آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

*نهمین عطش*

السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین...


دلم آشوب است...

در تلاطمی محض می تپد!

می تپد...

آن شب نیز دلی می تپید...

دل هایی می تپید...

راضی به رضای خداوندگارش می تپید

آن شب زمین می تپید

خیمه ها می تپید

آن شب ماه می تپید

درخت می تپید

پرنده می تپید

فرشته می تپید

آن شب آب می تپید

فرات می تپید

مشک می تپید

آن شب زمین می تپید

 زمان می تپید

لحظه های عاشقی می تپید

آن شب دل ها همه می تپید

جان ها همه می تپید

صداها همه می تپید

آن شب عرش می تپید

فرش می تپید

ملکوت و کبریا می تپید

آن شب خدا می تپید

حسین می تپید

زینب می تپید

عباس می تپید

آن شب زهرا می تپید

علی می تپید

محمد(ص) می تپید

آن شب اما زینب جور دیگری می تپید...

و سجاد بینواتر از همیشه در غمی غریب می تپید...

شب، شبِ وداع بود

و تمام زمین تا قیامت قائم آل محمد(ص) در شور و ماتم و بلوا...

شب، شب ِ وصال بود

و تمام آسمانیان در جشن و سرور و غوغا

آن شب، عطشان ترین شب ِ جاری بر سپیده دم ِ عشق بود

آن شب، تشنه ترین شب ِ رفتن به سوی خدا بود

و رفته ام من امشب به آن شب ِ پُر رمز و راز...

من امشب دیده ام عشق را

و بی قراری وجودی که در خاطره ی گذشت از آن در آشوبی غمناک می میرد...

من امشب دیده ام حُب ّ عمیق میان خواهر و برادری را

و دلم در عظمت زینبش به یکباره می ریزد!

و در نگاهی که هیچ چیز جز زیبایی ندید!!!

من این شب ها هر لحظه جان می دهم

هر دم یخ می زنم

و می لرزم

با تمام وجود می لرزم!

و ناگهان داغ می شوم

می سوزم

گُر می گیرم

خاکستر می شوم...


امشب در همان گیجی محض

میان خیمه ی حسین

به این سو و آن سو می دوم

با دلم

و دیدگانم

و روحی که هر لحظه از بدنم جدا می شود...

امشب در عطشی باز هم تازه می سوزم!

عطشی به نام سکوت...

سکوتی لبالب از رمز و راز

سکوتی بی رنگ که هاله ای شده میان من و تمام زمینیان...

و چیزی که در دلم شبیه بی قراری خیمه ای به نام رقیه اش سرگشته بالا و پایین می پرد

چقدر دلم نمی خواهد تمام شود امشب...

چقدر شبی که شب عاشورا باشد پُر از سکوتی ست که تا صبح باید بود و دید و خواند و درک کرد...

هنوز هم در سنگینی سیاه ِ شب، نور ِ راز و نیازهای عاشقانه سیّد آلاله های خوش نقش و نشان در فضا می پیچد و دلم کمی آرام می شود...

آرامشی از جنس بصیرتی زیبا بر رگ های شاهی ِ زندگی


و می تپم هنوز...

می تپم و دلم برای جایی مقدّس پر می زند

می تپم و جانم همه امنیت ِ آرام ِ شش گوشه ای می طلبد تا مأمنی بیابد برای دلی سرگردان...

دلم امشب و اینجا در این خانه ی سراسر خاطره، برای دیشب و باران و عَلَم های رقصان میان زلالی لحظه ها تنگ است...

دلم برای امشب منتظر وعوتی دوباره است...

دعوتی که علمدارش عباس باشد

غمخوارش زینب باشد

شیرینی اش علی اصغر باشد

جوانمردی اش علی اکبر باشد

عشقش قاسم باشد

بی قراری اش سجاد باشد

ایمانش حُر ریاحی باشد

و یاورش...

و یاورش حسین سالار و سرور تمام شهیدان باشد...


یا حسین...

یا حسیــن...

یا حسیـــــن...



# بابت دیشب و پست ویرایش نشده ببخشید. خونه ی مادربزرگم بودم!


## شب ِ عاشورای امسال شبی شد برای همیشه به یادموندنی...قیامت بود و محشر و حسین و خدا و ...


### حافظ گفت:

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن        در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت


#### نهمین عطش

*هشتمین عطش*

السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین...


غروب: 

گُر گرفته ام امشب...

در تبی عجیب می سوزم...

و باران بی محابا می بارد!

صدای چکه به چکه ی قطره های زلالش

تیری می شود بر قلب سینه سوختگان

که چرا آن شب باران نبارید...


در تبی غریب می سوزم 

و آشوبی خروشان از چشمه ی دلم می جوشد!

هر روز عطشی تازه بر جانم شکوفه می زند

و من درس تشنگی پس می دهم ای روزهای غم دار...

گاه عطشی می شود از جنس عشق

و گاه ایثار

محبت و مودت و یاری و حُسن خلق و فداکاری و ازخودگذشتن نیز

و عطشی به نام معرفت!

معرفتی که هنوز چشمانم به انتظار باریدنش به ابرهاست هر شب

کورم

کور ِ تمام رحمت پیچیده در قطرات باران...

کور ِ تمام ناله هایی که تا خدا بالاست هر شب

حتی بالاتر از بیرق های سبز و سپید و سرخ و سیاه بی قرار...

و حسین کجا این چنین بی قرار بود؟

او که شبی را تا صبح برای تمام زمینیان تا آمدن مهدی ِفاطمه دعا نمود

و ذره ذره خودش را

و عشق به وجود آلاله نشانش را

نه فقط بر جای جای خاک کرب و بلا

که بر تمام هستی پاشید...

من اما امسال اولین سالی ست که بی تاب صحن و سرای مملو از بوی سیب اویم...

اولین سالی ست که از چند روز پیش لباس مشکی بر تن کرده ام و واژه های عزا بر جانم ریخته ام...

اولین سالی ست که شور شیرینی با شوری ِ عطشی شیدایی عجین گشته و هر روز برایم رازی سر به مُهر می شود...

رهایی دیشبم را وامدار جوان کرب و بلایم... یا علی اکبر...

گُر گرفتگی امشبم را و تب داغ تن و جانم را به عَلَم یا ابوالفضلش دخیل بسته ام 

باشد که دست گیرد

باشد که نسیم خنکی شود بر جان ِسوزانِ این لحظه ها...

باشد که مرهمی شود بر جای جای زخم خورده ی روح های خسته مان!

باشد که نفس شود بر هوای پیچیده در فضای غبار گرفته ی زمین و زمان...

باشد که خود دلاوری کند... علمداری کند... خود دست گیرد و خود جان دهد و خود هر دو جهان...

و سوار بر سخاوت باران، بیاید آن مرد بارانی... همان که غم نبودنش نفس غروب آدینه ها را به شماره می اندازد...




شب:

یکریز می بارید

چشمان ِآسمان؛

پا به پای چشم های بی قرار من...

صبرها بی نتیجه بود...امشب آسمان بی قرارتر از تمام سیاه پوشان زنجیر به دست گشته بود...

دسته برپا شد... دسته زیر باران راه افتاد و صدای کرب و بلا می آمد...

چادر سیاهم پولک باران ِ خدا

و جاده های آب گرفته، خیس ِ آدم های عاشق علمدار کربلا...

محشر کبری بود

و یا قیامت صغری!

نمی دانم اما!

میان باران و من و خدا و نوحه ها رازی برپا بود

و شوری و نوایی و زجه هایی که در دل طبل و دهل و سنج های باوفا گم می شد...

و من تنها میان شبی سرد و بارانی خیس ِ خدا شدم!


جایی زیر خیمه ای زمین لرزید! و دل ها و سینه ها و آدم ها همه تا نینوا رفتند... می لرزید و کسی کوبه ای می زد و آن یکی با تمام بغض هایش سنج ها را می کوبید و یکی دیگر می خواند:

ای اهــل حرم میـــرعلمــدار نیامد        علمدار نیامد علمدار نیامد

    سقای حسین سرور و سالار نیامد            علمدار نیامد علمدار نیامد...

و زنجیرها بر شانه های بارانی با آخرین توان ریخته می شد...

و صدایی در گوشم می دوید:

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران...


خدا اینجا میان آدم های مجنون ِ عشقی خونین بود...

و مهدی ِ فاطمه را می شد از عطر تبسم کودکان دوام آورده زیر رگبار، حس کرد...

کسی خواند:

الا یا ایها ساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...


رگباری از جنس باران

جاده های خیس و تاریک و بی انتها

و جان و دل را سپردن به صدایی که با سوز می خواند

تو را از تمام زمین و زمینیان می کَند...

و دو بال کم بود برای پرواز...

برای جان دادن

و برای گذشتن و رهایی از هرآنچه تو را می بست به خاک ِ خاکی ِ دنیا...

دانه دانه یاابولفضل هایم را پیچیده بودم من در قطرات بی نهایت باران و تا خدا دویدند...

مانند تمام اشک هایی که از آن شب ضیافت الحُسین بی بهانه می چکند و آرام می شوم از هیاهوی ناامنی زمین و زمان...

شب عجیب است و شب تاسوعا برای او...

من امشب اما از تبی عجیب به بوی عشق، در تبی به داغی پیشانی ام رسیده ام و دارم می سوزم...

 و باز کسی می خواند:

می دوووونم آقا

هوامو داری

چون حسینی یم

تو دوسم داری...


# ....

گر از این کویر وحشت، به سلامتی گذشتی،

به شکوفه ها،  به باران،

برسان سلام ما را...


## هشتمین عطش


### سلام بر سبزترین انتظار ِ خفته در خون ِ حسین

*هفتمین عطش*

السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین...


تشنه که باشی حنجره ات نا ندارد

واژه هایت صدا ندارد

قصه هایت شور و نوا ندارد

غُصه هایت شنوا ندارد

حرف هایت حتی سقّا ندارد...


به مرز عطش که رسیدی

حرف هایت راز می شود

واژه هایت راز می شود

قصه هایت راز می شود

غصه هایت  راز می شود

و دیگر حتی نمی شود رازی را لای اقتدار سروی سبز پنهان نمود!

و در دل پیچیکی پیچیده بر ساقه ی ارغوانی اقاقی لب دیواری گم کرد!

یا ماه را واسطه ی تمام لحظه های عاشقانه ی رعد و برق دو نگاه، قرار داد!

به عطش که رسیدی تمام سنج و طبل و دهل های امشب راز می شود

با چشم های بسته، راه رفتن میان جاده های گلالود راز می شود

تنها بودن و نبودن میان تکانه های کوبه بر دهل راز می شود

تمام شعرها و آه ها و سوزها و نوحه ها راز می شود

از خود بی خود شدن به نام کربلا و گنگی محض نگاه به شش تا گوشه ی عجیب در عکس، راز می شود

باز شدن بغضی عمیق! هم نوای زنجیرها هم راز می شود

یکریز باریدن بدون ابر زیر نور سپید امشب ِ ماه راز می شود

داغی دلچسب آشی نذری بر گلوی سوخته از سرمایت!! راز می شود

بهانه های داغ ِ دل ِ عجیب آرامت! راز می شود

رفتنت تا خدا و مُردنت میان انبوه سینه ها راز می شود...


به مرز عطش که رسیدی

فقط

از ته ته ته دلت

بگو

حسیـــــــن...


آمدنش نیز در دلت راز می شود...


رازی که تا همیشه آرامشی ابدی بر جان لحظه های زمینی ات جاری می کند...




# عطش امشب راز بود... و نمی شود رازها برملا شوند!...به قدر رسیدن به راز این شب ها بخوانید...


## کاش تمام نمی شدند این شب ها... این شور و شراره ها... این تشنگی ها... این عطش ها... این دردها... این زجه ها... این گریه های بی صدا... این رازها...


### هفتمین عطش

*ششمین عطش*

السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین...


در دلم شوری برپا بود و غوغایی

از همان صبح زود که جان و تن به آبی زدم که حکایت از پاکی شیرینی داشت!

و سپیده سر زده بود و خبر از نفسی دوباره می داد

میهمان عزیزی امشب به خانه مان می آمد و همه در تلاش

کسی فاصله ها را تا می کرد و می گذاشت پشت لبخندش

آن یکی سادگی را می شست و در ظرفی بزرگ می چید

کسی دیگر دسته دسته پاکی می ریخت بر سر و روی میهمان سرا

آسمان را دیدم حتی گل های داوودی هفت رنگ باغچه را غسل باران می داد!

و بساط عود و اسپند و ضیافت برپا بود..


شب شده بود و بیرقی سبز می چرخید

لبیک یا حسینی سپید و خونین نقش، میان هیاهوی باد و رعد و باران می دوید

میان درختانی تا آسمان، و خانه هایی تا کهکشان، صدایی زمینی فریاد می زد:

یاابا عبدالله      یاابن الزّهرا

و رگبار زنجیرهای نقره فام بر شانه ها می ریخت و همه یک صدا می گفتند یا حســـیـن

میهمانی آغاز شده بود آن هنگام که باران و اسپند دست در دست هم میان زنجیرها رقصیدند...

حسین به خانه ی ما آمده بود...

حسین با علی اصغرش

حسین با علی اکبرش

حسین با فاطمه ی زهرایش

حسین با ابولفضل نامدارش

حسین به خانه ی ما آمده بود با تمام آلاله های خوش نقش و نشانش

آهسته اما پُر صدا میان همهمه ی سربستگان طفل شش ماهه اش و شانه های ستاره باران صیقل خورده به تار و پود عشقش، کسی در دلم گفت یاابولفضل... و خندیدم... میان اشک هایی که امشب رهاتر از همیشه می بارید گفتم مرسی حسین... مرسی ابوالفضل... مرسی علی اصغر... مرسی علی اکبر...

مرسی خدا...مرسی خدا ... مرسی خدا... مرسی خدا...


و تازه اول ضیافت بود...

می گویند صدایش اگر زدی از ته ته ته قلبت با داغی گُرگرفته صدایش کن... و میان آن همه حسینی، من ِ غرق شده در گیجی محض این روزها صدایش کردم و صدایش کردم و صدایش... و کسی کوره ای را در دل چشمان من جای داد و کوهی آتش گرفت! و دلم خواست با تمام حس خوبی که دارم در دم جان دهم و بروم از زمینی که فردا باز مرا به عمق سیاهی ها می کشاند... دلم خواست درلحظه جان دهد...همان جا و تا حسین برود و تا مادر ِ حسین که روزهاست به دامان پُر مِهرش دخیلِ عشق بسته و تا خدا....

آن قدر حالم خوب بود که می لرزیدم!! از شعف غرق ِ خدا شده بودم و رازهای سر به مُهرمان... از شور و شیدایی شناگر دریای حسین شده بودم و می پریدم بر تمام موج های پاک و رها...

من همان جا کاش که جان می دادم و حسین خانه مان بود...

و ناگهان ترسیدم! دلم تمنّای کربلا کرده بود... از همان شب بارانی وحشتناک! از همان شب ِ سیاه لحظه های بی کسی و بی نفسی...

دلم تمنّای کربلایش را کرده بود و کسی به دلم گفت که دعوتی...

به دیدن مان آمده بود

حسین

امشب

و هنوز باران چه بی صبرانه می بارد

و هوا خوب است

و من تشنه تر از همیشه سراپا عطش شده ام

و حال من خوب است...

و دعوتم به شش گوشه اش

روزی شبیه فردا

یا پس فردا

یا روزی شبیه تمام روزهایی که به رنگ و بوی بازدیدار یار است




# کاش کسی می فهمید حسین به خانه ات بیاید و به اتاقت یعنی چه!

## ببار بارانم... تو جای تمام بوسه های منی بر قامت قدوم یار...

### و ماه امشب زیر ابرها آرام آرمیده بود... آرامشی تلخ! به رنگ انتظار ِ دیدار...

#### ششمین عطش


*پنجمین عطش*

السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین...


بزن سَنج ها را

بکوب طبل ها را

بنواز شیپورها را

که امشب انگار جنس ِغمش فرق دارد...

امشب آسمانت بی وقفه می بارد

و زمین، تیرباران ِداغی ِدل یخ زده ی ابرهاست...

دارد جان می دهد... جان!!!

امشب اینجا دلی تمنّای کربلا دارد...

دارد ذره ذره در بغضی فروبسته می میرد

و چشمان باز ِ بازش انگار می بیند و نمی بیند...

جانش در عطشی دیوانه وار له له می زند از اندوهی گُم و گُنگ..

و چه خوب

که باران

جای تمام اشک های مُرده در کاسه چشمانش

چه مهربانانه، سخت! بر مسیر جاری گونه هایش می آید

و خدا هنوز هم هست....

خونابه های سرخ ِ سرخ

دو گوسفند قربانی ِ باران

و او تمام ِ شب های بی نفسی را بالا می آورد...


ماهی کوچکی بر دست حسین، داغ ِ بی آبی ست

تیری به سه تیغ بر لطیف ترین گلبرگ گلی سرخ می خورد

می پرد

می جَهد

می دود بر دستان خدانشان ِ پدر...

ماهی ِکوچک ِپولک نشانِ سبز و سرخ

به تلزّی می رسد...

آرام آرام جان می دهد

تمام می شود

می میرد

و سال هاست که زمین

در سوزِ معصومیت ماهی ِشش ماهه ای

دارد جان می دهد

جان می دهد

جان می دهد...



# تلزّی آن است که آب را از ماهی گیرند

با لب هایش له له می زند

آن هنگام آبش دهی می میرد

آبش هم ندهی باز می میرد...


## امشب، شبِ جان دادن بود...

شب ِ جان دادن ِ ماه، زیر ِ بغض ِ سنگین ابرها...


### پنجمین عطش