آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

آسمانی ترین دعوت

هواللطیف...


آخر پست قبلی بود و دو روز پیش که با اشک نوشتم:


جمعه برای همیشه به خاطره ها پیوست... و امروز که عید غدیر است، دلم برای آن روز و روزهای قبلش تنگ شده... آنقدر که دلم می خواست کاش می شد تنها لحظاتی به آن روز برمی گشتم و تمام دل ِ گرفته ی حالایم دوباره باز می شد و اشک هایی که سرازیر می شوند به خنده مبدل می شدند و امروز در خانه تنها نبودم...


دوشنبه ی سختی بود! به اسم غدیر، جشن، شادی، بزرگترین عید، بود و من تنها بودم، و تا شب که در جمع فامیل بودیم، تنها اشک هایم میهمانم بودند و یک بغض سنگین که تمام شدنی نبود...

چقدر خواستم و نشد...

همان روز عید، دو جا دعوت بودم و نتوانستم بروم و حالا نمی دانستم مشکل از من و بی لیاقتی بود که دعوت بشوم و نروم یا تنبلی و درجا زدن و یا حتی گیج بودن و افکاری که این روزها بیشتر از همیشه در ذهنم می جنبند!!!

حتی یادم هست کارهای روز سه شنبه را نکشیدم! یک عالمه برگه ی آ 3 خالی که باید پر می شدند و نشدند... و دیروز هم تا نزدیک های ظهر که باید می رفتم به زور چند تایی کشیدم و با تمام صداهایی که در فولدر واتس آپم بود گریستم و خواستم و خواستم... و چقدر خوب که این دو روز تنها بودم و کسی نمی گفت چرا چشم هایت؟ چرا اشک هایت؟ و و و....

دم دم های ظهر بود، درست در اوج کارهایم که این طرف و آن طرف می دویدم و کارهایم را می کردم که بروم دانشگاه که سمانه زنگ زد... و مرا برای جشنی که خودش نمی توانست برود دعوت نمود که جای او بروم! جشنی خاص که برای علی بود و غدیر و وارث آن... گروهی دیگر شبیه گروه ما ولی پر تجربه تر!

و درست همان ساعت ها کلاس داشتم، اما از شوق تنها چشمی گفتم و چادرم را برداشتم و به دانشگاه رفتم! و کلاس تشکیل نشد و دیگر صبر نکردم! به خانه آمدم، کارهایم را کردم، حمام و .... و درست ساعت چهار به جای اینکه به دانشگاه بروم روانه ی جشنی شدم که نمی دانستم جشن است حتی!!

شاید نمی شود وصف نمود ساعاتی که آنجا بودم و آدم هایش را!

گروه جالبی از آدم هایی که در همین اصفهان ما زندگی می کنند و شاید تا بحال با هیچ کدامشان روبرو نشده بودم!

آدم های با کلاس ِ مذهبی! و یا می شود گفت شیک پوش ِ مذهبی! 

و جشنی که عالی بود! محفلی خصوصی که حالا میهمانش بودم، از همان شاخه گل رز سپید با لبه های صورتی فهمیدم که دعوت شده ام! 

خواسته بودم و داده بودند...

این خاندان، خاندان ِ کرَم و محبتند...

بخواهی می دهند...

صدا کنی جواب می دهند...

کمک بخواهی یاری می رسانند

کافیست به قول سمانه ، ارتباط بگیری از ته قلبت...


از مراسم محشرشان نمی توانم بگویم! و حتی از تئاتری که چقدر برایش زحمت کشیده بودند!

حتی از آدم های آنجا هم نمی توانم بگویم! چرا که قابل وصف نیستند... لاااقل برای منی که تا به حال در این جور مراسم جالبی شرکت نکرده بودم...

تا آخرین لحظه هایش ماندم و با دلی شاد و حالی بی نهایت خوب و وصف ناپذیر تمام شیخ صدوق و بلوار آیینه خانه و سی و سه پل و بوستان سعدی و اتوبان و همه و همه را آمدم و تنها خدایم را پیوسته سپاس می گفتم که چه شد امروز من اینجایم! و امشب در این جاده ها، از جشنی بازمی گردم که دیشب حتی روحم هم از این جشن خبر نداشت...

این روزها نمی دانم برای کدام نعمت ها شکر بگویم!

برای داشتن دوستانی که از تمام آن چهار پنج سال دانشگاه و رشته ی قبلی ام برایم ماندند و آرام آرام مسیر زندگی ام را، اهدافم را، پوششم را، احساساتم را، اعتقاداتم را، و همه ی زندگی ام را عوض کردند

و شاید به قول سمانه ، که می گوید من تنها وسیله شده ام از جانب خدا... تو خودت خواسته ای...


یا برای تمام نعمت هایی که سال هاست نمی بینمشان! نمی شنومشان! لمسشان نمی کنم!

از همین چشم ها بگیر که دارند می بینند... درست بیست و چهار سال و اندی ست که دارند جهان را می بینند...

و یا همین گوش ها که دارند می شنوند... همین آهنگ اینجا را که برای علی ست دارند می شنوند...

و یا این انگشت ها و دستانی که دارند می نویسند... از علی می نویسند... از حب و عشق و مهر علی می نویسند...


و برای تمام چیزهایی که غافلم و غافلیم...


تنها می دانم که باید شکر کنم...

شبانه روز سر بر سجده ی شکر بسایم و خدایم را برای نعمت ولایت علی و خاندان مطهرش سپاس گویم

برای مِهر علی

برای عشق ِ علی

برای نگاه ِ چهارده گوهر عصمت خدایم...


شب که بازگشتم، حتی خود سمانه هم نمی دانست چه شد که به دلش افتاده بود مرا جای خودش بفرستد!

و حتی از حال و احوالم و دلم و اشک هایم و خواستن هایم بی خبر بود

اما خدا که بخواهد بشود، تمام عالم را بسیج می کند که بشود...


خدایا شکر... شکر که جشن دیشب، اکمال جشن جمعه بود و نمی دانم اگر دعوتم نمی کردی با این سردرگمی ها و سرگشتگی ها چگونه به استقبال محرم می رفتم...


محرمی که هنوز از آن بیرون نیامده بودم...



مهربان تر از پدر و مادرت، امام تواند...


چقدددددر می فهمند و

                                     ما

                                            غافلیم.... 


http://www.jonbeshnet.ir/sites/default/files/media/image/3630_34854.jpg

نظرات 5 + ارسال نظر
افتاب چهارشنبه 23 مهر 1393 ساعت 17:00

سلام عیدت مبارک

سلام بانوی آفتاب
به همچنین بانو

مژگان پنج‌شنبه 24 مهر 1393 ساعت 01:38 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

...
یه آه کشیدم ، یه نفس عمیق

خدا اگر بخواهد ، تمام عالم را بسیج می کند که بشود!
این باور منم هست ، اگه خدا صلاح بدونه خواستمون رو میده و جوری که خودت هم میمونی توش!

چقدر این دعوت های ناگهانی که شدید از درون و قلبت بهش نیاز داری لذت بخشه و وقتی فکر میکنی که انتخاب شدی ، تمام بدنت میلرزه ، من که الان حس خوبی دارم از خوندن این پستت!
میتونم حالتو درک کنم و خوشحالم که مارو سهیم لحظه هات کردی......
ممنونم

یه آه چرا اونوخ؟

آره...

اگه بخواد...

هنوز حکمت خیلی چیزایی که نخواسته رو ولی نفهمیدم
سخته

ینی واقعا بهترین جشنی بود که رفتم فک کنم،
بخاطر همین که گفتی
شدید بش نیاز داشتم
انگارتوی جمعه مونده بودم
گیر کرده بودم

خدا رو شکر مژگان جون

لطف داری عزیزم ممنون که می خونی

مژگان سه‌شنبه 29 مهر 1393 ساعت 11:07 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

آه که نه ، یه نفس عمیق
نمیدونم ، واسه اون موقع بود
الان یادم نیست

یادت نیس

ایشالله که خوب بوده حالا

مقداد سه‌شنبه 29 مهر 1393 ساعت 16:00 http://mazerouni.blogsky.com

آره فوق، ولی نرفتم بخاطر ی سری مسائل. اگه بتونم برگردم شاید برم

کجا برگردی؟

عیب نداره دیگه مرد باید بره کار کنه خرج خونه و زن و زندگیشو دربیاره

فاطمه پنج‌شنبه 1 آبان 1393 ساعت 09:56 http://lonely-sea.blogsky.com/

برای این دعوت ِ آسمونی خداروشکر و ان شالله که روز به روز برکت هاش به زندگی خودت و خانوادت و فامیل سرازیر بشه...

امروزم تمام قد دعا شدم برای خوشبختی ستاره تون
فامیلیش قشنگه خب...دوس دارم

دعاهای زیادی از طرف من یکی بدرقه ی راهشه...میدونم قابل ِ استجابتش نیستم ولی از دعا کردن نا امید نمیشم...

الانشم خداروشکر هزاران بار

مرررررررررررررررسی



ینی خوشم اومدا از این جملت

خودت فمیدی چرا

اونوخ تو دقیقا از کجا می دونی قابل استجابت نیسی؟؟؟!!!


اوهوم خدا رو شکر واقعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد