آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

حالم تجمّع تمام تناقضات خوب است...

هواللطیف...


می بینی؟!

منو تو بخواهیم یا نخواهیم زمان آنقدر تند می رود که همه چیز می گذرد... لحظه های خوب و بد زودتر از آنچه فکر می کنی می گذرند... همان لحظه های فکر کردن هم زمان را آهسته آهسته در دست زندگی می دهی و به قدر همان ساعت ها بزرگ تر می شوی... زندگی دیده تر می شوی...

راستی

مگر زندگی آب و خاک و آتش و هوا نیست؟

پس چرا فقط می گویند آبدیده تر می شوی؟؟؟

شاید برای اینکه اصل وجود انسان از گِل آفریده شده...

روا نیست میان عنصرهای اصلی هستی فرق بگذاریم... پس می گویم به قدر هر لحظه و هر ثانیه و هر دقیقه و هر ساعت و هر روز و ... زندگی دیده تر می شویم....


داشتم می گفتم... چه بخواهیم و چه نخواهیم روزهایی می رسند که از رسیدنشان شوقی هست و دلهره ای و اضطرابی و شعفی و ...

تمام متناقضات هستی درونت جمع می شود...

انگار در مرکز ثقل زمین ایستاده ای و نمی توانی به قدر قدمی تکان بخوری... تمام تقارن ِ تناقضات ِ آمده بر وجودت به هم می ریزد و به ناکجا آباد کشیده می شوی...


تناقضات خوب و بد نه که همه خوب!

حتی بدی هایی هم هست که یک روی خوب دارند! یک روی خیلی خیلی خیلی خوب...

اضطراب هم خوب است و دلهره ای و ترس...

گاهی

به قدری که باید، کنار برخی از واژه های دیگر عجیب خوب می شوند...


دو هفته ی پیش بود و اولین جلسه ی مکه... یادم هست با چه شوقی برخواستم و چادرم را اتو زدم و در امنیت بی حدش گم شدم و راهی شدیم... تسبیح سبزم هم بود... همیشه دنبالم بوده از عید تا به الان...

و هفته ی پیش و دومین جلسه و دیروز و سومین جلسه...

دو هفته ی پیش برایم همه چیز دور بود... خیلی دووووور... حتی به شمارش معکوس هم نرسیده بودیم...

امروز اما صبح که از خواب برخواستم چون فنری که از جا می پرد، هراسان لبه ی تختم نشستم و ساعت را  دیدم و روشنای صبح را... و ناخودآگاه گفتم یعنی فردا می رم مکـــــّه؟؟؟؟ یعنی پس فردا این موقه مدینه ام؟؟؟؟؟

باورم نمی شد... از همان روزی که گفتم فقط سه روز دیگر، آنقدر درگیر بودم که دیگر یادم رفت دیروز را به حساب بیاورم و حتی امروز را...

حالم تجمّع تمام تناقضات خوب است...

شوق و شور و شعفم را نمی شود که پنهان نمود... نمی شود که در چشمانم ندید... نمی شود...

دلهره و اضطراب و ترس هایم را اما می شود پنهان کرد... فقط آنان که با دلم آشنایند می فهمند... آنان که این واژه های برآمده از دلم را همیشه با دل و جان خوانده اند... آنانی که شمایید...


از همین حالا می ترسم که تمام شود... می ترسم که سه هفته ی دیگر برسد و وقت وداع...

نمی دانید چقدر چقدر چقدر وداع های آنجا جانســــــــــــــــوز است... تمام ِ تو را می سوزاند...

هنوز هم وداع مدینه را یادم هست... در لابی هتل جمع شده بودیم و یکی از همسفری هایمان مداحی بنام بود... و تمام سفر را دلپذیرتر از آنچه که باید، نمود...

...........................................

یک خط سپید به حرمت تمام آن روزها و خاطره هایی که در جانم حک شد... برای همیشه...

خاطره ی یک سفرهایی هست که تا همیشه در یادت دست نخورده می ماند...

از همین حالا برای سه هفته ی دیگر هراسی بر دلم افتاده که نکند تمام شود... تمام شود و من آن که باید، نشوم؟؟؟

دو هفته است که دلم را و روحم را رو به سوی امن و امان ِ سرایش فرستاده ام... خودش شاهد تمام این روزها بوده... که چقدر خواستم که آماده تر از همیشه بروم... با تمام آنانی که حتی سال هاست ندیده بودمشان خداحافظی کردم... حلالیت طبیدم تا با خیال راحت بروم...

نمی دانم تا چند سال دیگر نمی بینمش... برای همین زمین و زمان را به التماس نشسته ام که کمی آرام تر بروید... کمی آرام تر از همیشه قدم بگذارید تا این بیست و یکی دو روز زود تمام نشود...





و اما می رسم به تو....


عجیب نگرانم... نگران ِ تو...

تویی که تولد دوباره ی من شدی....

نفسی تازه بر جان ِ رگ به رگ ِ قلب ِ خشکیده ام...

تو زمستان ِ وجودم را بهـــــــــــار شدی...

تابستان ِ پُر ثمر شدی

تو از میان پادشاه ِ فصل ها دمیدی...

راستی پاییز فصل انتظار نیست... که برای من وصال شد و وصال که باشد تمام انتظارهای کُشنده ی دل به سر می آیند و محو می شوند...


به او می سپارمت... به اویی که میهمان ِ خانه اش شده ام... 

به اویی که مرا سپردی به خودش و برایم خواندی:


یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش

  می سپارم به تو از دست حسود چمنش...


همین که تمام لحظه ها را با منی، خیالم راحت است که دلت به حج می آید... دلت هم صدا با دلم لبیک می خواند و مُحرم می شود و دست در دست دلم گرد ِ خانه اش طواف می کند و صفا و مروه را سعی می کند و نماز می خواند و حَجّش را به جا می آورد... پا به پای دلم....


به دیدارم که آمدی به دلت زیارت قبول می گویم و از اعماق ِ دلم دعا می کنم که روزی بشود و با هم این سفر را تجربه کنیم...

دل و دیده و دست و جان...



حتی میان این همه بودن و نبودن هم تناقضی زیبا هست...

با من که بیایی تمام این نگرانی ها تمام می شود و با خیال راحت راهی می شوم...


التماس دعای دلت، جان ِ من...

ارغوانی ترین احساس ناب نشسته بر دل ِ بارانی ام




http://upload.tehran98.com/img1/4tl1njebf404slbs5crj.png


رگبار1: این گل زیبا تقدیم به وجود گل نشانتان


رگبار2:  از همین حالا حلالم کنید...

سعی می کنم که آخرین پستم نباشد و تا فردا باز هم بنویسم.


اما حلالم کنید...


تمام روزها و لحظه هایی که باهم بودیم...

تمام خوبی ها و بدی هایم را...

به حرمت دل هایی که دوستیشان محکم تر از تمام دستان دنیاست


نظرات 29 + ارسال نظر
november جمعه 14 تیر 1392 ساعت 10:42 http://november.persianblog.ir

سلام فریناز ِ جان...
همین اول صبحی باخودم گفتم بسراغ دلت بیایم و تورا امروز هم ببینم، آخر تو امروزت با همه ی من فرق دارد ...
نمیدانم اینکه امروز از درد فراغ و دوری بنویسی سخت تر است یا وقتی که می آیی و زیارت قبول ها را میشنوی، اما بگذار فقط تبریک بگویم تو را و همان گل سرخ زیبایی که خودت اینجا گذاشتی تقدیمت دارم،
فریناز جان مُــــبـــــــــــــارکـــــــــــت باشد
مبارک چشمانت که نگاهشان قرار است به چه جاهایی که بیفتد

مبارک گوشهایت باشد که قرار است در ماه عاشقی چه ها بشنود، اذان ها و نماز هایی که هیچ جای دیگری پیدا نمیشوند


مبارک دستانت باشد که فقط خدا میداند که قرار است به چه در و دیوارهایی متبرک شوند

مبارک قدم هایت باشد، قدم هایی که قرار است تا پشت والاترین دیوارها پیش روند، دیواری شاید برای لحظه ای دستانت را در پنجره اش گره کنی و چشمانت را از میانشان عبور دهی و فقط نگاه کنی

و مبارک دلت باشد


راستی چقدر لباس های سفید به تو می آید ...

سلام نوامبر عزیز
سپاس برای آمدنتان اول صبحتان به سرای دلم...
چرا که دلم این چند روزِ رسیدن به موعود میعادگاه ِ بی قراری های پُر قرار گشته... می داند که به قرار ِمحض می شتابد و می داند که دلش بی قرار و نگران و مملو از تناقضات خوب است...

و این همه مبارک باد...
سپاس گرامی...

و اگر خدا بخواهد چشمان شما و گوش هایتان و دستانتان و قدوم تازه تان که همیشه از پشت صنوبرهای ناب ِ دوستی می گذرد، مبارک می شود و انشالله که خیلی زود، زود ِ زود دلتان نیز میان این همه دل ِ مشتاق، سپید پوش شود و مبارک ِ حضور معبود گردد و بس...

سپاس دوست خوبم

فاطمه جمعه 14 تیر 1392 ساعت 11:05

چقدر به دلم نشست...

منم مثل او از طرف خودم بهت می گم

یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش

واقعا که حق داشته این رو برات بخونه...


تو حلال شده ای...برو به سلامت فریناز آسمونی من...
ایشالله که اون سفر همونی هست که باید باشه...

فقط بی نهایت مواظب خودت باش...

و این که دلمونم برات تنگ میشه تازشم...

کلا در تمومه موارد حق داره
چون جون ِ منه تازشم


ینی حلالم کردی؟؟؟

خداوکیلی اینقده تو رو همیشه اذیت می کنم چطوری حلالم کردی؟

ایشالله...
چشم توام همینطور


دله منم خب اصنشم

فاطمه جمعه 14 تیر 1392 ساعت 11:08

میگم تو زدی تو کار گل اینا؟

اصا چه معنی داره تو هی این دمه رفتن از خودت هی عکس میزاری وبت؟

زشته عکس دخترو همه داشته باشن...

خو خجالت بکش این دمه رفتن...انقدر عکس از خودت نزار...

تا دیدمش اصن خوشم اومد سریع گذاشتمش:دی

نخیرم شکل من که نیس! شکله گله منه
خیلی یم گلمو دوسش دارمم

خب بذار ملت دلشون واااااااااا شه

فاطمه جمعه 14 تیر 1392 ساعت 11:18

میگم میگن اشک پشت سر مسافر خوب نیست...

ولی بعضی اشک ها دست خودم آدم نیست...

فک کنم هر کدوم از بچه ها که می شناسن تو رو و بیان و بخونن و به این فکر کنن که تو کجا داری میری محاله چشماشون بارونی نشه...

محاله...

خودمم جای تک تکتون بودم چشام بارونی میشد...
مث الان...

ولی خواهشا فاطمم...

...

فاطمه جمعه 14 تیر 1392 ساعت 11:20

و این که لایک به نظر november عزیز...خیلی خیلی زیبا گفتن

مبارکت باشه سفیدی بی حد وجودت...
میگم داشتی سفید پوش لباس های احرام میشدی که بری دیدن خدا واسه هممون دعا کن...

لایک

چشم:-*
به دل همراهمم می گم که دعا کنه تازشم
آخه دلشو می برم که مُحرمش کنم

ایشالله قسمت همگی می شه...

مریم جمعه 14 تیر 1392 ساعت 11:22 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

فرینازم
دلم برات تنگ میشهـ
زیارت دلت قبول دختری
ایشالله سفر بعدیت دونفری

مریمی کجایی تو؟
اصن نیستیا:(

دله منم واسه همتون تنگ می شه...
اونا نت بود سعی میکنم بیام



اون نفر دوم کی باشه آیا؟

مسئله این است!!!

مریم جمعه 14 تیر 1392 ساعت 11:23 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

اگه اونجا آقا رو دیدی
یا نگاهت نگاهش رو لمس کرد
دست به سینه شو و سلاممون رو بهش برسون
التماس دعا

....
اصن دلم لررررررررررررررزید مریمی....

چشم... دوره می برن منا عرفاتو می بینیم...
حتما حتما یاد همتون هستم...

محتاجیم

مریم جمعه 14 تیر 1392 ساعت 11:24 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

برام دعا نکن
یعنی ... چجوری بگم فقط بگو خدایا خودت کمکش کن
همین
نه بیشتر نه کمتر

خدایا خودت کمکش کن

چشم حتما

مریم جمعه 14 تیر 1392 ساعت 11:24 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

دعای سفارشی بود آ
دستوری نبود به جان خودم

سفااااااااااااااااااارشی آآآآ

چشم حتی امری بوده پس

لیلیا جمعه 14 تیر 1392 ساعت 12:44

می بینی؟

من و تو

بخوایم یا نخوایم

زمان آنقدر تند می رود که ....( همه چی نمیره...! )

لحظه های خوب و بد زودتر از آنچه فکر میکنی می گذرند..

به قدر همان ساعت ها بزرگ تر میشوی..( اوهوم...


زندگی دیده تر می شوی..

آبدیده تر..

شاید..

روا نیست بین عنصر عای اصلی طبیعت فرق بگذاریم.. :)

...زندگی دیده تر می شویم..

روزهایی هست که از رسیدنشان شوقی هست و دلهره ای و اضطرابی و شعفی و ...


متناقضات هستی درونت جمع می شود..

تمام متناقضات هستی جمعشون جمع ِ در درونت...
و این خوبه یا بد؟!

تو همیشه از مرکز ثقل زمین حرف میزینی فریناز...

یه بار فقط در مورد مرکز ثقل زمین بنویس لطفا...

دوست دارم بدونم چرا تو خیلی از متنات میگی در مرکز ثقل زمینی..؟
چی میشه که فریناز خودشو تو مرکز ثقل زمین میبینه؟!
( برام جالبه ... )


در مرکز ثقل زمین ایستاده ای و نمی توانی به قدمی تکان بخوری..

...تمام تقارن تناقضات آمده بر وجودت بهم میریزد..

ناکجا آباد...

به ناکجا اباد کشیده میشوی..

تناقضات خوب و بد نه که همه خوب!

آره راست میگیاااااا...

بدی هایی که یک روی خوب دارن..اوهوم...دقیقا همینطوره..

یاد داستان خیر و شر که عرفان نوشته افتادم..

ظاهر و باطن اتفاق ها و ...

...

اضطراب
دلهره..
ترس..

...
گاهی
به قدری که باید ،

کنار کلمات دیگر عجیب خوب می شوند..



امنیت بی حد چادر...

تسبیح سبز... همیشه دنبالت بوده..میدونم...

...دو هفته پیش برایت همه چیز دورر بود..

شمارش معکوس..

حتی به شمارش معکوس هم نرسیده بود..( اوهوم...

------------

گفتی فنر..

.. یاد یه چی افتادم خنده ام گرفت..

-----------------------

فردا می ری مکه..
پس فردا مدینه...


خیلی باحاله ها...
که مثلا الان اینجایی ..اما فردا همین موقع مکه..

فک کن چه قدر روی کره ی زمین جابه جا میشی!!

خیلی باحاله..


پس فردا...

قبرستان بقیع... به یادمون باش..



حال تجمع تمام تناقضات خوب است..( چه جالب...


شوق و شور و شعف را..

نمی شود که در چشمانت ندید...نمیشود...

آنانکه با دلت آشنایند...

وداع های آنجا جانسوز است....

تمام تو را می سوزاند..

وداع مدینه..

خطره ی یک سفر هایی هست که تا همیشه در یادت دست نخورده باقی می ماند..

می ترسی که تمام شود و تو آنی که باید ، نشوی.. (اوهوم..

مثل همون ترسی که واسه رفتن راهیان به جون من افتاده بود..

می ترسیدم بروم و آنی که ، باید بشوم ، نشوم..

می ترسیدم...


خودش شاهده تمام این روزها بوده..

آماده تر از همیشه بروی..

حلالیت طلبیدی که با خیال راحت بروی... باریکلا.. :دی

کمی آرام تر بروید..

نگران..

عجیب نگران..

تولد دوباره ی تو..

نفسی تازه..

زمستان وجودت با او بهار شد..

تابستانت با او پر ثمر شد..

او از میان پادشاه فصل ها دمید برای تو...

پاییز فصل انتظار..

برای تو فصل وصال شد...چه عجیب..

همین که تمام لحظه ها را با منی..
خیالم راحت است که دلش به حج می آید

دلش هم صدا با دلت لبیک می خواند و محرم می شود و دست در دست دلت گرد خانه اش طواف می کند..

صفا و مروه را سعی می کند..

و نماز می خواند و حجش را به جا می اورد..

دلش

پا به پای دلت...

چه خووووووووووووووووووووووووووووووووووب ......

خوششحالم برات فریناز قصه ما..

به دیدارت که آمد به دلش زیارت قبول میگویی..

انشالله که خیلی زود با هم برید..

دل و دیده و دست و جان...


سلام لیلیا

بازم یه نت برداریه کامل دیگه
مرسی:-*
واقعا خوب بود

یه وقتایی بی وزنی سنگین ترین نیروها رو روی خودت حس می کنی
انگار یه جایی می ایستی که میانگین تمومه نیروهای عالمه
جایی که گرانیگاه وجود تو می شه
مرکز ثقل زمین ِ تو...
و اگه یه ذره اونطرفتر بری تموم تقارن هستی ِ تو به هم میریزه!

ممنون لیلیا
الان فقط یک ساعت دیگه خونه ایم...
داریم کارامونو بکنیم که بریم فرودگاه

حلال کنیا...
فکرم بکن:دی

لیلیا جمعه 14 تیر 1392 ساعت 12:52

فریناز ناز ناز ناز...







خدا به همرات..

راستی سلاااااااااااااااااااااام. ...

لی لی لی لی لی لی یا

مرسی...


سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

ⓖⓞⓛⒾツ جمعه 14 تیر 1392 ساعت 13:22 http://flowerever.blogsky.com/

ما رو هم دعا کن خاهر!!
هرچند اینجا مارو از یاد بردی چه رسد به آنجاااااااا

یادم هست گلی رو:)

چشم خانومی حتما

نازی جمعه 14 تیر 1392 ساعت 13:33

فرینـــــــــــــــــــــــــــــــاز
اصــــــــــــــن بــــــــــــــــــــــــاورم نمیشه اینقدر زود گذشت
خوش به سعادتت آجی...
دلم یــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه دنیا برات تنگ میشه...ایشالا کمیام اصفهان و حسابییییییییییییییییی میبینمت :دی

آجی خیلی دعا کن...خیلی...واسه خیلیا

نــــــــــــــــــــــــــــازی:دی

اوهوم...
مثلا الان ساعت پنج و ربه یعنی یک ساعت دیگه حرکت کردیم واسه فرودگاه...
اصن باورم نمی شه آجی...


دله منم..

ایشالله:دی

چشم حتما

نازی جمعه 14 تیر 1392 ساعت 13:34

وقتی متنتو میخوندم یاد مکه رفتن مقداد افتادم آجی...واسه اونم هممون انقدر شوق داشتیم
ایشالا که سالم بری و سالم برگردی آجیم...

بازم میگم دعاااا یادت نره

اوهوم
اتفاقا به خودشم گفتم:دی

یادش بخیرا...

ای بابا
چقد زود می گذره همه چی


چشم حتما

امیرحسین جمعه 14 تیر 1392 ساعت 14:30 http://bayern.blogsky.com

خدا پشت و پناهت فریناز

امیرحسین!
مرسی

حلال کنیا

نگین جمعه 14 تیر 1392 ساعت 14:47

همین که به یادمونی واسمون کافیه..
همین که وقتی محرم میشی مارو هم یاد میکنی واسمون کافیه..
خدا پشت ُ پناهت فریناز جان

حتما هستم نگینی

چشم حتما

مراقب خودتون باشیدااااااا

نگین جمعه 14 تیر 1392 ساعت 14:47

رفتی اونجا به خدا بگو خیلیا تو صفا انتظارن..
خیلی وقته..
اونا هم منتظرن دعوت بشن..

اوهوم...
حتما می گم..

ایشالله همه میرن و می بینن و دعوت می شن

فاطمه جمعه 14 تیر 1392 ساعت 14:48

دارم فک میکنم خوش بحال اون دلی که قراره همرا تو باشه و تو محرمش کنی...

خوش به سعادتش

خدا همیشه حفظ کنه دلاتون رو برای هم


اصا بیا جلو بوست کنم که داری میری...

ی عالمه بوست میکنم مخصووووووووص که دیگه مسافری و اینا...


اوهوم
قربونش بشم دلش الان پیشمه تازشم

ایشالله...
خدا از زبونت بشنوه

چشــــــــــــــــــــــــــم



اصن هزار تا بوسه مخصووووووووصا

november جمعه 14 تیر 1392 ساعت 15:34 http://november.persianblog.ir



علی جمعه 14 تیر 1392 ساعت 16:40 http://pelak1136.blogsky.com/

آری خورشید ثابت کرد :

حتی طولانی ترین شب نیز با اولین

تیغ درخشان نور به پایان می رسد ،

حتی اگر به بلندای یلدا باشد ...

بیدار و امیدوار باش

خورشیدی در راه است

خورشیدی در راه است...

چی بگم

محمدرضا جمعه 14 تیر 1392 ساعت 20:15 http://mamreza.blogsky.com

سلام
اگر یادتان بود و باران گرفت
دعایی به حال بیابان کنید...

امیدوارم که سفری بی خطر ،و پروازی فراموش نشدنی و سبکبال داشته باشی.
التماس دعای فراوان.
اصلا فکر سوغاتی خریدن رو از سرت بیرون کن چون راضی به زحمت نیستیم.
فقط برو و عاشق تر برگرد
برو و زلال تر برگرد
برو و مجنون تر برگرد
برودلت رو پرواز بده دور خونه خدا
بزار یه کم رها بشه
الهی به امید تو...

سلام

چشم حتما

ممنون
محتاجیم آقای قمی زادگان سوغاتی بخواه:دی

اوهوم..
همونایی که خودمم گفته بودم می خوام اینطوری برگردم

رها...

چشم

فاطمه جمعه 14 تیر 1392 ساعت 20:37

و باز هم لایک به پارت آخر نظر این آقای سبز آسمونی...

یه باز ایشون یه حرف قشنگ زدن

برو و زلال تر برگرد...

فردا شب این موقه ها و پرواز آسمونی تو که هر لحظه داره نزدیک نر میشه...

من موندم قلب من چرا تند میزنه وقتی بهش فکر میکنم

لایک:دی

شایدم کسی بش گفته:دی
خودش که بلد نیس فسقلی:دی


الان دلم تالاپ تولوپه ها!!!
کمتره یه ساعت دیگه راه میوفتیم بریم...

november جمعه 14 تیر 1392 ساعت 22:55 http://november.persianblog.ir

سلام دوباره بر عزیزترین عزیز خدای مهربانم
کسی که این چند روز نگاه ویژه خدا را بسمت خودش کشانده

خوشاابحال فرداشبت ...
فریناز جان سفرت پراز شور و شعور
اگر اشکالی نداره میخواستم بگم اگر برایت ممکن بود التماس دعا

سلام نوامبر عزیز
ممنون برای بودنتون و کامنت های زیباتون...
خوشا به حالم...
ایشالله قسمت شما هم بشه

حتما و حتما و حتما

نازنین شنبه 15 تیر 1392 ساعت 02:19

به حالت غبطه میخورم..

التماس دعا..
میدونم که به یاد همه مون هستی
بهش بگو خیلیا به محالها هم دلخوشن فقط و فقط به امید خودش!
نذاره نا امید بشیم..

مراقب خودت باش و حال خوبت باش..
به سلامت

ایشالله می رسی به این حال و هوا نازنین جونی

چشم

اوهوم
به یاد همتون هستم
مرسی

لیلیا شنبه 15 تیر 1392 ساعت 08:47

مسافر خدا.... سلام..

پرواز...

من فقط یه پار پرواز کردم خیلی هم بهم چسبید..

یه پرواز خوب و خاص..اما سخت..

انشالله که خوب بپَری فریناز...

سلام ما رو هم به آسمون برسون!!

سر قبر ِ ، ام البنین(سلام الله علیها) مادر آقام ابالفضل العباس(ع) بیادم باش لطفا. ....
خودش میدونه...

سلام لیلیا سلام

پرواز...

چشم حتما...

حتـــــــــــــــما
می دونم ارادت خاصی داری بهشون
حتما

مژگان شنبه 15 تیر 1392 ساعت 09:33 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/



سفرت به خیر اما

تو دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

برسان سلام ما را

انشاله به سلامتی بری و برگردی مهمون خدا!
گفتن نداره ها، به یاد دل ما هم باش فریناز عزیز و آسمونی
مواظب خودت و دل هایی که باهات تا مکه پر زدن باش ، دلم برات تنگ میشه!
****
قلب منم تند میزنه

****

خداحافظ همین حالا
همین حالا که من تنهام
خداحافظ بشرطی که
بفهمی تر شده چشمام
خــــــدا حافظت

چقدر خوب گفتی مژگان
خودم همیشه به هر کسی سفر می ره این شعرو براش می خونم

خوشحالم یکی یم واسه من خوند

حتما سلامتو می رسونم
و اشکای پاکتو...


چشم حتما...

خدا به همراهت مهربون

دل نوشته (سمانه) شنبه 15 تیر 1392 ساعت 10:28 http://www.sulky.blogsky.com

ُسلام فریناز جان
خوش به حالت
خیلی خوشحالم داری می ری خونه خدا دعا یادت نره فرینازی
تا به حال نرفتم ولی گاهی با نگاه کردن عکسش هم اشکم می ریزه
برو به سلامت و خوشی ایشالله
دعا کن سمانه به حاجتش برسه ...

سلام سمانه جون

چشم حتما
ایشالله میری... یه حال و هوای دیگه س...

زندگی اونجاس سمانه...

نازی شنبه 15 تیر 1392 ساعت 12:50

یعنی آجیمون رفت؟
خدا به همرات آجی

نه آجی ولی الان کمتره یه ساعته دیگه میریم:دی

ممنون

لیلیا شنبه 15 تیر 1392 ساعت 23:31

ممنونم...فریناز ممنونم بابت همه چی..

فکر... اوهوم.... فکر میکنم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد