید..

بدون کسی که باید... همه چی ...

و او ... جایی دیگر...
همان جایی که خدا می گوید باید...

همان جایی که باید..

خدا از راز دل های خلق آگاه است... و این ینی خیلی حرف فریناز...

برای رهایی از این افکار..باید..
سرگرم کشیدن هزاران خطوط درهم و برهم..

بازم خوبه راه رهایی و تخلیه ی فکرت رو پیدا کردی...

که می شود...یک بنا.... ( فوق العاده ای فریناز....
این جمله پر از حرف های نگفته است...همین جمله به تنهایی پر از حرف های نگفته است..

همه می گویند به به..

اما تو آشفتگی هایت را میبینی...( اوهوم...میفهمم مث وقتایی که من..

اشفتگی هایت را سرجایشان نشانده ای...( فوق العده ای فریناز..هر چی بگم کمه..)

میان خطوط منظم یک بنا گم کرده ای..
لابه لای هاشور ها... چه سخت..لابه لای هاشور ها.. لابه لای هاشور ها....عجب..

هاشورهایی که ماهرانه با دست های خودت کشیده شده اند...

شب باشد و ماه باشد و ستاره های ریز بهاری... ستاره های ریز بهاری..

و راه ، طولانی...

یاد باد...

و بغض تو حالا در تنهایی راه و شب و جاده و ماه و ستاره ها..
می شکند..


کسی نمی فهمد اشک های داغت را..
...سوزش جهانی را ....

انگاه که سراپا تناقض می شوی..
.....

و یاد تمام....

....

و تو تنها تز از همیشه میان یک عالمه بی کسی...دست و پا می زنی...

قرآن...یک راست سروقت قرآنت می روی..
چند صفحه ای خیس می شود..

و تو میترسی...( چه جالب...
اشکی بر نور بچکد...
مثل دیشب...



دلت برات می خواهد..

...

دلت خدا می خواهد...

قران را به نیت خود ش می گشاییی..

به نیت این روز های...

آخ ای خدا...




....

....

حال نادانی طلب می کنی..

بالاخره تمام میی شود..

و بالاخره :

یاد خدا آرامش بخش قلب هاست..


چه گردنبند قشنگی....یاد بچه گی هام افتادم..یکی شبیه اش رو داشتم..خیلی دوسش داشتم...اما دیگه ندارمش..

با این روزها و لحظه ها و تاریخ های سه نقطه ای...
جای کلمه ی لعنتیو می گیره

....
همیشه وقتی قرآن می خونم جاهایی که می گه والله علیم بذات الصدور... با تمووووووووومه وجود می لرزم ولی خوشحالم که آگاه و می دونه راز سینه ها رو لیلیا

ممنون دختر خوب
آشفتگی هایی که لابلای خطوط طرح ها و نقشه ها گم می شن و کسی نمی فهمتشون...

اشکی بر نور بچکد...

و خدا رو شکر که همیشه هست تا تمومه همه چی خوب تموم بشه

آره خیلی خوشگله
خیلی دلم می خواس یکی مثلشو داشتم
خیلیا....

نگین شنبه 1 تیر 1392 ساعت 23:59

یاد باد ان که زما وقت سفر یاد نکرد..


دارم گوشش میدم الان..

خودم ندارمش ولی اینقدر سوز داره آدمو می سوزونه عجیب!

نگین یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 13:08

یاد باد

http://s4.picofile.com/file/7815293010/Yaad_Bad.mp3.html

مررررسی نگین:-*

فاطمه یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 15:53

آخی...

قشنگه...منم خیلی دوسش دارم این آهنگو...یا بهتره بگم تصنیفُ...



احوالات فریناز خانوم ما چطوره؟

فرق تصنیفُ آهنگ چی چیه اونوخ؟:دی

تازشم بایدم دوس داشته باشی:دی

تازشم هدیه گرفتمشا!

خوبیم
یکم دیگه می رم جلسه دوم خطابه
باورت می شه؟

اصن خدایی بود...

فاطمه یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 16:07

یعنی فرقشونو نمیدونی؟

بیا خودم واست توضیح میدم...


راستش نه...تا بری و باورم بشه که داری میری...
من که بهت گفته بودم خیلی پاک تری و بهت گفته بودم که نیمه شعبونت خیلی خوب میشه...

واقعا خدارو شکر...

خوشحالم از خوشحالیت...

التماس دعا فریناز آسمونی من

می خوام ازت امتحان بگیرم ببینم تو درست می دونی!

...
آره واسه خودمم...

نیمه شعبون
خوب
نمی دونم..
می ترسم راستش...
خیلی یم می ترسم...


محتاجیم به دعا ماهی کوشولو

فاطمه یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 16:32

آهنگ آهنگه و تصنیف هم تصنیف..

به همین سادگی

نمی دونستی واقعا؟

نچ نچ نچ...نا امید شدم ازت



و این ترس هم تا وقتی خدا هست بی معنیه فرینازم...

خدا همیشه هست...قرار بی قراری هامون...

....

این سه نقطه رو هم فقط خودت میفهمی یعنی چی...

بازم التماس دعا واسه امروز...

چقددددددددددددر توضیحت کامل بود!!!

اوهوم...
بی معنیه حتی اگه شبی که می خواستم بیدار بمونم خوابم ببره...


بله خودم فهمیدم فدات شم
تو که بودی

لیلیا یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 16:47

سلاااااااااااااااااااام..
سلاااااااااااااااااااام...
یکی برا فریناز ..
یکی برا فاطمه ...



چطوری فریناز..کارا خوب پیش میره..؟!



هویجوری..

سلللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللام

فاطمه سلامتو خودت جواب بده

بدنیست
حالا می نویسم احتمالا

جلسه ی دوم اون جلسه خطابه ای که ازش نوشته بودمم رفتم تازشم

هویجوری:دی

Sina دوشنبه 3 تیر 1392 ساعت 02:37 http://1aramesh.mihanblog.com

سلام فریناز خانوم...

روزهای لعنتی!!! ....
.
.
.

سلام آقا سینا

تموم شدن

آخرشون خوبه همیشه:)

Sina دوشنبه 3 تیر 1392 ساعت 02:39 http://1aramesh.mihanblog.com

ای آفریدگار صبح...

در جشن با شکوه روزی که آغاز می شود و در تمامی روزهایی که شیرینی نام تو بر لبانم می نشیند من عهد دیرینه ی خویش را با صاحب صبح و امام عصر تازه می کنم و دست بیعتم را در زلال دستانش معطر می سازم تا شعر سپید این عشق در صحن دلم تکرار شود...

طراوت جاری این عهد و بیعت هرگز از باغ خاطرم بیرون نمی رود و پیوسته شال سبز محبتش را بر گردن می نهم تا نوازشگر شانه های لرزانم باشد...

ولادت آخرین ذخیره ی الهی، بهار دلها، یوسف زهرا، بر منتظران جمالش تبریک و تهنیت باد...
.
.
.
روزهای لعنتی تعطیل!

اگه تا آخر اون پستو می خوندین خب می دیدین همون موقه تعطیل شد رفت


بهار دل ها...

میلاد بهار دل ها مبارک باشه هم بر شما هم شیرین عزیز و هم تمام دوستان این سرا

چقدر خوب که هر روز صبح با دعای عهد، عهد دیرینه ی خویشرا با صاحب صبح و امام عصر تازه کنیم و ...

چقدر خوب که نگاهشون بهمون هست...

محمدرضا دوشنبه 3 تیر 1392 ساعت 12:19 http://mamreza.blogsky.com

سلام
عید شما مبارک.

سلام
مرسی به همچنین

مژگان چهارشنبه 5 تیر 1392 ساعت 10:43 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام

مژگان چهارشنبه 5 تیر 1392 ساعت 10:57 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

میخوام کاری بدم دست خودم که
خودم بهونه ی اومدنت شم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد