آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

عید و عرفه و خدا

هواللطیف...


کاش دستانم را می دیدی که به وسعت تمام کلیدهای صفحه کلید باز شده اند و چشمانم را که خیره به این صفحه های سپید مانده...

دارد آرام آرام تکان می خورد و حرف به حرف را می نویسد و به هم وصل می کند تا شاید کلامی شود و حال و روز دلم را به وصف بکشاند...

آخر این روزها آنقدر شلوغ بوده و هست که فرصتی برای آسوده نشستن و فکر کردن و نوشتن و هزار و یک توصیف پیچ در پیچی که حالا برای خودشان سبکی منحصر به فرد شده اند را ندارد....


آری

این روزها سر ِزمین هم شلوغ است و یادواره ی هزاران خاطره از هزاران قرن و دوران و روزگاران گذشته...


(هرکجا می روی از رفتن موسی به طور می گویند و فاطمه به خانه ی علی و مهدی به عرفات و ابراهیم با اسماعیل به قربانگاه و محمد با علی به غدیر و حسین با تمام هستی اش به کرب و بلا...)


سر ِزمین هم شلوغ است مثل سر ِمن...

و هزار فکر و هزار خاطره ی این روزها در سرم رژه می روند و گاهی می پرند و گاه می دوند و گاهی پایکوبی می کنند و آشوبی برپاست...


آری

راست می گویند


این روزها چه روزهای باعظمتی ست


این روزهایی که عرفه را داشت و عرفه ای که از آمدنش می لرزیدم.... می ترسیدم.... حتی دیروز تا لحظه های شروع دعا و اینکه کجا بودم و حالا کجایم و سال دیگر قرار است کجا باشم؟

امسال من و عرفه و اتاقم اگر بودیم دیوانه می شدیم! من و عرفه و اتاقم با هم!!!

و دعوتی مهربانانه بود و شتافتم تا مسجدی که دوستش دارم.... مسجد دانشگاه اصفهان! هرچند دانشگاه ِخودم نیست اما این روزها هفته ی یک بار را آنجایم و خاطراتم را لا به لای شمشادها و بیدها و گلها و سنگ فرش هایش نفس می کشم!

خاطراتی که تمامی ندارند... از شب های قدر قبل از تولد رگبارم تا روزهای 89 که تمام زندگی ام چرخید و چرخید و چرخید! آنقدر که من ِآن روزها را می توانم حتی از دور ببینم...


چقدر خوب بود... حال و هوای همان شب قدر را داشت و من بودم و همین کتابی که پارسال هم بود و کلمه به کلمه هایی که تمام شلمچه را در برگرفته بود...


گاهی در صحن و سرای مسجد می چرخیدم و گاه تا همان خاک بازی های شلمچه می رفتم و گاه تا شش گوشه اش و گاه در طواف عشق گرد معبودم می دویدم...

دیروز آنقدر راه رفته بودم و پر زده بودم که تا عرفه تمام شد سرجایم درست زیر گنبد بلند مسجد آرام گرفتم...

یادم نمی رفت سال قبل را... و از صبح که بر تمام خاک های طلایه بوسه زده بودم و تا سه راهی شهادتش رفته بودم و جان و جان و جاااان داده بودم و تمام آن جاده ها و راه ها و آدم ها و نخل ها و حتی تمام آن ماشین هایی که شبیه... بودند و تمام چشم ها و تمام خانه ها و تمام خاک ها و درختان مانده از آن روزها را رد کرده بودم و تمام و کمال می گذشتم... هر لحظه اتوبوس از هرآنچه می دیدم دورتر می شد و من نیز....

اصلا پارسال عرفه میهمان شهدا بودم...

باورت می شود؟!

لابه لای خاک های شلمچه هر کسی هرجایی که دوست داشت و با خاکش انس می گرفت فرود می آمد و در حال و هوای آنجا غرق می شد...

آنجا نیاز به مداحی نداشت تا برایت بخواند و به قول خودشان دلت آماده شود...

دلت آماده رفته بود... دیدن جای جای آنجا دلت را آماده ترین می کرد و مداح تنها زجه آور این سوز و گدازها بود...

یادم نمی رود هیچ گاه...

عرفه ی پارسال شاید عجیب ترین عرفه ی عمرم بود و شاید حتی دیگر تکرار نشود...

حق داشتم که امسال در خانه بند نشوم و زیر سقف اتاقم خفه شوم...

حق داشتم که این همه راه را بروم و به مسجدی پناه بیاورم که سه سال پیش پناه شب قدرم شده بود و چقدر خوب بود...

سال قبل غروب عرفه را درست پشت گنبد فیروزه ای آنجا می دیدم و چه غروبی بود... چه غروبی بود و دعا تمام شده بود و تنهای تنها میان آن همه شلوغی می چرخیدم... جای امنی پیدا کردم و آرام آرام کندم و کندم و کندم و امانتی را با احترام تمام آنجا دفن کردم و برخواستم و میان فوج آدم های رونده ی نور، رهسپار خانه شدم و آمدم...

آن شب و آنجا را یادم نمی رود...

غروبی که بزرگترین غروب دنیا بود...

و نمی دانستم پس از هر غروب طلوعی دیگر می دمد...


آری

سرزمین شلمچه برایم آرامگاه حسی مقدس شده و سالروزش عرفه ای شد که هر سال خودش را به رخ لحظه هایم می کشد....


به قول فاطمه که دیروز صبح می گفت امروز آخرین سالگرد تلخیست که سپری می شود و راست می گفت...

کاش پس از این تلخی ها و از دست رفتن ها و از دست دادن ها، کمی اتفاق خوب و کمی به دست آوردن و کمی تمام و کمال داشتن ها برسند...

و نمی گویم که کاش

بگذار بگویم امیدوارم و امید به خدای مهربانم دارم...


امید به اجودالاجودینش و اکرم الاکرمینش...


امید به ارحم الراحمینش و اسمع السّامعینش...


امید به ابصر النّاظرینش و اسرع الحاسبینش...


امید به هرآنچه خطابش کردم و هر صفتی که خواندمش...


آری 

بگذار بگویم امیدوارم که کمی اتفاق خوب!

راستی

کمی هم نه!

خدایم اجودالاجودین است

پس بگذار بگویم امیدوارم و امید دارم که یک عالمه اتفاق خوب و یک عالمه به دست آوردن و تمام و کمال داشتن ها برسند

و بیایند

و بر سر و رویمان رحمت بی منتهایش ببارد

و غرق شویم

و غرق شوند

و همه غرق شوند

و همه چیز خوب شود

و خوبی ها پایدار بماند

و تمام احساسات خوب پایدار بمانند

و تمام آدم ها خوب شوند

و تمام آدم های خوب استوار بمانند


و خدایمان باشد

همیشه باشد

که اگر باشد و اگر به بودن همیشگی اش ایمان بیاوریم، تمام این سیاهی هایی که هنوز هم نرفته اند، خودشان آرام آرام رخت برمی بندند و می روند و نور می آید و نور می ماند و نور تمام اینجا را فرا می گیرد...




عرفه پارسال میهمان شهدا بودم و باورم نمی شد که امسال عرفه وقتی می رسد که من زودتر از این ها به شش گوشه اش رسیده ام... و گرد معبود تابیده ام و تا عظمت بی انتهای کعبه اش سر بر خاک ساییده ام...

و هنوز هم باورم نمی شود که کجاها بوده ام...

این روزها که زیاد مکه را می بینم و لحظه به لحظه ی آنجا را پخش می کنند، هر لحظه در خود می ریزم و می لرزم و ناگهان پر می زنم تا همان روزهای گرم و زبان هایی که همه روزه بودند و بر روی پله های داغ روبروی کعبه نشسته بودم و قران می خواندم و با تو حرف می زدم...

روبروی خدایم با تو حرف می زدم...

چقدر خوب بود... تمام آن روزها و لحظه ها...

و ناگهان اسم حسین که می آید و شش گوشه اش... 

نه می شود گفت و نه نوشت...

تنها چشمانم را می بندم و به گوشه ای می خزم که هیچ کس نبیند و نشنود...

همیشه همه ی احساسات و حرف ها گفتنی نیست! گاهی باید محرم ِ دل باشی و به بصیرت انقلاب یک دل برسی...

که تو رسیدی... همان شب زیر ستاره هایی که برایم می گفتی و بالکنی که تا نیمه های شب میهمان من و شانه های تو و اشک هایم شده بود و تمامشان را دانه به دانه بوسیدی....


چقدر از عرفه ی پارسال تا امسال اتفاقات عجیبی برایم افتاد...

هرچند در ازای تمام آرامش و بی قراری های بی حد و حصر مکان های مقدسی که رفتم، به همان مقدار سیاهی ها و سختی های زندگی هم بیشتر شد و پس از کربلا در روزهای تاریکم به زجه رسیدم اما شکر... 

برای تمام حتی این سختی ها که رُس ِ آدم را می کشند...


و هر روز به همان مداحی می رسم که پس از کربلا نوشتمش...


«نگفتی هر کی میاد کربلا رُسّشو می کشی....»



باور کن فقط می تابم

روی این زمین و جاذبه ای که تمام اشیا را به خودش می کشد نیستم....

گاه حتی سبکی بی حدم را حس می کنم... درست مثل دیروز که سنگینی وزنم روی فرش های مسجد را حس نمی کردم...


و خدا را شکر که اگر چه از این سفر ها بازگشته ام اما باز هم به قول شمس لنگرودی سفر از من باز نمی گردد


به امید روزی که دعای عرفه را روی همان کوه های عرفات بخوانیم و تا جبل الرحمه بالا رویم و غروب بی وصفش را ببینیم و یک روز را نه که تمام روزهایمان را با آقای خوبی هایمان ،مهدی فاطمه، هم نفس باشیم....


به امید قبول شدن تمام اشک هایی که به عشق حسین و عشق بازی هایش با خدایش سرازیر گشتند


و به امید اینکه ما نیز رسم این عشق بازی ها را بیاموزیم و تا عاشورا سراپا شوق شویم و به معبود و محبوب ازلی و ابدیمان بشتابیم....


به امید رسیدن به تمام روزهای خوبی که چشم انتظارمانند....



یا ربِّ یا ربِّ


یــــــا ربّ...




*عیدتان مبارک باد*


نظرات 11 + ارسال نظر
تی شرت محرم چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 10:30 http://جوان بازار دات کام

سلام دوست و همکار عزیزم سایت بسیار خوب و عالی دارید
و اگر ازش پشتیبانی بیشتری کنید خیلی عالیتر میشه.
دوست عزیزم من مایل به تبادل لینک با شما هستم
همکار عزیزم در صورتی که با تبادل لینک موافق هستید حتما به سایت من که سایت خودتون هست تشریف بیاورید
و بگید با چه نامی لینکتون کنم و اگر مایل به تبادل لینک بودید من را با عنوان

تی شرت محرم

لینک کنید.

هم اکنون سایت من (رتبه در گوگل 3) . خوشحال میشوم به سایت من یک سری بزنید و نظر زیبا تون را بگید

هم اکنون آمار روزانه سایت من بین 2000 تا 3000 هست.


منتظر نظر زیباتون هستم. یادت نره حتما بیا...

با تشکر
جوان بازار

تو گوگل بزنی
جوان بازار
اولین سایت به ما میرسی

مریم چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 11:59

این دل... دل نیست تا تو را نبیند
تا شش گوشه ات را لمس نکند... تا غرق نور ضریحت نشود
این دل دل نیست تا... وقتی آوارۀ بین الحرمینت نشود
تا وقتی دست در دستان بی دست علمدار نگذارد
تا وقتی مجنون صحرای لیلا نشود
این دل دل نیست وقتی تو را هنوز لمس نکرده
وقتی تا تل زینبیه هروله نکرده
وقتی روضه خوان حرمت نشده
وقتی سینه زن ضریحت نشده
ای دل دل نیست وقتی...

سلام عزیزدلِ کم پیدای من
میدونی فریناز... دیروز به داداشم میگفتم حسین الان دوس داشتی کجا بودی؟... عادی و معمولی گفت خونه
اما من بغض کرده گفتم کاش الان کربلا بودم
عرفه... کربلا... من... اشک ... روضه ... دل
آخ خدایاااااااااااااااااااا

این دل دل نیست....

ایشالله می بینی مریمی

امسال از خود مهربون ارباب بخوای دعوت می شی ایشالله

شاید دیر و زود داشته باشه ولی سوخت و سوز نداره

ایشالله قسمتت می شه خانوممی

سلام
ببخشید این روزا حتی فرصت اینجا رو هم نداشتم
اصن انگار نت زده!!! شده باشم


سه شنبه فقط پر و پر و پر می زدم واسه یه لحظه روی کوه جبل الرحمه بودن...
همون جایی که سه ماه قبلش درست اونجا بودم...

یا واسه روبروی شیش گوشش نشستن و....

وای نمی دونی چی به من گذشت سه شنبه...

ینی به همه گذشت....

ایشالله عرفه سال دیگه کربلایی

محب الشهدا چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 16:22

تاریک ترین لحظه شب،نزدیک ترین زمان به طلوع خورشید است...
اندکی صبر سحر نزدیک است...
عجل الله فرجه

کاش لااقل می دونستیم اوج این تاریکی کی می شه!

شده شبای زمستون
از پنج شب تاریکی میاد و هی میره میره میره و سیاه تر می شه و نمی دونی اوجش کجاس!!!

هر روز می گم خب باشه دیگه طلوع میاد! دوباره یه اتفاقی میوفته که سیاه تر می شه....

دعا...
باشه؟

نازی چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 22:25

چند جای متنت به دلم نشست
دلم میخواست کپیش کنم اینجا اما راست کللیک قفل بود و نمیشد ...
حسشم که نیست بنویسم...
اما تماما حسش کردم آجی...
متونم بگم نه یکم بلکه کاملا ذره ذرشو میتونستم درک کنم و حسشون کنم...
حتی عرفه ی سال پیش...
پشت هر کلمه ی متنت خیلی حرف بود
و قابل درک و احترام....
به امید روزهای خوب
و صبری افزون
برای گذروندن این روزهای تلخ...
خوب باشی آجیم...
همیشه


+ گاهی با بعضی حرفام
خودمو نمیشناسم...
خیلی حرفه ها آجی
حد اقل واسه من
...

عرفه ی سال پیش...
خب تو بودی پارسال و کلا در جریان وقایع بودی واسه همین همشو فهمیدی آجی

روزای خوب

ایشالله واسه همگی آجی


*چون یه کلمه های خاصی هستند که باطنتو توصیف می کنند

اکثرا لحظه های ظاهریتو به رخ این صفحه ها می کشن



راستی آجی شنبه اوکی شد؟
خبرم کن کی بیام

مقداد چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 23:01 http://northman.blogsky.com

چقدر زیاد نوشتی!!!! فعلا حوصله ندارم بخونم فقط خواستم بهت تبریک بگم که آمار بازدیدکننده هات از 200 هزارتا رد شد

بعله!

خب می خوای روزی یه خطو بخون مقداد تنبل

بعله
خودمم موندم

جالبه برام چند روز پیش بازش کردم زده بود 199900

قشنگ بود این آمار:دی

ولی نظرات می گه روزی 2 تا داریم

نگین پنج‌شنبه 25 مهر 1392 ساعت 23:19

شما خودت گلی خانوم

فاطمه جمعه 26 مهر 1392 ساعت 11:02 http://lonely-sea.blogsky.com/

من اوووومدم بانو

خوش اومدی
ولی جریمه می شی دیر اومدیا

فاطمه جمعه 26 مهر 1392 ساعت 11:08 http://lonely-sea.blogsky.com/

شلوغ شدن سرت...

عرفه و شلمچه!!!!
عرفه و مسجد دانشگاه اصفهان!!!!

پارسال...
امسال....

دفن کردن با احترام تمام...
برگشتن و رسیدن به حال ِ الان...

و از همه عظیم تر
عرفه ی پارسال و خوندنش با حس ِ ندیدن کربلا
و عرفه ی امسال و خوندنش با حس ِ دیدن کربلا...

و خوووووووووب می تونم بفهمم حال ِ امسالت رو تو محرم...
بهتر از خودت می تونم حالت رو بفهمم



و به امید روزی که جای خیلی چیزها به بهترین شکل ممکنش پر بشن برات بانو

...

ینی هزاربار بهتر از هزار نت بردار نت برداشتیا!!!

اصن منو نگا موندم همینطوری هاج و واج!

امیدوارم
واسه توام همینطور ماهی کوششولو

و واسه همه ی بچه های اینجا...


ینی عجییییبه ها این روزا!!!

فاطمه جمعه 26 مهر 1392 ساعت 11:19 http://lonely-sea.blogsky.com/

خب جریممون چی چی هست؟

من جریمه دوس دارم

البته فقط جریمه های تو رو دوس دارما...



+نمی دونم چرا این روزا انقدر عمیق نفس می کشم...کم میان انگار...

یه چیز خوب

اگه گفتی

عمیق....

بیخود کم میان
مگه دست خودشونه اصن؟

نفست که قدش زیاده مگه نه؟

november جمعه 26 مهر 1392 ساعت 11:41 http://november.persianblog.ir

سلام.
برایش حرفها دارم ... تمام حرفهایی که خودش بهتر میداندشان
وستایش میکنم او را
بگذار یکبار دیگر اینجا برایش بازگو کنم
تا حتی کلمه ها هم ستایش او را از دست ندهند...

فریناز عزیز امیدوارم تا عرفه ی بعدی یک عالمه خوبی و خوبی و خوبی ... بر سفره دل همگی مان بنشیند. آمین.

زیبا نوشت هایت مثل همیشه زیبا بود.

سلام نوامبر عزیز

به کلمه ها سپرده ام که به قول تو ستایش او را از دست ندهند...
از دست هم نمی دهند چرا که تنها انسان به اختیار خودش می ستاید....

به همچنین بانو
سرشار ازخوبی های پاک هم برای شما

ممنون
و خوشحالم که دیدمت اینجا

مژگان جمعه 26 مهر 1392 ساعت 23:36 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

به امید روزای خوبی که در راهن
به امید لحظه هایی که دلتنگ نباشیم
چقدر سخته ...
هم گفتنش ، هم فکر کردنش!

خدا خودش حواسش بهمون باشه

اوهوم
به امید اون روزای خوبی که بالاخره میان
یه روزی میان

بهشون ایمان دارم که میان:)

ولی وقتی خداتو داری امیدت به اون روزای محال باید بمونه

مژگان کجا بودی نبودی؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد