آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دل یکی آتیش گرفته

تو یکی از همین خونه ها همین نزدیکیها دل یکی آتیش گرفته .از روی بوم نیگا کنین می بینین که از توی پنجره ی یکی از همین خونه ها آتیش میریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته.

تو اومدی اما کمی دیر. از ته یه خیابون دراز مث یه سایه ی نگرانی. کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو حسابی آتیش زدی.به من میگن چیزی نگو نباید هم بگم اما دل  یکی داره آتیش می گیره. دل یکی اینجا داره خاکستر میشه. کمی دیر اومدی اما یه راست رفتی سر وقت دل یکی و دست کردی تو سینه اش و دلش را آوردی بیرون و انداحتی تو آتیش و بعد گذاشتیش سرجاش. واسه همینه که یکی آتیش گرفته و داره خاکستر میشه یکی داره تو چشات غرق میشه.یکی لای شیارای انگشتات داره گم میشه. یکی داره گُر میگره. دل یکی آتیش گرفته یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک بشه. میون این همه خونه که خفه خون گرفته ن یه خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر میشه.یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه...

مصطفی مستور



اون یکی خیلی یم دور نیست

اون یکی می تونه من باشه می تونه تو باشه می تونه تموم دلایی باشه که پرت شدن وسط یه زندگی و حالا باید تموم این آتیشو به جون بخرن! باید بسوزه دلاشون تا زندگی بچرخه. باید چیکه چیکه آب بیاری بریزی روی دلشون، روی یه کوه آتیش! یه بارون می خواد یا شایدم یه رگباری که همشو بخوره...همه ی آتیشا رو بخوره و ببره با خودش یه جای دور.مثلا تو هفتمین طبقه ی آسمون

دل یکی راستی راستی آتیش گرفته ولی انگار اینجا کویره.انگار اینجا ابرا قهرن. بارونا قهرن. اینجا زمستونش سفید نیس. اینجا قهرموناش می رن و می پرن و تو باید بشی آتیش پروازشون؛ بعدشم می شی خاکستر و هیچ کسی یم نمی فهمه که دل تو آتیش گرفته بود

اینجا یکی راستی راستی هوس کرده بپره توی دلت. بپره توی دستات. بپره روی شونه هاتو آروم بگیره. اینجا یکی داره آتیش می گیره. دلش آرامش حرفاتو می خواد. می خواد بپره تو بغلت..می خواد تموم وجودشو آتیش بزنی! دل که سهله


....


یه دفه چی شد؟!

زمستون شد یا تو رفتی؟

دل یکی آتیش گرفته بود...

تو؛ تقدیری!

همه ی راه ها را امتحان کرده ام

برای شکست تو!

حتی اگر تمام حرف هایم در دل شقایق های سرخ پنهان شوند و سکوت را بر تو شمشیر سازم تو هلال ماه سپیدش بینی در دل سیاهی خود! و تمام من به یکباره فرو می ریزد بی هیچ حرفی و کلامی و مرهمی بر داغ سوزان دل ِشقایقم


راستی در این روزهای بی حرمتی ِ انسان، تو نیز حرمتت را در گوشه ای تا کرده ای و لای سجاده ی خاک خورده ات پیچیده ای و گذاشته ای برای پوسیدن؟!

انسان ها را آدم نکردی

خودت نیز انسان شدی؟!


تو تقدیری!

تو سرنوشتی!

تو انسان نیستی!

تو اصلا هر چه که می خواهی باش! من هنوز نای جنگیدن دارم

با همین دردهای تازه

با همین آب باریکه ی نفس

با همین طوفان های مهیب امن!

با همین...

لزومی به دانستن تو نیست! تو تقدیری و من تو را در دست می گیرم! با همین رعشه های خفیف...

تو نه احترام سرت می شود نه حرمت نه مهربانی نه قدردانی


و اما انعکاس من از نورهای بی فروغ تو!

نه لعن و نه نفرین!

نه مدارا و کنار آمدن!

نه مهربانی و تملّق!

نه دشمنی و بغض!

نه انتقام و ناسزا!

نه بخشش و گذشتن!

و

نه سکوت و سکون!

من به جنگ با تو برمی خیزم!

با پرتاب صداهای در گلو خفه شده

با شکستن تمام بغض های انباشته شده

با دلی که حالا دارد سرد می شود

و بی روح...


تو تمام شادی های مرا در هم پیچاندی!

تو تمام خنده های مرا در یک لحظه به فنا سپردی!

تو قاتل دل منی

قاتل روح من

قاتل جسم من


تو تمام کلاغ ها را سپید کرده ای

و تمام جغد ها را سعید


تو نه جای پیش برای من گذاشته ای و نه جای پس!

تو مرا به قعر گردابی کشانده ای که با سرعت نور می چرخد!


اما بدان

که تو

فقط سرنوشتی!

فقط تقدیر!

و قاتل تمام من! به یکباره تمام تمام من!


ولی یادت باشد

تو هرچقدر که می خواهی پیله کن

هر چقدر که می خواهی فشار بیاور

سیاه باش

داد بزن

فریاد

تو حتی بکُش

اما من آنقدر می مانم تا بزرگ شوم

تا به کمال یک پروانه برسم

روزی

تمام تو را

تمام تمام تو را

در هم خواهم شکست

و بال خواهم داشت

و پرواز خواهم کرد


تو

هرچقدر که می خواهی پیله کن!


http://www.lessonsfromthecockpit.com/storage/Butterfly.jpg



رگبار 1:  دیشب برای اولین بار نمازم را نشسته خواندم.. شرمسارم معبودم...


رگبار 2: میان تمام لحظه های سرد و بی روح جاری بر شانه های تقدیر! با گذراندن ساعاتی در آغوش گرم یک دوست می توان انتقام سختی گرفت و خندید و خندید و خندید...

هر چهل ستون ِ کاخ،ایستاده یا لمیده بر پهنای آب، مرا و تو را و عهد خواهرانه مان را نظاره گر بودند

اصفهان به یُمن قدم های تو، تمام ِ جهان گشت آجی ِ خوبم... مهــرنازم

سپاس ِ آمدنت ، بودنت ، آغوش امن خواهرانه ات و پدر و مادر مهربانی که فرشته های بی بال زمینند هدیه به تو


رگبار 3: دانلود آهنگ بازخوانی شده ی بارونا از وبلاگ مسافر شهر باران؛

(آقای فرشاد محمّدی)


جنون ِ پاک ِمــاه

آنگاه که سطر به سطر این صفحه های سپید را سیاه می کنم و در انتها تمامی واژه ها را با یک حرکت از داغ تمام شقایق های سرخ به آتش می کشم تو در میان عطر کدام اطلسی تازه جوانه زده آرمیده ای و به جنون ِ پاک ِمــاه می خندی؟!


کمی آنطرف تر از طومار مهیب ذهن و دلم پنجره ای باز بود و بادی می وزید...نیلی آسمان خبر از رفتن خورشید می داد و دوباره شب و ماه و من و خدا...

(حالا رخصت رفت و آمد نفس هایم همین اشک هاییست که در ظلمت شب می درخشند... دانه به دانه شان را به آسمان می فرستم و او فارغ از گرمای مانده از خورشیدی که نیست اشک هایم را بر گیسوان شب نشانش می آویزد و هر شب هزاران ستاره تا سپیده دم زجه می زنند و تو گویی چشمکی ست بی هوا! و بی نگاه رد می شوی...)


داشتم می گفتم

شب بود و سمفونی باد میان برگ های جنگل همسایه که خبر از رسیدن فصل سرما می داد

حس غریب حادثه ای که پادشاه فصل ها را به پای خزان دلم به سجده می افکند...

شب بود و بادی سرد که مرحم کوره ی آتشین گونه هایم بود...

شب بود و سکوتی سهمگین و فضایی عاری از هر آنکه انسان است و انسان نمایی می کند و تو که آن بهترینشان بودی چه کردی که حالا دیگران کنند!!!

شب بود و ...


نه!

قرارمان باشد همان آتش زدن تمام این سطرها و دلنوشته هایی که دودشان در آسمان بالای سرم گم می شود

فقط

شب بود و ظلمتی و هراسی و بید لرزان تنی و تهی شدن قلبی از اعتماد و آوار حرمت عشقی که تکیه گاهش بود و امیدی که تا آن سوی زمین سفر کرده بود...


میان ظلمت شب

و میان زوزه های مهیب باد

نوری از خدا در هوا دمید

و صدای الله اکبر اذان

بر جای جای دلمردگی هایم بارید


ماه چه زیبا می درخشید

و خدا چه عاشقانه صدایم می زد

حی علی خیرالعمل

حی علی خیر العمل


شب چه پاک بود

و ماه چه زیبا

و خدا چه مهربانانه تکیه گاه تمام آوارگی هایم گشت

حی علی الفلاح

حی علی الفلاح


اطلسی های باغچه می درخشیدند

و برگ ها دست در دست باد غرق رکوع عشق

ماه چه زیبا بود

و خدا چه قدر نزدیک

آرام در دلم تابید

حی علی الصلاة

حی علی الصلاة



بگذار همه ی هستی من به قول فروغ آیه ی تاریکی باشد!

من خدایی دارم که بودنش جانشین تمام نداشته ها و از دست رفته هایم است.


راستی تو که قصد رفتن داشتی کاش خاطره ی تمام روزهای خوش آفتابی را با خود می بردی... کاش مرا در میان برزخی از یاد و اندوه و داغ، تنها به دست نامرد سرنوشت نمی سپردی

کاش قدری برای دلی که دریا بود...


بگذریم

به ستاره ها سپرده ام تا صبح برای خوشبختی ات چشمک زنند

ستاره هایی که از چشمان ماه می ریزند...



رگبار1:  برزخ...

قسم به عشق...

قسم به فوج به فوج سال های بی تو

قسم به دانه به دانه ی فصل های بی تو

قسم به فصل به فصل ماه های بی تو

قسم به برگ به برگ هفته های بی تو

قسم به سطر به سطر روزهای بی تو

قسم به خط به خط ساعت های بی تو

قسم به جمله به جمله دقیقه های بی تو

قسم به واژه به واژه ی ثانیه ی های بی تو

قسم به لحظه به لحظه ی بودن بی تو

قسم به تو

قسم به من

قسم به ما

قسم به باران های نباریده

قسم به پرتوهای در هوا مانده

قسم به حرف های در گلو خفته

قسم به پنـجره های باز بی لیـلی

قسم به جاده های سرد بی مجنون

قسم به عشــق های از دســت رفته


قسم به نبض به نبض سال های بی تو

قسم به سال به سال فصل های بی تو

قسم به فصل به فصل ماه های بی تو

قسم به ماه به ماه هفته های بی تو

قسم به هفته به هفته روزهای بی تو

قسم به روز به روز ساعت های بی تو

قسم به ساعت به ساعت دقیقه های بی تو

قسم به دقیقه به دقیقه ثانیه های بی تو

قسم به ثانیه به ثانیه ی لحظه های بی تو

قسم به لحظه به لحظه ی بودن بی تو...

قسم به تو

قسم به او

قسم به جمع شما

قسم به شکوفه های بهار دو دل

قسم به شادی لحظه های عبور

قسم به جاده های جدا گشته ی حضور

قسم به ناز و نیاز شما و او با هم

قسم به راز و نیاز من و خداوندم

قسم به من بی تو

قسم به من بی من

قسم به او با تو


قسم به پیچک احساس یک صنوبر زرد

قسم به صورتی برگ های آلاله

قسم به داغ سیاه شقایق سرخُ

قسم به عاقبت دین و دل و این خانه...


قسم به عشق و تمام!


من از داغ شقایق باز می گردم...

در جبر زمین درگیرم

در عشوه های هرزه ی علف های سبز

در التماس سرخ رُز و داغ ارغوانی اقاقی های لب دیوار

در حکم خورشید و نفس های نیمه کاره ی باران و  خم بابونه


در چارچوبی که باید ماند و سر سپرد به سردی یک چوب

درگیر تمام پرستو های بی آشیانم

درگیر زد و خورد واژه هایی که خطرآفرینند! حبسند به تاریکی و سکوت و صبر...


از ارتباط مخفی ستاره ها و شب خبر دارم

آرام و پاورچین با نقابی به رنگ شب پا بر بالین نور می نهم!

آنجا که شام ِزفاف نور و ناهید است

آنجا که تمام منظومه های شمسی در خوابند و زیر کور سویی از هوس ناله ای بر می خیزد که آآآآآخ


من از ویرانترین آشیانه باز می گردم

از حال خراب شب بوهای عید

از شرم سرخ آفتابگردان در حیرت نابهنگام غروب!

من از داغ شقایق باز می گردم

از آوار روزهای خوش بی بهانه

از گیسوان موّاج شب و نقره فام ماه


درگیرم من

درگیر تمام لحظه هایی که به حکم او می گذرند

درگیر بی چارگی محض بختی که در کوچ گل گم شد

درگیر مِهری که تا ابد مُهری جاوید بر دلم کوبید


حافظ و سعدی و سهراب و شاملو را بگذار بر روی طاقچه تا از عشق بگویند

و خوش باشند در حیرت ویران یک بغل شقایق داغ

و چریدن گاوی میان علف زار زندگی


می روم تا دل مردی از دیار دل

-سید علی صالحی-

که شبی آرام و آهسته می گفت:


«اشتباه از ما بود

اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم

دست هامان خالی

دلهامان پــُر

گفتگوهامان مثلا یعنی ما !

کاش می دانستیم

هیچ پروانه ای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمی آورد...


حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم

از خانه که می آیی

یک دستمال سفید،پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ،

و تحملی طولانی بیاور

احتمالِ گریستنِ ما بسیار است!»


http://s1.picofile.com/file/7487280214/5zvjienpfqlyci6vpx8.jpg