آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

هشت سال است که نیستی....

هواللطیف...


دوباره رسیده ام به دوازدهم تیر ماه...

و سالروز یکی از بدترین از دست دادن ها...

آن روزهای کودکی ام را مگر می شود از یاد برد؟ روزهایی که مادرانه مرا ذره ذره پر و بال دادی... 

بزرگ کردی... همان سه سال اول زندگی ام که هنوز خاطرات مبهمی از آن روزها را به یاد دارم... کوچه ی بغلی شما می نشستیم و من همیشه در آغوش مهربان تو بودم... آن روزهای کودکی پُر از مهر و محبت و آلالگی هیچ گاه از یادم نمی رود...

روزهایی که بچه ی اول بودم و مادرم که سن و سالش کم بود و تو مرا بزرگ کردی... همه می گویند که دستان مهربان و مقدس سبز ِسیّدانه ی تو بود که مرا به سه چهارسالگی رساند... و همیشه سوگلی نوه هایت بودم و پیش تو می خوابیدم...

حتی آن زمان که خانه مان دور شد... آنقدر دور که دیگر نمی دیدمت... هر چند این مسافت را حالا می شود در روز چندین بار بروم ولی آن زمان که اینگونه زندگی راحت نبود...

کمی که بزرگ تر شدم باز هم به آغوش محبتت می شتافتم... شب های جمعه ای که خودم قرآن و دعا بلد نبودم بخوانم و آرام آرام و پُر از غلط غلوط برایت کمیل را می خواندم و عاشورا و دعاهایی که خیلی دوست داشتی...

تو عشق ِ خواندن ِ کمیل را از همان بچگی در جانم کاشتی و هر وقت که می خوانمش محال است یاد تو و آن روزهای نمی دانم چند سالگی، نیوفتم...

شب هایی که کنار تو می خوابم... درست هرجا که تو می خوابیدی مرا هم می خواباندی...

الحق و والانصاف که مهر و محبتت را در حقم تمام کردی... بیشتر از تمام ِ نوه هایت...

شب هایی که پدرم اجازه می داد و کنار تو می خوابیدم و تو برایم حنا می گذاشتی و نصف شب مرا از خواب بیدار می کردی و ناخن هایم را با حوصله ی تمام حنایی می کردی و نمی دانم چگونه درستشان می کردی که رنگش خوشرنگ تر از تمام حناهای دنیا بود... و صبح خودت مرا حمام می کردی و با صبر و حوصله تمام حناهایی لابه لای موهای بلندم را می شستی... و چقدر خوب بود آن روزها...

نمی دانم ابتدایی بودم یا راهنمایی... اما به دبیرستان نکشید... نکشید عزیز ِ من...

یا روزهایی که مرا مجبور می کردی موهایت را کوتاه کنم... آنگونه که دوست دارم از همان بچگی ابروهایت را بردارم و تو را زیبا کنم... هرچند زیبا بودی... همیشه سپید و ظریف و زیباترین بودی با لباس هایی که همیشه رنگ و بوی سبز داشت...


سیّدها همیشه سبز می پوشند...


یادم نمی رود که تو در حقم مهر و محبتت را چقدر تمام کرده ای...

چقدر بی اندازه دوستت داشتم... و آن روز و شب هایی که در آن خانه ی بزرگ و قدیمی با حوضی که آب داشت و باغچه ای که پُر از گل و درخت بود قدم می زدم و ایوانش را می شستم و جارو می زدم و کمکت می کردم، بهترین روز و شب های زندگی ام بود...

آن روزها دغدغه هایم خیلی کوچک بود... در حد بیست شدن ِ درس هایم و دوستی های آن زمان و قهر و آشتی هایش...

چقدر خوب بود که از آپارتمان ها و این خانه های تنگ و تاریک ِ بی حیاط و بی پشت ِبام های اختصاصی خبری نبود...

باران که می آمد تو بی پروا در حیاط بچگی هایت می دویدی و با بقیه بازی می کردی...

چقدر آن روزها خوب بودند... محشر بودند... و تو بودی و تمام ِ زندگی سبز بود... یک سبز ِ سرزنده ی عجیب که به تمام ِ دل ها می نشست...

و چقدر همه چیز صمیمی بود... و کسی نمی دانست که به برکت حضور زلال تو بود جان ِ من...

حتی ده سال پیش که با هم مکه رفتیم و آن شب ِ جمعه یادم نمی رود پیش تو ماندم و کمیل را باز هم پیش تو خواندم نه در حرم رسول خدا...


کسی چه می دانست آن روزهای خوب، زود ِ زود تمام می شوند... آنقدر زود که گاهی می چرخی ببینی درست از کجا آن مریضیه لعنتی شروع شد و آن سرطان و همه چیز در عرض یکی دو سال بر باد رفت...

سرطانی که تو را ذره ذره آب کرد و چقدر همه ی بچه هایت هنوز هم تنها دلخوشی شان این است که نگذاشتند تو بفهمی سرطان گرفته ای...

سرطانی که تو را دو تا استخوان کرد و هیچ چیز از این دنیا را با خودت به سرای آخرت نبردی....

یادم نمی رود روزهایی که با آن سن کم پانزده سالگی همراه تو می شدم در بیمارستان ها و آن گریه های یواشکی پشت در اتاق ها که کسی نمی گذاشت تو بفهمی برای چیست...

آن همه راهی که تا تهران آمدیم و تو خوب نشدی... گفتند کار از کار گذشته است... بدخیم بود و تو را در عرض چند ماه تمام کرد... آب کرد... بُرد و حسرت ِ داشتنت را تا قیامت بر دلم گذاشت...


ده تیر بود ...سال هشتاد و چهار... بیمارستان الزهرای اصفهان، من و الهام از صبح تا شب با هم همراه ِ تو شدیم... آنقدر سرم و آمپول به بدنت فرو کرده بودند که جای سالمی نداشتی... و تمام دستت استخوان های به هم چسبیده شده بود...

تا لحظه ی مرگ، جدّت امام حسین را صدا زدی و نشد که کربلا را ببینی...

یادم نمی رود آن روز ظهر که وقت ِ سرم زدن، رگ هایت میان این همه استخوان خشکیده بود و چقدر ناله می زدی از ته دل و آقایت امام حسین را صدا می زدی...

یادم نمی رود یا اباصالح التماس دعاهایی که می خواندی و شعرش را از حفظ بودی و حتی در کودکی هایم هم بارها برایم خوانده بودی...

ببین...

من از حرف های تو به این جا رسیده ام...

از بذرهای محبتی که در کودکی هایم در دلم کاشتی و آرام آرام آنگاه که رفتی بالنده شد...


چقدر آن روز سخت بود... و آن شب دوبار بازگشتم که باز ببینمت...

فردا مرخص شدی و من نتوانستم بیایم و ببینمت... و تا قیامت حسرت ِ آن روز ندیدنت در دلم برای همیشه ماند و ماند و ماند...

دوازده تیر هشتاد و چهار بود...

شب قبل، الهام پیش تو خوابیده بود و آن روز مادرم که صبح تلفنی با تو حرف زد، گفتی که امشب نوبت فریناز است بیاید پیشم... عصر بیاورش... و من خوشحال بودم که شب پیش تو می خوابم... در آن خانه ای که برای من سراسر خاطره است...

اما...

اما...

لعنت به سرنوشت

لعنت به تقدیری که ناجوانمردانه تو را از ما گرفت...

بعد از ناهار بود که تماس گرفتند سریع خودتان را برسانید... حالت بد شده بود و خاله تو را برده بود بیمارستان...

آنقدر سریع رفتیم که هنوز بعد از هشت سال این مسیر را میروم و می آیم محال است یاد آن روز نیوفتم که مادرم روی هوا رانندگی می کرد... مرا خانه ی تو پیاده کرد و خودش رفت بیمارستان...


و وااااااااااااااااااااای

وااااااااااااااااااااااای از ساعت چهار بعداز ظهرش

که دایی و زن دایی گریه کنان آمدند

مادر و خاله و الهام زجه زنان آمدند و


تو تمام کرده بودی...


بعد ها خاله تعریف می کرد تو روی دستش... در آغوشش توی ماشین و در راه بیمارستان، یک نفس عمیق می کشی و لبخندی بر لبت می آید و جدّت امام حسین را صدا می زنی و تکانی می خوری و با لبخندی آرام تمام می کنی...

در آغوش دختر بزرگت تمام می کنی و بیمارستان هیچ کاری نمی تواند انجام دهد...


تو به امامت که عاشقش بودی و حسرت کربلایش تا لحظه ی آخر عمرت در جانت ماند می رسی و...


آن شب من در خانه ی تو خوابیدم...

درست در کنار جای خوابت...

اما

تو نبودی

نبــــــــــودی

نبــــــــــــــــــــــودی....


تو مرا دعوت کردی و خودت رفتی؟؟؟؟

مادربزرگی که تا ابد حسرت ِ خوابیدن ِ دوباره کنارش بر دلم ماند....


هر سال دوازده تیر و درست همین ساعت ها آنقدر به هم می ریزم که حد ندارد... حتی اگر تقویم یادم نباشد...

انگار این لحظه ها جان می دهم...


بعد از رفتنش روزهای سختی بود... آنقدر که چند روزی به زور آمپول های آرام بخش فقط مرا و الهام و مادرم را می خواباندند...


یک محبت هایی هیچ وقت تکرار نمی شوند...

یک وقت هایی مادربزرگ، عزیزتر از مادر می شود و از آن روزی که تو دیگر نداری یش یاد می گیری که باید مستقل شوی... که تنهایی عجین ِ لحظه هایت می شود...

و حتی تا حالا که هشتمین سالروز پرواز اوست...


یادم نمی رود... لحظه ای که کفنش را بر تنش پوشاندند و صورتش پیدا بود، من و مادرم در غسّال خانه تنها شدیم با مادربزرگم... اصن نمی ترسیدم... دلم می خواست برم و بغلش کنم و ببوسمش...

صورتش را که دیدم آنقدر نورانی بود که ناگهان محو او شدم.. و لبخند آرامی که کنار لبش نقش بسته بود...

زیباترین مرگی که تا به حال دیده بودم...


می شود برای شادی روح ِ آسمانی اش فاتحه ای بخوانید و صلواتی بفرستید؟


http://www.pictureworldbd.com/images/rose/green%20rose/Green-Rose-05.jpg



+ هر چی بهش نزدیک تر می شم یه حس عجیبی عجیب تر می شه...

راستش تا وقتی نرم و نبینم اونجا رو باورم نمی شه کجا دارم می رم...


ماه ِ خدا

خونه ی خدا

ضیـــافت ِ خدا

سفـــــره ی خدا...


منم این وسط بنده ی خدا....

 

سه روز دیگه...
فقط !
نظرات 17 + ارسال نظر
سازدهنی چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 17:59

خدا رحمتشون کنه

اصلا نمیدونم چی باید بگم
اشکام دارن میریزن همینطور
نمیدونم بخاطر خاطره تلخ تو بود یا زنده شدن خاطرات تلخ خودم!

خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه...

کاش آدرس می ذاشتین

سازدهنی
قشنگه اسمشا

ببخشید برای تلخیش...

نازی چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 18:15

خدا رحمتش کنه :(
اشکم درومد...
فاتحه هم خوندم برای شادی روحشون...امیدوارم خدا قبول کنه...
آجی...
3 روز دیگه مونده!!
منم استرس گرفتم!
چه آشوبی تو دل تو برپاست خدا میدون!!!!

مرسی آجی...

ممنون


اوهوم... اصن نمی تونم حالمو توصیف کنم

فقط باید منو ببینی تا بفهمی...

تنها چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 21:23

خدارحمتشون کنه......... :(((
زمان میگذرد
خاطرات رنگ میبازند
احساسات تغییر میکنند
ادمها میروند
اما اما دلها هرگز از یاد نخواهند برد!
بهانه ها..
رفتن ها…
و جدایی ها را........... .

مرسی...

اما دل ها هرگز از یاد نخواهند برد...

یه آدم هایی
یه احساساتی
یه اتفاقایی
قابل جبران نیستن

اسمتون هنوزم تنهاس؟

مریم چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 22:16 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

خدا رحمتش کنه
اگه کربلا نرفت اما با حسین حسین زدناش معلومه که جدش بالاسرش بوده لحظه جانکاه رفتن
اشکمو در آوردی دختر

فقط سه روز
و تقریبا با این ساعتی که من کامنت گذاشتم میشه فقط دو روز دیگر
یا خدا

مرسی مریمی
خدا رفتگانتونو بیامرزه

اوهوم...
ببخشید...

فقط سه روز... شنبه بعدازظهر پروازمونه

نگین چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 23:15




خوب میدونی الان چرا کامنتم خالیه و یاد کی افتادم.. :(

اوهوم...

خدا رحمتشون کنه

زیاد براشون قرآن و دعا بخون نگینی

نگین چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 23:15

روحشون شاد تا ابد..

مرسی...

فاطمه پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 00:28

خدا رحمتشون کنه...

راستش عصر که خوندم فقط اشکام اومدن...
مثه حالا که چشمام پره اشک شدن...

خوده ارباب هواشون رو داره

فقط سه روز که حالا شد دو روز...

خوش به سعادتت...

از طرف منم روی ماه خدا رو ببوس...باشه؟

خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه...

ببخشید... همتونو ناراحت کردم...

دو روز...
اصن کمک فاطمم:(
آشوبه دلم...


چشم...

سازدهنی پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 01:31

نشناختی؟
سازدهنی ام

ینی من تو رو می کُشم:دی

لجه ترون بم گفت


ینی با فولوت میام نظرمیذارم برات که تو ام نشناسیم:دی

لیلیا پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 08:07

سلااااام فریناز..

روحش شاد ...

میدونم جاش خیلی خالیه .پیشتون..

میدونم خیلی دلتنگش هستید..

اما..

سرنوشت..


خدا رحمتشون کنه....

سلام لیلیا:-*

ممنون

اوهوم خیلی یم خالیه... خیلیا...

اما سرنوشتو هیچ کاریش نمی شه کرد...

دل نوشته (سمانه) پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 11:13 http://www.sulky.blogsky.com

خدا رحمتش کنه فریناز جان
مطمعناً جای همه ی مادر بزرگهای مهربون تو بهشته
حتماً 12 تیر 84 براتون خیلی روز سختیه
امیدوارم همیشه شاد باشین و غم و غمگینی از زندگیت دور شه
فرینازی یه لحظه یاد مادر بزرگم افتادم
خدا رحمتش کنه اونم خیلی مهربون بود

ممنون

اوهوم... ولی خب همه ی مادربزرگا مهربون نیستنا:دی

خیلی... مسلمه!!!

خدا بیامرزدشون مادربزرگتو سمانه

november پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 11:27 http://november.persianblog.ir

شاید
شـــــــــــاید
تمام خوبی دنیا این باشد که میگذرد
باورش کمی سخت است اما باورکن خیلی خوب است
و من در کودکی هایم چه احمق بودم که ساعت برنارد آرزویم بود
فریناز جان قصه ی فراغ قصه ی تلخ روزگار است و من برای سفرکرده ی مهربانت آرزوی همنشینی دارم با جد بزرگوارشان.

با این کامنت من فقط 2 روز مونده، فرینــــــــــــــــــــاز
صدای تپش قلبم رو میشنوی؟!

نمی دونم شاید

منم خیلی آرزومه

حتی الان...
خوبی هایی که دیگه اتفاق نمیوفتن خیلی سخته نوامبر...

اوهوم
دو روز....

حال من که آشوبه...

فاطمه پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 12:54

چقدر اینجا و تو رنگ و بوی خدا گرفته...

هنوز نرفتی و این همه بوی خدا میدی...



مست بگو،راست بگو تا شب یلداست بگو

تا نفسم هست بگو،هر چی دلت خواست بگو

بگو...

توام که بوی خدا می دادی همیشه گل خانومی:-*

چشم
می گم؛)

فاطمه پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 13:22

بزار من بگم...

چقدر تو شبیه این عکستی...

یه گل سفید و خوشگل و چقدر تصور کردن تو و چهرت بین لباس احرام قشنگه فرینازم...

از ته دلم بهت میگم فریناز آسمونی...

سفیدی لباس احرام مبارک وجودت آسمونی من

چیچیمیگیتو؟:دی

اون روز که پوشیده بودم خیلی باحال بود... اصن یه حس خیلی خوبی بود
خیلی خوب
ایشالله قسمتت بشه و بری و بشی مثثه همین گل خوشگله:-*
سفید...
مرسی:-*

تنها پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 13:28

فریناز عزیز...من از سایت پرنیان اومدم..فتح باغ
البته اسمم ک نیست ولی حسمه...
برای نوشتن از دلتنگی که واژه و استعاره لازم نیست ،
" فقط یک دل میخواهد "
که تنگ شده باشد
همین ...
........................
خدا جبران همه ی نداشته های ماست :(((

خوش اومدین
حستون تنهاس یا تنهایی...

فقط یک دل که تنگ بشه و
یک دست هایی که بنویسن و
یک واژه هایی که بیان

خدا...

مژگان پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 19:25 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام
نمیدونی با این پستت یاد چه روزایی افتادم.
منم یه تجربه تلخ مثل تو دارم
دوم دبیرستان - خرداد ماه و امتحانات پایان ترم
مادربزرگ خیلی وقت بود که فقط خوابیده بود ... و همه میگفتن روزهای آخره
اون شب که هیچوقت هیچوقت یادم نمیره
صدای نفس های بریده بریدش ، صدای مادرم که برای نرسیدن آمبولانس بلند بلند صحبت میکرد ، سکوت عجیب پدرم!
و من که از غصه دیدن مادربزرگ تو اون حال تو اتاقم چسبیده بودم به دیوار و اشک میریختم و هیچکس نفهمید که من خواب نبودم!
وقتی مادرم اروم صدام کرد قلبم لرزید از شنیدن حقیقتی که اتفاق افتاده بو د و من ساعت ها تو اتاقم فکر میکردم نمیفته!
بالاخره صبح شد و مادربزرگ ساکت و خاموش و عجیب نورانی
تو اون سالای زیادی که بعد فوت پدربزرگ کنار ما بود همیشه قصه و داستان هاش برای من و مخصوصا برادر کوچیکم که تو دستای اون بزرگ شد شیرین بود.
روزهای مریضیش بدجوری جای قصه های همیشگیش خالی بود!
سالها گذشته اما من فراموش نمیکنم ، مثل خاطره ی فوت پدربزرگم که 5 سالم بیشتر نبود ولی همه چیز هنوزم برام روشنه و اشکام هنوزم با شنیدن اسم پدربزرگ داغ داغ!
نمیدونی چقدر درکت میکنم فریناز ، پا به پات اشک ریختم!
حتی دیگه برام نگاه کنجکاو همکاران مهم نیست .
آخه من هیچوقت کنترلی رو اشکام ندارم!

خدا همه روح همه مادربزرگ ها رو قرین آرامش کنه و همینطور مادربزرگ تو رو که سبز بود و هست!

سلام مژگان جون
...
چه تجربه ی مشابهی...

یه مادربزرگایی خیلی مهربون ترن... شایدم مهربونیشونو خرج می کنن خوبم خرج می کنن... ولی خیلی زود از دستشون می دی...
من تازه می خواستم برم اول دبیرستان...
چی بگم...
فقط می گم خدا رحمتشون کن و روحشون شاد باشه الهی همیشه...

مژگان پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 19:26 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

ببخشید نظرم طولانی بود اما اگه برات نمیگفتم و اشکامو لابه لا نوشته ها نمیریختم از بغض منفجر میشدم
اما الان خوبم
ممنونمم

عیب نداره راحت باش مژگان جون

خدارو شکر

کلا گریه آدمو سبک می کنه

محمدرضا جمعه 14 تیر 1392 ساعت 20:25 http://mamreza.blogsky.com

سلام
امیدوارم در این سفری که درپیش داری هم بیشتر ازگذشته به یاد مادربزگ مهربان و عزیزت باشی.
از اول تا آخر سفر نگاه ایشون همراهت هست ،تو هم در لحظات ناب طواف کعبه و زیارت حرم پیامبر باهاش اشک بریز و دعا کن.
روبه روی قبرستان بقیع همنوا با مادربزرگ،مادر سادات رو صدا بزن و از پسرش مهدی(عج)سراغ مزار گمشده مادر رو بگیر .
روحش شاد.
روح همه مادران آسمونی شاد
روح همه مادربزرگای آسمونی شاد.

سلام:دی

اوهوم...

مخصوصا اون سال که باهم رفته بودیم...

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد