آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

یا علی و یا علی و یا علی...

هواللطیف...


آری...

درست چهار شنبه بود که همه جا یاس باران شد... همان روزی که از زمین و زمان ستاره می بارید و من غرق دستانی بودم که همه رو به آسمان بودند... آسمانی خشک... درست در ارتفاع کمی بالاتر از نفس هایم بود که اجتماع دعاها و راز و نیازها با غبار غم روزگار گلاویز بودند... همین که گفتیم یا علی... همین که نام علی بدرقه ی دعاهایمان شد، تمام غبارها و حتی خشکی بی حد آسمان بی سخاوت مهر بی مهر و آبان ِ بی باران، به کناری رفتند و از زمین بر آسمان علی می بارید!!!

یا علی و یا علی و یا علی....

کف بر کف علی می گفتند...

دست در دست  علی می خواندند...

دل در دل علی را صدا می زدند...


اصلا زمین علی شده بود و آسمان علی...


تمام خانه بوی یاس کبود علی را گرفته بود و نخل امامت علی


آری!

امسال در یاس باران علی اجابت شدم و آنگاه که کسی می گفت 110 بار بگو یا علی...

مریض داری بگو یا علی

گرفتاری بگو یا علی

غم و غصه داری بگو یا علی

و من می گفتم یا علی...


بر قطره های یاس علی عود و اسپند و کندر می نشست و من غرق می شدم... رفته بودم تا آن ضامن آهو که همیشه عاشق دست کشیدن و بوی عود و اسپند کندر گرفتن حرمش بودم... از همان اسپند دان های خادمانی که بر سر در صحن ها می گرفتند...


علی علی علی...

اصلا همه جا علی بود

مگر می شد علی را صدا نزد؟!


در گوشه کنارهای فرازهای انعام و یا علی ها... در مولودی میلاد امامت علی، رفته بودم تا ایوان طلایش که جان را می خرد...

و وجودت را به یکباره به سمت خودش می کشاند... درست تا سر در حرم...

رفته بودم تا اولین دیدار...

من کجا و نجف کجا و خانه ی علی کجا...

من کجا و مسجد کوفه کجا و شب جمعه کجا...


یادم نمی رود تمام استخوان هایم می لرزیدند و از بازارهای خرابه ای رد می شدیم تا به حرمش، به همان ایوان ورودی که شب قدر از تلویزیون دیده بودم رسیدیم..

خداااااااااااااااای من!!!...

هنوز یک ماه نشده بود و من اینجا بودم...

و معجزه یعنی همین دعوتی که یکباره شد....


گفتم تا سر در حرم می کشاندت و از آنجا...

نه می توانستم ببینم و نه کشیده می شدم... احترامی عجیب مرا در دیوار روبروی ضریح فرو می برد و در خود مچاله می شدم...

ابهت علی وصف ناپذیر است... حتی اگر صحن و سرای حالایش هم مظلوم باشد....

در دلم یک ریز می گفتم علی...

سلام یار یاس کبود...

یا علی و یا علی و یا علی....


آرام آرام روانه شدم... انگار دستی مرا به سوی ضریحش می کشاند که تا گرفتمش تمام زمین درونم لرزید... و جز خرابه هایی بیش بر دلم باقی نماند...

.....

....................

.......................................................


و آنچه شد در همین نقطه چین ها پنهانند...


یا علی و یا علی و یا علی...

مجلس تمام شده بود و اسپند ها آرام گشته بودند...


من بودم و

بوی علی و

مِهـــر علی و

عشق علی و

استشمام یاس باران کبود علی....



به امید اجابت دعاهایمان در هوای علی....



http://axgig.com/images/82578096199811397745.jpg

 

آنقدر دیر آمده ام که...


اما آمده ام


غدیر  ِعلی بر تمام شیعیانش مبارک باد







کاش همیشه همان لحظه های خوب چهارشنبه بودند...

در اضطرار که باشی تنها این لحظه ها تو را نگه می دارد و بس...


در اضطرار که باشی در پناه علی آرام می شوی و ذکر هر روز و شبت 110 بار یا علی یا علی یا علی...


در اضطرار بودن یعنی درست همین روزها...

همین روزهایی که عجیب یادآور لحظه های مُرده ی چند سال پیشند

روزهایی که حس می کنم دعاهایم در همان شلمچه مانده و هنوز به آسمان نرسیده...



خدای بزرگ من...


تو عالم تمام این جهانی...


همین جهانی که به قول مجری رادیو امروز می گفت دو روز بیشتر نیست!!!


همین دو روز دو روزهایی که هزار روز شده اند دارند بد تا می کنند...


کمی خوبی بیاور خدایم


از همان جنس خوبی هایی که خودم و خودت و شلمچه و او می دانیم...



همان لحظه های محشری که خیلی زودتر از این ها باید اتفاق می افتاد و نیفتاد...



بحق علی و به یاد علی و به نام علی


اللهم صل علی محمد و آل محمد....



عید و عرفه و خدا

هواللطیف...


کاش دستانم را می دیدی که به وسعت تمام کلیدهای صفحه کلید باز شده اند و چشمانم را که خیره به این صفحه های سپید مانده...

دارد آرام آرام تکان می خورد و حرف به حرف را می نویسد و به هم وصل می کند تا شاید کلامی شود و حال و روز دلم را به وصف بکشاند...

آخر این روزها آنقدر شلوغ بوده و هست که فرصتی برای آسوده نشستن و فکر کردن و نوشتن و هزار و یک توصیف پیچ در پیچی که حالا برای خودشان سبکی منحصر به فرد شده اند را ندارد....


آری

این روزها سر ِزمین هم شلوغ است و یادواره ی هزاران خاطره از هزاران قرن و دوران و روزگاران گذشته...


(هرکجا می روی از رفتن موسی به طور می گویند و فاطمه به خانه ی علی و مهدی به عرفات و ابراهیم با اسماعیل به قربانگاه و محمد با علی به غدیر و حسین با تمام هستی اش به کرب و بلا...)


سر ِزمین هم شلوغ است مثل سر ِمن...

و هزار فکر و هزار خاطره ی این روزها در سرم رژه می روند و گاهی می پرند و گاه می دوند و گاهی پایکوبی می کنند و آشوبی برپاست...


آری

راست می گویند


این روزها چه روزهای باعظمتی ست


این روزهایی که عرفه را داشت و عرفه ای که از آمدنش می لرزیدم.... می ترسیدم.... حتی دیروز تا لحظه های شروع دعا و اینکه کجا بودم و حالا کجایم و سال دیگر قرار است کجا باشم؟

امسال من و عرفه و اتاقم اگر بودیم دیوانه می شدیم! من و عرفه و اتاقم با هم!!!

و دعوتی مهربانانه بود و شتافتم تا مسجدی که دوستش دارم.... مسجد دانشگاه اصفهان! هرچند دانشگاه ِخودم نیست اما این روزها هفته ی یک بار را آنجایم و خاطراتم را لا به لای شمشادها و بیدها و گلها و سنگ فرش هایش نفس می کشم!

خاطراتی که تمامی ندارند... از شب های قدر قبل از تولد رگبارم تا روزهای 89 که تمام زندگی ام چرخید و چرخید و چرخید! آنقدر که من ِآن روزها را می توانم حتی از دور ببینم...


چقدر خوب بود... حال و هوای همان شب قدر را داشت و من بودم و همین کتابی که پارسال هم بود و کلمه به کلمه هایی که تمام شلمچه را در برگرفته بود...


گاهی در صحن و سرای مسجد می چرخیدم و گاه تا همان خاک بازی های شلمچه می رفتم و گاه تا شش گوشه اش و گاه در طواف عشق گرد معبودم می دویدم...

دیروز آنقدر راه رفته بودم و پر زده بودم که تا عرفه تمام شد سرجایم درست زیر گنبد بلند مسجد آرام گرفتم...

یادم نمی رفت سال قبل را... و از صبح که بر تمام خاک های طلایه بوسه زده بودم و تا سه راهی شهادتش رفته بودم و جان و جان و جاااان داده بودم و تمام آن جاده ها و راه ها و آدم ها و نخل ها و حتی تمام آن ماشین هایی که شبیه... بودند و تمام چشم ها و تمام خانه ها و تمام خاک ها و درختان مانده از آن روزها را رد کرده بودم و تمام و کمال می گذشتم... هر لحظه اتوبوس از هرآنچه می دیدم دورتر می شد و من نیز....

اصلا پارسال عرفه میهمان شهدا بودم...

باورت می شود؟!

لابه لای خاک های شلمچه هر کسی هرجایی که دوست داشت و با خاکش انس می گرفت فرود می آمد و در حال و هوای آنجا غرق می شد...

آنجا نیاز به مداحی نداشت تا برایت بخواند و به قول خودشان دلت آماده شود...

دلت آماده رفته بود... دیدن جای جای آنجا دلت را آماده ترین می کرد و مداح تنها زجه آور این سوز و گدازها بود...

یادم نمی رود هیچ گاه...

عرفه ی پارسال شاید عجیب ترین عرفه ی عمرم بود و شاید حتی دیگر تکرار نشود...

حق داشتم که امسال در خانه بند نشوم و زیر سقف اتاقم خفه شوم...

حق داشتم که این همه راه را بروم و به مسجدی پناه بیاورم که سه سال پیش پناه شب قدرم شده بود و چقدر خوب بود...

سال قبل غروب عرفه را درست پشت گنبد فیروزه ای آنجا می دیدم و چه غروبی بود... چه غروبی بود و دعا تمام شده بود و تنهای تنها میان آن همه شلوغی می چرخیدم... جای امنی پیدا کردم و آرام آرام کندم و کندم و کندم و امانتی را با احترام تمام آنجا دفن کردم و برخواستم و میان فوج آدم های رونده ی نور، رهسپار خانه شدم و آمدم...

آن شب و آنجا را یادم نمی رود...

غروبی که بزرگترین غروب دنیا بود...

و نمی دانستم پس از هر غروب طلوعی دیگر می دمد...


آری

سرزمین شلمچه برایم آرامگاه حسی مقدس شده و سالروزش عرفه ای شد که هر سال خودش را به رخ لحظه هایم می کشد....


به قول فاطمه که دیروز صبح می گفت امروز آخرین سالگرد تلخیست که سپری می شود و راست می گفت...

کاش پس از این تلخی ها و از دست رفتن ها و از دست دادن ها، کمی اتفاق خوب و کمی به دست آوردن و کمی تمام و کمال داشتن ها برسند...

و نمی گویم که کاش

بگذار بگویم امیدوارم و امید به خدای مهربانم دارم...


امید به اجودالاجودینش و اکرم الاکرمینش...


امید به ارحم الراحمینش و اسمع السّامعینش...


امید به ابصر النّاظرینش و اسرع الحاسبینش...


امید به هرآنچه خطابش کردم و هر صفتی که خواندمش...


آری 

بگذار بگویم امیدوارم که کمی اتفاق خوب!

راستی

کمی هم نه!

خدایم اجودالاجودین است

پس بگذار بگویم امیدوارم و امید دارم که یک عالمه اتفاق خوب و یک عالمه به دست آوردن و تمام و کمال داشتن ها برسند

و بیایند

و بر سر و رویمان رحمت بی منتهایش ببارد

و غرق شویم

و غرق شوند

و همه غرق شوند

و همه چیز خوب شود

و خوبی ها پایدار بماند

و تمام احساسات خوب پایدار بمانند

و تمام آدم ها خوب شوند

و تمام آدم های خوب استوار بمانند


و خدایمان باشد

همیشه باشد

که اگر باشد و اگر به بودن همیشگی اش ایمان بیاوریم، تمام این سیاهی هایی که هنوز هم نرفته اند، خودشان آرام آرام رخت برمی بندند و می روند و نور می آید و نور می ماند و نور تمام اینجا را فرا می گیرد...




عرفه پارسال میهمان شهدا بودم و باورم نمی شد که امسال عرفه وقتی می رسد که من زودتر از این ها به شش گوشه اش رسیده ام... و گرد معبود تابیده ام و تا عظمت بی انتهای کعبه اش سر بر خاک ساییده ام...

و هنوز هم باورم نمی شود که کجاها بوده ام...

این روزها که زیاد مکه را می بینم و لحظه به لحظه ی آنجا را پخش می کنند، هر لحظه در خود می ریزم و می لرزم و ناگهان پر می زنم تا همان روزهای گرم و زبان هایی که همه روزه بودند و بر روی پله های داغ روبروی کعبه نشسته بودم و قران می خواندم و با تو حرف می زدم...

روبروی خدایم با تو حرف می زدم...

چقدر خوب بود... تمام آن روزها و لحظه ها...

و ناگهان اسم حسین که می آید و شش گوشه اش... 

نه می شود گفت و نه نوشت...

تنها چشمانم را می بندم و به گوشه ای می خزم که هیچ کس نبیند و نشنود...

همیشه همه ی احساسات و حرف ها گفتنی نیست! گاهی باید محرم ِ دل باشی و به بصیرت انقلاب یک دل برسی...

که تو رسیدی... همان شب زیر ستاره هایی که برایم می گفتی و بالکنی که تا نیمه های شب میهمان من و شانه های تو و اشک هایم شده بود و تمامشان را دانه به دانه بوسیدی....


چقدر از عرفه ی پارسال تا امسال اتفاقات عجیبی برایم افتاد...

هرچند در ازای تمام آرامش و بی قراری های بی حد و حصر مکان های مقدسی که رفتم، به همان مقدار سیاهی ها و سختی های زندگی هم بیشتر شد و پس از کربلا در روزهای تاریکم به زجه رسیدم اما شکر... 

برای تمام حتی این سختی ها که رُس ِ آدم را می کشند...


و هر روز به همان مداحی می رسم که پس از کربلا نوشتمش...


«نگفتی هر کی میاد کربلا رُسّشو می کشی....»



باور کن فقط می تابم

روی این زمین و جاذبه ای که تمام اشیا را به خودش می کشد نیستم....

گاه حتی سبکی بی حدم را حس می کنم... درست مثل دیروز که سنگینی وزنم روی فرش های مسجد را حس نمی کردم...


و خدا را شکر که اگر چه از این سفر ها بازگشته ام اما باز هم به قول شمس لنگرودی سفر از من باز نمی گردد


به امید روزی که دعای عرفه را روی همان کوه های عرفات بخوانیم و تا جبل الرحمه بالا رویم و غروب بی وصفش را ببینیم و یک روز را نه که تمام روزهایمان را با آقای خوبی هایمان ،مهدی فاطمه، هم نفس باشیم....


به امید قبول شدن تمام اشک هایی که به عشق حسین و عشق بازی هایش با خدایش سرازیر گشتند


و به امید اینکه ما نیز رسم این عشق بازی ها را بیاموزیم و تا عاشورا سراپا شوق شویم و به معبود و محبوب ازلی و ابدیمان بشتابیم....


به امید رسیدن به تمام روزهای خوبی که چشم انتظارمانند....



یا ربِّ یا ربِّ


یــــــا ربّ...




*عیدتان مبارک باد*


حرف هایم ماندند...

هواللطیف..



بگذار بروم

حالا که دیگر تاب و قراری برای این دل ِ سرگشته نمانده...

بگذار رخصت گیرم و پَر زنم...

خدا را چه دیدی! شاید میانه های راه تا کوی تو رسیدم و خواستم که دوباره بر این زمین خاکی سکنی گزینم...

بگذار یک شب جای آن ستاره ی آسمان باشم! آن دور ِ دور...

آنقدر که کسی نمی تواند بچیندش و حریم ِ حرمتش را بشکند...


داشتم می گفتم بگذار و بگذار و بگـــــــــــذر که فرشته ی همیشه ی آن دورهایم گفت فردا روز شهادت امام جواد است و چهل روز مانده تا محرم...

محرم...

نه اصلا تو همین امروز را بگیر!!!



غصه دار وداع بین الحرمینش بودم و ضریح ِ جان...

غصه دار شش گوشه اش بودم که در آخرین روز ِ بودنمان باز شد و آرامش بی حد و حصرش را در جانم ریختم...

سر بر کنج شش گوشه اش که می گذاری روح و جانت در امنیتی محض غرق می شود و آرام ترین بی قرار ِ عالم می گردی...

چشمانت همه عرش را می پوید و دستانت همه آسمان را...

غصه دار وداع تمام این لحظه ها بودم و لرزش عجیب ضریح باب الحوائج... 

و هنوز هم نمی دانم چرا بعد از کرب و بلایش زنده ام... می بینم... می شنوم... راه می روم و زندگی می کنم و این روزها زنده گی...

هنوز نمی دانم چطور شد که زنده ماندم! مگر در پس و پیچ بزرگ ترین آرزوی دلم وصال نخوابیده بود؟ 

من از تمام این لحظه ها نه دل کندم و نه دیده... فقط جسمم را کندم و برداشتم و آمدم....

و آن روز غصه دار بودم و آرام آرام در راه دو گنبد طلایی دوقلویی که وصفش را شنیده بودم اشک می ریختم...

از دور و در ورودی کاظمین دو گنبد طلا را دیدم کنار هم!!!! هزار هزار بار زیباتر از دوگنبد طلایی دو طفل مسلم...

و همان جا بود که رفتم...

دیگر نه از سربازها و تفنگ ها و بادیگاردهای بیشمار آن خیابان ها می ترسیدم و نه حتی از ماشین های بمب زده شده و نه از خانه های ویران شده... حتی نمی ترسیدم از مرگ... از شهادت.... از آنجا تمام شدن....

غروب بود که روی فرش های صحن و سرای بارگاهشان راه می رفتم و می لرزیدم...

آخر همه گفته بودند اولین بار توست! التماس دعا... 


پدر و پسر امام رضا میهمان نوازند... عجیب هم میهمان نوازند...


همه می گفتند باب الحوائجند... و من سرگشته به سویشان می شتافتم.... 

چشمانم از این همه شگفتی مانده بود! تنها می رفتم و سرگردان ِ تمام در و دیوارها و سقف ها و آدم ها و.... 

دو ضریحی که به هم چسبیده بودند....

بزرگ ترین ضریحی که تا به حال دیده بودم....

نمی شود وصف نمود... حال آن لحظه ها را.... 

من بودم و دنیا دنیا التماس دعا و باب الحوایج و پدر و پسر امام رضا.... و عجیب دلم تا ضامن آهویش پر کشیده بود...

چقدر بازگشتم و پر زدم تا ایوان طلایش و رفتم و سلام دادم و می رفتم و می رفتم و می رفتم تا جای همیشگی ام روبروی ضریح طلانشانش... و از آنجا دوباره پر کشیدم دو گنبد طلا و دو ضریح به هم چسبیده و آرامش بی حدی که داشت....

چند تا نماز و زیارت و کمی هم نگاه و حرف هایی که زده شدند و سلام هایی که رساندم و التماس هایی که به غرفه های ضریحشان گره بستم و به خودم که رسید اذان شده بود...


نگاهی گذرا و گفتن ِبازمی گردم و روانه ی حیاط شدم تا نماز بخوانم...


راست می گفتند... انگار تمام دنیا را به تو می داند وقتی در حیاط آنجا می نشستی و نماز می خواندی و با خدایت هم کلام می شدی...

چقدر محشر بود آن ساعت ها...

و دلتنگی غریبی که شب آخر بود و فردا دوباره در اتاقت تنها بودی و ....


بازگشتم تا بروم و حرف های خودم را بزنم... سلام ِ خودم را برسانم... که دیدم در ِ حرم را بسته بودند!!!

همان شب در ِ حرم را بستند برای نظافت و دیگر باز نکردند...

گفتند تا نماز صبح! و ما فقط تا ده شب آنجا بودیم...

پشت در حرم نشستم و ندیده سلام دادم و ندیده خداحافظی کردم و ندیده دیداری دوباره را خواستم....


یا جوادالائمه...


آقای مهربانم...


آقای جود و بخشش و سخاوت...


حرف هایم ماندند...

سلام ِ دیده ام ماند...

نگاه آخر بی خبرم ماند....

و دلم که حالا پُر شده... این روزها تنها شما شاهدید که چقدر لبریز است و می بارد.... به جای تمام باران های پاییزی و به جای تمام اشک های دنیا می ریزد....

تنها شما شاهدید که چقدر بی قرار شده و تاب ِ ماندن ندارد... 

دلش را خوش کرده به محرمی که در راه است و بعد از محرم کاش می شد که رفت...

کاش زندگی کمی روی خوشش را نشانمان میداد...

و یک روز ِعادی، روزی که هیچ مناسبتی نداشت، می شد با خدا معامله ای کرد و برای همیشه آرام شد...


(چند سطرش را به احترام فقط تو! پاک کردم... سطرهایی که می دانی چه ها بودند...)


بگذریم...


آقای جود و بخشش و سخاوت


با حرف های مانده ام چه کنم؟

و با چشمانی که حسرت دیداری عمیق بر دلش ماند....





شهادت جوادالائمه، امام محمد تقی بر تمام لحظه هایتان تسلیت باد....





رگبار1: کاش در پس این همه خم شدن ها لااقل به تو می رسیدم.... مگر نگفته بودی دو خط موازی شده ایم؟


رگبار2: کمی صبر... خدایم.... کمی صبر اگر دنیا قرار است بیشتر از این بتاباند و بی تابمان کند...


رگبار3: دیشب و این حالم و این روز و شب ِ دلم و این اشک های ناتمام و قرانم و رسیدن به ان الله علیم بذات الصدور...

نه یک بار که دوبار و لرزیدن و ...

چقدر خوب است که اجازه می دهی شب و روزم به یاد تو بگذرد پروردگارم...

این اجازه های خوب ِ خوب را از لحظه هایمان نگیر که بی تو هیچیم...


ان الله علیم بذات الصدور....

خودش و تنها خودش به راز سینه ها آگاه است


و مرا چه باک که تهمت زنند! یا توهین کنند! یا گمان بد برند! یا دشمنی دارند...

او به راز سینه ی سوخته ام آگاه ترین است و بس...



رگبار4:

پروردگارا!

می شوی کمی روی خوش ِ زندگی؟؟؟ 

کمی لبخند

کمی آرامش ِ محض

کمی اطمینان

کمی تکیه گاه...


اصلا کمی ناز کردن...


می شود؟؟؟


دلم پناه دار! شده امشب...

هواللطیف...


تمام نمی شود! روزهایی که عجیب چشم هایم آسمان را شرمنده می کند... آن هم آسمانی که ماه هاست حتی یک قطره هم نباریده و انگار پاییز هم قصد باریدن ندارد...

و امروز یکی از آن روزهای رگباری بود... عجیب رگباری... از آن هایی که نیازی به اتفاق افتادن حادثه ای نبود تا چشمه ی چشمانت بجوشد! و حتی بدون پلک هم آن چنان رگبار می آمد که در لحظه خیس می شدی.... خیس ِ خیس ِ خیس...

از آن روزهای رگباری بدون آرامش...


صبح رفته بودم تا کوچه پس کوچه های دبستان و راهنمایی و خانه های قبلیمان... همان جاها که خاطراتش هنوز هم مرا غرق می کند... رفته بودم دوباره داخل همان بلوار بزرگ خاکی پُر از کاج و شمشادهای سرتاسری... همان شمشادهایی که امروز سلام مرا جواب نمی دادند... انگار که مرا دیگر نمی شناختند و با لمس دستانم عجیب غریبه شده بودند...

شمشادهایی که چه روزهای زیادی رویشان میخوابیدیم و تمام خاک هایشان را با همان مانتوهای خاکستری دبستانمان می گرفتیم و میانشان می دویدیم و شاد بودیم از اینکه از درز باریکی رد می شویم و با برگ های علف های وسط بلوار سوت می زدیم و هیوا چاقمالویی حرف می زد! یک جور حرف زدن خاص مخصوص خودش... و انگار سه چهار ماه فقط توی مدرسه ی ما و کلاس ما و نیمکت ما یعنی من و نسیم آمد تا برای همیشه دوستی مان را کم کند و کم و کمتر....

و خودش هر روز بیشتر می شد... هر روز بیشتر از قبل... حتی یادم هست وقتی اردیبهشت بود و از مدرسه ی ما رفت چقدر همه جا کم شده بود... چقدر همه چیز بد شده بود... و من که مامور سالن ها بودم با نسیم، چقدر بی حوصله شده بودم... چقدر به بچه های کلاس اولی ودومی و سومی آن طرف سالن زور می گفتم و چقدر اخلاقم عوض شده بود... تا چند روز، و بعد یادم رفت و برگشتم به عالم خودم و دوست بچگی هایم نسیم و راهنمایی هم با هم بودیم و دبیرستان هم فقط یک سال و هی دور شدیم و دور و دور و حالا هم که حتی یک شهر دیگریست با یک زندگی جدید اما هنوز هم گاهی پیام می دهد و پیام می دهم و از حالش خبر دارم...

از هشت سالگی تا حالا که بیست و سه سالگی مان هم در سراشیبی عجیبی به دامنه می ریزد...

بگذریم....


کجا بودم؟

صبح...

و میان خیابان هایی که تمام روزهای راهنمایی و اول دبیرستانم را پر کرده بودند... چقدر مثل هیچ کدام از دبستانی ها و راهنمایی ها و دبیرستانی های حالا نبودیم...

چقدر سر و گوشمان کمتر می جنبید و چقدر بیشتر حریم خودمان را حفظ می کردیم و چقدر حیا و حرمت داشتیم...

چقدر مثل دختران راهنمایی و دبیرستانی حالا و هر روز دبیرستان کنار خانه مان نبودیم که هر روز چیزهایی در پارک می بینم که چشمانم را ناخودآگاه فقط می بندم...


چقدر فرق داشت...

شهر این همه رنگی نبود!

شهر سبز فسفری و صورتی جیغ و قهوه ای و آبی آسمانی و قرمز و نارنجی و بنفش و زرد نبود...

شهر یک دست خاکستری بود و سبز تیره و سرمه ای....


حالا دبستانی ها جعبه ی مدادرنگی 48 تایی اند و هر روز صبح رنگین کمان را در اتوبوس و خیابان های شهرم به تماشا می نشینم...


چقدر اما خوب بود... آن روزهای دبستانم را می گویم... که همیشه مامور سالن بودم و سردسته ی بچه ها!

یا راهنمایی ام را که همیشه مسئول تعاونی بودیم... باز هم من و نسیم بودیم و بعد از آن چند سالی خود ناظممان مسئول شده بود و می گفت به کسی اعتماد ندارد....

چقدر خوب بود آن روزها که حتی شیرکاکائو ها و شیرموزها و باقلواها و پیراشکی ها را هم در همان قفسه های کوچک یک در یک و نیم متری جا می دادیم و زنگ تفریح ها از سر و روی من و نسیم شیر می ریخت!

و چقدر ناظم و مدیرمان غصه خوردند که سوم راهنمایی تمام شده بود و من و نسیم از آن مدرسه می رفتیم...

چقدر خوب بود روزهای بی اجازه دفتر رفتن آن هم زنگ های تفریح، و سر کمد مدیر رفتن و کلید تعاونی را برداشتن آن هم بدون اینکه نیازی به اجازه داشته باشد...

راستی که آن روزها چقدر ارشد بودیم... چقدر برای خودمان کسی بودیم... چقدر تمام بچه ها ما را می شناختند و ما هیچ کدامشان را....

چقدر پیشنهاد می دادیم و چقدر برای مدرسه سود و منفعت داشتیم...


و چقدر زود تمامشان تمام شدند...

تمام روزهای دبستان و راهنمایی و دبیرستان و حتی دانشگاه....


کجا بودم؟

آهان! رسیده بودم به پارک دم خانه مان و باز هم تعطیلی مدارس و پارکی که دیدنی می شود و عجیب هم نادیدنی ست!!!


امروز نه برای خاطره هایم و نه برای یادآوری شان، که برای خیلی اتفاقات دیگر رگبار آمده بود... درست نشسته بود درون چشمانم و آنقدر بارید و بارید تا کمی سبک شد...

رگباری که دلیلش را خودت می دانی و خودم و خدایمان

و همین قدر دانستن ها کافی ست

اصلا همیشه همین قدر هم کافی بوده! باور کن...


کجا بودم؟

آهان...

رسیده بودم به غروب... به سنگینی عجیبی که بر ریه هایم بود و بر سر و سینه ام و بر جانم...

به بغضی که بیدار شده بود و در نطفه می خواستم که خفه اش کنم! و خفه نمی شد

بغض های حالا هم مثل تمام حالایی هایند.... سرتق! عجیب هم سرتق!!!

آمد... نشست روی تمام گل های ارغوانی چادرم... و تمام برگ های سبزش شور شد...

بارید بر سجاده ی سبزم و رفتم تا....

تا خیلی جاها...

تا کعبه ی تو

تا مدینه ی پیامبر تو...

تا حرم امن امیر ِ تو....

تا حرم امنش... و ماندم... و ایستادم و افتادم... درست مثل اولین بار... اما کسی مرا خوانده بود... رفتم و رفتم و رفتم تا به ضریحش رسیدم...

سر بر ضریح علی که می گذاری انگار تمام دنیا را به تو می دهند.... انگار در آغوشی عجیب امن گم می شوی... انگار کسی تمام تو را می گیرد و آرام می کند...

انگار پناه دار می شوی! پناه دار....

آخر علی بابای امت است...

راستی انگار مِهر عمیقی تمام جانت را پُر می کند...

و خیسی... تمام دستانت خیس شده... بازگشته ای به سجاده ات... و تا حریم امن علی پر زده بودی... همین حالا و همین جا و همین امشب و همین لحظه های رگباری....


همین جا می مانی...

امشب دلت کنار حریم امن علی می خوابد...

امشب دلت همان جا مانده تا تمام ِ حرف های ناتمامش را بگوید...

نه

اصلا بابا خودش حرف های دلت را امشب می خواند...

دلت آخر میهمان شده...

میهمان بابا شده

امشب

همین لحظه ها

که رگبار رفته تا ببارد...

که آرامش با همان آیة الکرسی که تو خواستی برایت بخوانم بازگشته...



نگاه کن

امشب دلم تا بابا پر کشیده....



http://upload7.ir/images/12596946118407436752.png


شب قدری که بخشیدند و دعوت شدم...

هواللطیف...


شب بیست و یکم ماه رمضانی که دعوت شدم...

به قـــدر...

و دلی آکنده از بغضی کهنه که پس از سال ها امسال با تو شکست؛ با تو و به حرمت پاکی بی حد دلت کربلایی شد و تا قدر ِ بی انتهای تو بالا رفت فرشته ی آسمانی من...

شب بیست و یکم ماه رمضان بود و اولین قدرم با تو... اولین قدری که تو را تمام و کمال پس از این چند سال دوری، داشتم... بدون ذره ای ترس...

و چقدر یک شب می تواند کار هزاران شب ِتمام زندگی ات را بکند...

آن شب با آرامش بی حدی سحر رسید و سپیده سر زد و صبح شد...


درست فردایش بود که مادرم گفت شاید کربلایی شویم... و من مات و مبهوت میان زمین و آسمان ماندم که کربلایی؟؟؟؟!!!!

قرارم با مهربان ارباب، دیدن کربلایش با تو بود... رفتن به امنیت بی حد شش گوشه اش با تو...

شُک عظیمی بود... به قدر تمام سختی ها و پایین بالا شدن ها و تب و تابی که از دیروز بر تمام زندگی مان وارد شد... و تمام اشک هایی که باهم ریختیم...

قرارمان با هم رفتن و با هم دیدن و با هم زیارت کردن بود اما... امـــا خدا بهترین کارگردان هستی ست...


با تمام انتظاری که برای این همه سال کشیده بودم، دیروز و حرفهایم مرا داشت از کربلایش مطرود می کرد... خسته ی درمانده ای که تمام پل های پشت سرش را، به قدر تمام این سال ها و محرّم ها و یاحسین یاحسین گفتن ها و عاشقی ها خراب کرده بود و تنها در خود فرو رفته و گوشه ای به تقدیرش زُل زده بود...


و هنوز هم یک شب قدر دیگر مانده بود...

شب های قدر معجزه آساترین شب های تاریخند... و ما ادراک ما لیلة القدر...

راست می گوید... به راستی من چه می دانم اصلا شب قدر چیست؟!.....


دومین شب قدر با هم بودنمان بود... با دلی که طرد شده ی بین الحرمینش بود...

خوب می فهمیدم... پشیمانی اش را... زجه زدن هایش را و سکوت محضی که عذاب آورترین لحظه ها را برایم رقم می زد...

اگر امشب بخشیده نشوم... اگر مهربان ارباب مرا نبخشد... اگر...

.......

شبکه ی سه بود و کربلای معلایش...

باورت می شود؟

آنقدر دیدارش برایم سنگین بود که قامتم تاب نیاورد... از این همه فاصله زانو زد و بر زمین افتاد و تنها هاج و واج می نگریست... و سخت تر آنجا بود که اجازه ی نگاه کردن هم نداشت...


طرد شدن بدترین حس دنیاست....


با هر فراز ِجوشن، دلها تا امنیت حضورش صعود می نمود و من ِ طرد شده سقوط...

فراز به فراز را می خواند و می رفت و دل بیچاره ی من هنوز جامانده بود...

قسمش دادم به مهربانی اش... آرام آرام صدایش زدم... به اربابیتش... به عطشان شور... به محرّم ها و آن شب بارانی... به تمام لحظه های عاشقانه ای که کم نبودند و...

آمد... انگار شبیه نور... یا شاید شبیه چشمه ای خروشان در چشمان خشکم جوشید و جوشید و جوشید...

کسی آمد و مرا با خودش برد... تا لذت بخشیده شدن... تا جانی دوباره یافتن و تا زندگی از سر گرفتن...

تا بخشیده شدن... بخشیده شدن ِعاشقی که کور شده بود... که اسیر شده بود... که سراپا خطا شده بود...


واااای که چه طعم عجیبیست بخشیده شدن... اجازه ی نگاه گرفتن و صحن و سرایش را به تماشا نشستن...

چه قدر خوب بود دیدنش... حس حضور مهربانش...

اربابیتش...

آنقدر آرام شده بودم که انگار مرا تا شش گوشه اش برده بود و پناه بی پناهی هایم شده بود...

آنقدر رها شده بودم که دیگر جز بخشیده شدن چیزی نخواستم حتی کربلایش را...

همین که منّت بر سرم نهاده بود و بخشیده بود سراپا شور بودم و شوق و شعف...


همین برای این دل دیوانه کافی بود...


با آرامش عجیبی خوابیدم... آنقدر آرام که انگار آرامش گمشده ی دورم را به اتاقم آورده بودند و تقدیم دستان خالی ام کرده بودند...

انگار کسی فرشته ام را به برم کشانده بود... تک فرشته ی پاک و زلال قلبم را...


و دیشب حتی ساده هم شروع نشد... دیشب با طرد شدگی محضی شروع شد و آخر اما...

آنقدر خوب تمام شد که در امنیت حضورش تا خود صبح به بارگاه پیامبرش پرکشیده بودم...


شب قدری که مهربان ارباب در حقم مهربانی اش را تمام نمود و مرا بخشید و...

.........

......

زبانم بند می آید که بگویم اما می گویم...


و صبح در کمال ناباوری دیدم که برات کربلایش را به دستان خالی ام سپرد و کربلایی شدیم...


کربلا آروزی بچگی های من است... از همان وقت ها که مادربزرگم آرزویش را داشت و با این آرزو برای همیشه از میان ما پر کشید... همیشه برایم آرزوی دست نیافتی محضی بود که رسیدن به آن را محال می دانستم و درست شب بیست و یکم ماه رمضان برات کربلایش را به آبروی دل پاک فرشته ی آسمانی ام گرفتم...



یک روز بینهایت سخت... یک روز و یک شب بینهایت سخت و پُر از تب و تابی که به خیر گذشت...

و به بهترین خیرها گذشت...


و حالا درست روزی که آمدیم، یک ماه بعد عازم نجف و کربلایم و هنوز هم باورم نمی شود... نمی شود... نمی شود...


من کجا و کربلا کجا...

من کجا و نجف کجا...

من کجا و سامرا کجا...

من کجا و کاظمین کجا...


خدایم

یگانه ی هستی بخش من

تو خواستی که تنها به دیار رویایی ام  بروم... بدون اویی که کربلا را فقط با او خواسته بودم...

و مرا امروز به دلیلش روشن نمودی و یافتم که نباید تاریخ تکرار شود چرا که من رفتن نمی خواهم... ماندن و داشتن می خواهم...


و این سفر سومین امتحان سختی می شود که پیش روی من و اوست...

و هزار بار سخت تر از دو سفر قبلیست... چرا که میعادگاه دل هایمان شده بود و حالا باز هم یکی می رود و به نشانه ی حضور دیگری یک بغل عشق می گذارد و یک دنیا عاشقی...

سربلندمان کن که این آخری به قدر تمام این روزهای فراق، سخت تر می گذرد معبودم...



صبـــر خواسته بودم و حالا به اوج امتحان صبر رسیده ام...

کمکم کن دیوانه نشوم... که تنها و آنجا رفتن برای من یعنی دیوانگی محضی که کاش تاب بیاورم...


اگر مهربان ارباب مرا تنها خواسته باشد حرفی نیست فقط آقا خودت حواست به اویم باشد...

به مهربانی بی اندازه ات سپردمش سید و سالار کرب و بلا...

پناه عطش های بی پناهش باش...


http://hadiseeshgh.persiangig.com/moharram/ehram.jpg