آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

مهربون ارباب...

هواللطیف...


فک کنم وقتش رسیده که مهربونیتو بم نشون بدی...


مهربون ارباب...



http://naeiniha-qom.com/92/1365923490.jpg


بهم گفتن تو مهربون اربابی و من ماه هاست از محرّمت دارم به این اسم فکر می کنم


بهم نشون بده مهربونیتو... اربابیتو...


حالا و این ساعت ها که معجزه می طلبه...



منتظرم مهربون ارباب...

ما رأیت الا جمیلا...


هوالعلیم...

به نام تو که داناترینی...

داناتر از تمام دانایان عالم... 

و مدبّر الاموری...

برترین تدبیرکننده ی کارها...

از کجا شروع کنم را نمی دانم... به نام تو اما آغاز کرده ام حرف هایم را... حرف هایی که قرار نبود اینجا گفته شوند و اکثرشان در حرم حضرت معصومه و مسجد عجیب جمکران میان من و تو رازی شدند و قرارمان بر زندگی شد و بر ماندن و بر انرژی دوباره و شتافتن به سوی زندگی با نیرویی که در جانم بار دیگر ریخته شد و بازگشتم... با حالی که خودم هم ترسیده بودم... آنقدر که حتی پس از چهار و سال و نیم که به جمکرانت آمده بودم حتی نتوانستم کمی روبروی گنبدهای زیبایت که چون خوشه ی پروین می مانند در آسمان شب های زمستانی، بنشینم و جرعه ای توسل بخوانم و لحظه ای دعا کنم و ... اما شُکر خدایم... شُکر که پس از این همه سال با این همه درد مرا به آنجا رساندی و رفتم و تمام روزهای دلتنگی را برایش گفتم در سکوتی مطلق و اشک هایی که نباید می ریخت و ریخت... آن همه آرامشی که میان بی قراری هایم بر من و دلم ریخته می شد را نه می توان وصف کرد و نه حتی میان واژه هایی عجیب و غریب پنهان نمود... فقط می شود یک راز... مانند تمام رازهای میان من و تو...

شُکر خدایم که پس از بازگشت از آن مسجد پُر از دنیا دنیا حس خوب حالم بد شد و تا صبح که به اصفهان برسیم خدا می داند به من چه گذشت...

شُکر که دیروز و امروز سرماخوردگی شدیدی مرا به زمین انداخت و آن روز فرصتم دادی تا بعد از این همه سالی که چقدر تمام زندگی ام بارها عوض شده و چرخیده و گردیده و به اینجا رسیده اجازه دادی در این حالی که خودت می دانی چقدر محتاج جرعه ای امید بودم به آنجا بروم و شُکر که این دو روز چنان به زمین افتاده ام که تنها همدم من همان شبکه ی امام حسین است و بس...

اربعین...

چقدر درد دارد امسال برایم این روز...

چقدر نوشتن چهلمین روز با چهلمین روزهای دوسال قبل و سال قبلم تفاوت دارد و چقدر پُر از غمی ست که حتی واژه برایش نمی یابم دیگر...

در هیچ ادبیاتی نمی توان گنجاند و در هیچ شعر نویی نمی توان پنهانش نمود...

فقط باید اشک شوند و آن هم حالا برای من و سلامتی ام ممنوع است و حتی همین نفس کشیدن هم دارد تمام قفسه های سینه ام را می کُشد از درد...

باید نگاه شوند... دنیا دنیا نگاه حسرت بار به تمام صحن و سرایی که دلم روزهاست پر کشیده و هنوز نمی دانم رسیده یا نه... شاید همان فرات را که دیده غرق شده و دوام نیاورده و شاید هم مانند تمام کبوتران حرمش دارد بر سر و سینه می زند و عزاداری می کند...

حتی دلم می خواهد جای تمام بیرق های سیاه و سبز و قرمز و زردی بودم که دارد مقابل شش گوشه اش رقص مرگ می رود...

دلم چقدر می خواهد جای یکی از این همه عاشقی بودم که چند روزی ست بر جانشان می زنند و از نجف تا کربلا را پیاده تا کوی تو آمده اند و میانشان آقای خوبی های ما هم هست...

آخ آقای خوبی ها...

چقدر این دو هجا درد دارد...

آخ...

...

.....

....


به نخواستن رسیده ام...

به نخواستن

به نخواستن

به

نخواستن...


.....

....

......


این همه آدم دارند آنجا کنار تو و یار دلاورت بهشت را بر ریه هایشان می برند و من اینجا حتی نای بلند شدن ندارم... تنها نگاهم به حرمت است و حرم قمر بنی هاشم و بین این دو سرا...

گفتم قمر...

قمر یعنی ماه! و ابوالفضل ماه شما بود...

ماه...

ماهت که رفت تو دیگر تاب ماندن نداشتی... رفتی... رفتی تا شیرین ترین وصالی که سهم هر آدم است پس از رخصت از این دنیای بی سر و ته...


نه مانند دو سال پیشم

و نه حتی بسان سال پیش...

امسال به نخواستن رسیده ام

نه مثل دو سال پیش به رفتن...

نه مانند سال پیش به نگذشتن...


نرفتم

اما گذشتم...


امسال تنها به نخواستن رسیده ام...


نخواستنی که مرا رها می کند از همه چیز و دربند حسرتی که...

نه

حتی این حسرت را هم نمی خواهم دیگر...


تنها می نشینم و نظاره می کنم

زندگی را

بازی هایش را

تکه های گمشده ای که قصد پیدا شدن ندارند...



خداوندا

تو

برترین کارگردان عالمی

نه!

بگذار اینگونه بگویم که تو تنها کارگردان عالمی...

تویی که تقدیر را نوشته ای


تو خدای تمام کارگردان ها و نویسندگان این روزهایی

همان ها که درست در اوج اضطراری عجیب، هاله ای نور می آورند و موجی از امید و زندگی می رود که شیرین شود... می رود که زمین جایی برای زندگی شود..

و تو

خدای تمام این آدم هایی...


پس ایمان دارم که زیبا نوشته ای

زیبا کارگردانی می کنی

زیبا تکه ها را با هم جور می کنی...

زیبا

آنقدر که پس از پایان زندگی تنها خواهم گفت هیچ چیز جز زیبایی ندیدم....


همچون بی بی زینب

که پس از اثبات کرب و بلا گفت ما رأیت الا جمیلا...


بگذار زندگی را اثبات کنم

و پس آن به روی تمام این روزها بایستم و من نیز به زبان خودم بگویم که

هیچ چیز جز زیبایی ندیدم...



خدایی کن که به خدایی ات ایمان دارم...

خدایی کن یکتای بی همتایم...

خدایی کن...


http://www.shabestan.ir/Images/News/Larg_Pic/12-10-1391/IMAGE634927290403827114.jpg



می گویند از چهلمین روز، خاک سردی اش را بر صورت تمام بازماندگان می پاشد...

اما کاش کسی به آنان که این را گفته اند می گفت برای عزیزترین عزیزانت هرگز نه چهل روز که چهل ماه و چهل سال و چهل قرن هم سردی خاک هرگز اثری بر داغ دل بی تابت نخواهد داشت...

بی بی جان

زینبم

خاتون دشت کرب و بلا

می شود لحظه ای شریک غمتان شویم؟...

می شود مادر تمام دردها؟


شما که تمام درد و غم و غصه ها را به ایستادگی ات خم کرده ای

می شود قطره ای چون شما به زندگی بنگریم؟

....

...


به راستی می شود روزی گفت هیچ چیز جز زیبایی ندیدم؟...


http://upcity.ir/images/08296889191218591864.jpg


اربعین دو سال پیش


اربعین سال پیش


داغ ِ راز ِ شقایق...

هوالبصیر...


این روزها حال و هوایم انگار مثل مرغ های سرکنده می ماند... که هر چه می پرد و می دود و پر پر می زند جان از تنش رها نمیشود... محکم چسبیده و او را با تمام زندگی در آغوش گرفته است...انگار می خواهد سر را به تن بند زند آن هم حالا که دارد می شود چهلمین روز...

رفته ام تا پارسال... تا اربعینی که همان روز بود و تمام شد... نه فهمیدم کی آمد و نه فهمیدم کی رفت... امسال اما... مانند تمام زائرانش با پای دلم پیاده روزهاست که راهیه کربلایش شده ام... دلم تاول زده انگار... درد می کند و می سوزد و اشک هایم می شود دریا دریا نمک بر زخم هایی که عمیقند... و کاری از دست کسی برنمی آید جز تو خدا... فقط تو


و دیروز عصر و بعد از مدار و باز هم شبکه ی امام حسین... غروب محشر راه نجف به کربلا بود و بین الحرمین مملو از سینه سوختگان سیاه پوشی که بر سر و سینه و جان خود می زدند و از حالا عزادار تو بودند سید آلاله های در خون تپیده...

و چقدر دلم می خواست حتی جای یکی از شاخه های نخل های بین الحرمینی بودم که همه می گویند بوی بهشت می دهد...

راستی بوی بهشت و بوی سیب حرمت واقعیت دارد؟...


کاش کبوتر می شدم...همین دو سه روز کبوتر می شدم و آنقدر بی وقفه و یک نفس پر می زدم تا به تو برسم و به امنیتی که تنها شنیده امش از آنان که تو را با تمام وجود بوییده اند و هوای با تو بودن را بارها بوسیده اند و غرق ِ تو شده اند...


       کبوتر زائر کوی تو می شدم کاش...


http://media.afsaran.ir/siSQWH_535.jpg


خوش به حال تمام چشم هایی که شش گوشه ات را دیده اند...

خوش به حال تمام پاهایی که بین الحرمین تو و یار ِدلاورت را عاشقانه سپری کرده اند...

خوش به حال تمام عهد هایی که آنجا میان آن همه ایمان بسته شده

خوش به حال تمام دستانی که در و دیوارهایت را در شیارهای تنهاییشان ریخته اند...

خوش به حال تمام دل هایی که جایی میان امنیت ِ حضور ِتو جاخوش کرده اند و دیگر بازنگشته اند...


و دو روز است که از عصر می بینمت تا آنگاه که تو به جای خورشید آسمان میان غروب غریب کرب و بلا بدرخشی و نماز عاشقی به اقامتت اقتدا کنند... و هر بار غرق می شوم در افکاری که مرا عجیب می لرزاند... عجیب می ترساند... عجیب حتی می سوزاند...

کم جایی نیست کرب و بلایت...

و من حیران ِ واقعه ای دردناکم و فراموشی ها...

و چقدر میان ِ حسرتی عمیق غبطه می خورم...


حسرت

واژه ای که عجین ِ این روزهایم شده

حسرت ِ دیدار...

حسرت ِ ...

نگذار مهربان اربابم...

به حق همان ها که یادم داده اند تو را مهربان ارباب صدا کنم و به یکباره حسی قریب در جانم حلول می کند...

نگذار که آمیخته شود این حسرت با نفس هایمان... با نفس هایی که برای من خود،نفسند و خود،زندگی اند و خود آلالگی...

و نگذار فاعل ِالتهابی به رنگ خونمردگیه بالای سر نبش خاطره ای شوم که بوی سیبِ تو با نوایش عجین بود...

به حق مهربانی ات مولا...

به حق آلاله های در خون ِ عاشقی تپیده ات آقا...

نگذار...

زخم خورده را نه نای سخاوت ِ نمک باران ِ تیزی ها...

زخم خورده را نه تاب ِ صبوری سوختنی بی ریا...

نگذار مولا

نگذار...



مهربان اربابم..

مهربان اربابم...

مهربان اربابم....


کاش می شد جای یکی از این همه آدم بودم...

http://s1.picofile.com/file/6206183098/1_3_.jpg


یکتای بی همتایم...

(- هوالبصیر... -)

می شود دنیایمان را پُر از اتفاقات واقعی کنی؟

می شود

کمی

به قدر خدایی ات

دست گیری...؟


دارد می افتد

من

او

ما

....

...

......


حالا که دارم می رم قم و جمکران شما هم با این آهنگ با من بیاین...


دانلود


رنگ و بوی مُحرّم

اینجا هنوز باید به رنگ و بوی ماه ِ تو باشد!

هنوز زود است برای درآوردن لباس های سیاه


محرم امسال من باید تا آخرش محرم بماند

باید به شور همان روزهای اولش در دلم باشد

و هر روز که از در اتاقم بیرون می روم همان عکس کرب و بلایت در جانم بریزد و سلامی دهم و دلم قرص شود که تا محرم دیگر شش گوشه ات را خواهم دید...

به دلم عجیب افتاده

هر چند بگویند خطرناک است

اما به دلم افتاده که امسال می بینمت...می بویمت... و محرم سال دیگرم با حال و هوای دیگری آغاز می شود...

محرمت امسال برای من نبود... و تا آخرین روزش دلم می خواهد که از تو بخوانم و از تو بگویم و باور داشته باشم که تو جنس غمت عجیب فرق می کند...

هنوز در طلب معرفتی گُمم که کاش ذره ای می دیدمش... حسش می کردم و می شنیدمش...

حتی نمی دانم معرفت چیست! دیدنی یا حس کردنی یا شنیدنی یا حتی لمس کردنی!

فقط می دانم باید باشد که محرم معنا یابد... که محرم با تمام ماه های دیگر فرق داشته باشد و تو برای صاحب آن اشک بریزی و داغدار باشی نه برای دردهای خودت...

دلم برای عطش هایم تنگ شده

برای شب هایی که چادری به رنگ شب بر سرم بود و ستاره باران می شدم زیر رگبار ابرهای پُر از بغض و بی غرور...

برای دسته هایی که دلت را از زمین و زمان و آدم ها می کندند و تا خدا و تا عرش و تا ملکوت می بُردند...


دلم برای محرم از همین حالا تنگ شده...

همین حالا که هنوز محرم است دلم برای دوباره آمدنش پر پر می زند...


هنوز هم اینجا باید که سیاه بر تن کند

دوستش دارم

این آرامش خفته در سیاهی خانه ام را

هنوز دلم داغ دارد

هنوز جانم تشنه است

هنوز دنیایم سربند یا حسین بر سر دارد

و هنوز باید اینجا بوی محرم بیاید





رگبار1: رادیو هفت امشب برای اصفهان ، کل جهان است. ببینید


نصفه شب نوشت:

کجای غصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم؟

که هر شب هُرم دستاتو به آغوشم بدهکارم...


شنیدنش 3:30 نصفه شب دل می خواد...


*دهمین عطش*

السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین...


مجنون شده ام امروز

و بی تاب

و بی قرار

نه توانم ماندن و

نه توانم رفتن...

علم های اینجا تا خدا می رسند

و بیرق های خونین یا حسین...

یا ابوالفضل العباس

یا علی اصغر...

اینجا سینه سوختگان زنجیر زنش به ته نمی رسند...

اینجا دوتایی می زنند و بر سر و بر سینه و بر جانشان...

اینجا طبل هایش آنقدر بزرگ است که شیشه های خانه ها را می لرزاند

اینجا زادگاه کودکی من است و عزاداری هایش شُهره ی شهر...

اینجا تربت حسین بر سر و صورت و سینه می زنند

و پای افزار دنیا را کنده از پایشان

با قطره های باران عشق بازی می کنند

با آفتاب و مهتاب دل می دهند

با سرما و باد می رقصند

و مجنون ترین مجنون عالمند...

اینجا در صف های دسته هاشان جان می دهی

جان!!!

اینجا آن قدر دسته می آید که تو محو جمعیت آدم هایی! که در کدام کوی و برزن خفته بودند!

اینجا گذر به گذر میهمان اباعبداللهی...

اینجا خانه ی خاطرات بچگی هایت درون خیمه ای حسینی ست و تو از بچگی در این کوچه ها حسین را شناختی...

حسین برای تو یعنی پوشی زدن بر تمام این کوچه ها و پرچم ها آویختن بر درو دیوار

حسین یعنی دویدن و رسیدن به گذرگاه قبلی و دیدن دسته زنجیرزن و سینه زن و عرب هایی که ساز و دهُل هایشان تو را تا خداااا تا خدااااااا می برد...

حسین برای تو یعنی شبیه خوانی هایی که همیشه وسوسه می شوی بروی و تمام کربلا را جلوی چشمانت ببینی... و حفظم این همه سال حتی حرف هایشان را...

حسین برای تو یعنی نذرهای تور و روبان پیچی روزهای عاشورایی که حالا تنهایی ادا نمی شود...

حسین برای تو یعنی جمع شدن تمام فامیل دور هم و شب های عاشورا رفتن به خیمه هایی که مجنون تر از همیشه باز می گردی و تا صبح بیدار...

و امسال شب عاشورا... وای از شب عاشورا...

حسین برای تو یعنی چادری بر سر کنی و در کوچه ها همه آشنا ببینی و در آرزوی لحظه ای پسر بودن و زنجیر زدن بمیری...

حسین برای تو یعنی صبح عاشورا بر مزار رفتگانت روی... مادر بزرگ و پدر بزرگی که هنوز پس از 6-7 سال نامشان که می آید تمام اشک هایم بی بهانه روانه می شوند و دلم داغ...داغ که چرا رفتند...و دلم هنوز که هنوز است برای کرسی بزرگ پدربزرگم تنگ تنگ است...

تاسوعا و عاشورای امسال من اما پر از بی قراری بود... پر از اشک... پر از سرگردانی... پر از خواهش و نیاز... پر از دعا و پر از سکوت....

امسال عاشورای من در عطش معرفتی از جنس امید به دیدار خلاصه شد...

دیدار کربلایش... دیدار شش گوشه ای که همه می گویند رفتی دیگر دلت امن ترین جای دنیا می ماند و از این همه کلافگی رها می شوی...

امسال بهانه گیر تر از تمام کودکان عالم شده بودم و تنها فرشته ی ارغوانی دلم مرا با تمام لحظه هایم فهمید...

امسال دیدار خواسته ام...

دیدار شش گوشه اش

و دیدار او که تمام محرمم نذرش شد...

لحظه های عطشان ِ این روزهایم قابل وصف نیست... حتی در کلام

و حالا که به آخرین عطش رسیده ام دلم داغ است... داغ... و تنگ و هنوز امید دارم به این روزها و به ضمانت او که یک سالم را تا محرم بعد بیمه می کند...

دلم گرفته...

دلم به اندازه ی تمام پیچک های سرگردان دیوار همسایه گرفته

و هر روز تشنه تر از قبل

هرروز عطشی تازه

و حالا محو و مات آن معرفتم که خواستمش...

معرفتی که خواستمش و محرمش آمد

و هنوز نمی دانم میان این همه عطش های پیش آمده

کیست که مرا سیراب کند...

کیست که مرا یاری کند...

کیست که مرا عاشقی کند...



بی بی جان زینبم...

خاتون دشت کرب و بلا

بزرگ تر از تمام سخاوت آسمان هایی

و زلال تر از تمام پاکی های بی ادعا...

دیدم دیروز که کودکی افتاد

مادرش تا دسته دوید

بلندش نمود

درآغوشش کشید

زانوهایش را تکاند

بوسیدش

و به عقب بازگشت...


افتاده ام بانو

افتاده ام بر زمین زندگی...

و زانوانم خونین...

می شود بیایی و مرا در آغوش کشی؟

می شود مادری کنی؟

می شود زانوان مرا هم بتکانی؟...



دلم نمی خواهد این عطش تمام شود با هزاران حرف نگفته ای که هنوز بر دلم مانده...

آقا جان! حسینم...

سپاس ِ بزرگی ات...سپاسِ مردانگی ات و سپاس ِ سخاوتت که یارای من شدی در تمام این شب ها تا به دهمین عطش رسیدم... تا نذرم امسال هم ادا شد... ممنونم آقای خوبی ها... ممنونم حسینم... ممنونم حسینم... ممنونم حسینم...

آقا محرمم امسال هدیه ای ست بر دلی که عاشقانه دوستش دارم، روسیاهم نکن و شرمنده ام مساز که تو آبروی منی...

معرفت محرمت را بر جانمان بچکان... هر سال... هر سال... هر سال... و بگذار باز هم خدا را شکر کنیم که محرمی دیگر را خواهیم دید و برای تو به عزا و ماتم خواهیم نشست...

حسینم...

سید آلاله های در خون تپیده

به حق هفتاد و دو تن لاله ی بهشتی ات، تن و جان و روح و روانمان را، وجودمان را مولا در پناه آقایی ات قرار ده و یارایمان باش... و دعوتمان کن به شش گوشه ای که امسال خواسته امش از ته دل... از ته ته ته دل...


بارالها

خداوندا

هزاران هزار بار شُکر که یار و یاورم بودی و محرم امسالم پر شورتر و بی قرارتر از همیشه سپری شد...

هزاران هزار بار شُکر که بر من و قلم و قلبم اجازه دادی تا بنویسد... تا بگوید و تا دل و جان دهد برای حسین خون ِ تو...

دوستت دارم پروردگارم

دوستت دارم حسینم

دوستت دارم محرمم...




# سپاس ِ بودنتان، همراهی تان، خواندنتان، دل و جان دادنتان به این سرا

محرمتان همه قبول... همه رهسپار دیار کرب و بلا... همه رفتن تا عرش خدا...


## و حافظ گفت:

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت           آتشی بود در این خانه که کاشـانه بسوخت

تنــم از واســطه دوری دلبـــر بگـــداخت           جــــانم از آتـش مهــــر رخ جـــانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع      دوش بر من ز سر مهـر چون پروانه بسوخت


### دهمین عطش