آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تپش عشق! سرآغاز بندگی

هواللطیف...


از کجای قصه برایت بگویم؟ آخر قصه های ما همه رنگ و بوی زندگی دارند! انگار که آدم هایش سینه دارند و سینه ها دل و دل ها مملو از تپشی سرشار! گاهی به جبر زمین، و گاه نه که با اشتیاق چشمانی و آوای خوش خنده هایی که دلت را و جانت را به یکباره مجنون ترین بید گیتی می کنند...

رسیده ام به واژه های که بی اندازه برایم گنگ اند و پُرمعنا...

تپش! تپیدن! دل! قلب! عشق! زندگی! نفس!


گاهی دلم آنقدر کوچک می شود که از تپش آن برای خریدن یک پفک یا یک لواشک ترش ترش خنده ام می گیرد! آرام و با تبسمی شیرین ناشی از دلی که بچه ترین دل دنیاست وارد مغازه ای می شوم و پفکی می خرم و لواشکی و می روم می نشینم روی چمن های نم داری که سرشار از زندگی و حس سرسبزی و عشق و جوانه زدنند... نفس عمیقی می کشم به رنگ سبز! با لبخندی آبی رنگ! و شوق و ذوق کودکانه ای که من آن را زرد و نارنجی می بینم... می نشینم و خدایم را به میهمانی دو نفره مان دعوت می کنم. پفکم را می خورم و لواشکم را با ولعی تمام لیس می زنم و سرم را به آسمان می برم و غرق می شوم...غرق خنده های زیبای خدایم...خدایی که تا عمق دل بی قرارم شیرجه می زند و به یکباره تمام وجودم همه عشق می شود و همه شادی و کودکی و طراوت و نشاط و بندگی... 


گاهی دلم به یکباره می تپد! بی هیچ دلیلی! بی هیچ نگاهی و یا صدایی و یا حرفی و کلامی! اما می تپد! شاید کسی جایی گلی را از زندگی ساقط می کند یا دلی را می شکند و یا خاطره ای از من لحظه ای از یادی می گذرد و دلش را می لرزاند... گاهی تپش دلم مملو از اشک شوق ست و گاه دلتنگی و گاه بی خوابی های شبانه و گاهی حتی پُرم از کابوس! در آن طوفان سرگشتگی ها و تپیدن های بی اراده، دستانم را به سوی او بلند می کنم و از لرزش بی امانشان می هراسم. زبانم همه «الا بذکرالله تطمئن القلوب» می شود و بس... دلم همه او را می خواند و او را می خواهد و همه ی وجودم به یکباره حیران او می شود که دل مرا باران کرده و «خیرالناصرین» است...


دیده ای لحظه های اضطرار و درماندگی همیشه هاله ای از ابهام و رویا پیش رویشان است؟همان لحظه ها که تو حواست نیست اما به یکباره می بینی دلت عجیب آرام گرفته و اوضاع بر وفق مراد گشته...آن لحظه های آمدن خدا روی زمین است و یا رفتن تو به آسمان ها و یا حتی جایی میان زمین و آسمان... لحظه های آرمیدن در آغوش امنی که تو را از تمام خطرهای زمین مصون می دارد و دلت را آرام می کند و دعایت را مستجاب... و تو به عمق زندگی بازمی گردی با دلی که حالا آرام ِحضور معبود است و بس...


من از جای جای تن زمینی ام تپشی را می شنوم...

از وجب به وجب روح ازلی ام

من گاهی به یکباره غم می شوم

و گاهی همه شادی و شعف و سرزندگی

گاهی لبریز از عشقم و گاهی در رخوت و دلمردگی

من از تمـــام دریچه های هستی تپــشی می شنوم

تپشی از قلب هایی که به رنگ خداست

و به بوی باران و بندگی و نیاز


من از رضایت تو شادمانه می تپم

   و از نگاه مهربانت عاشقانه نفس می کشم

         همه تــویی و جــز تــو را نمی طلبــم معبــودم

نایت اسکیننایت اسکین

دَرآ که در دل خسته تـوان درآید بــاز

هواللطیف...


اینجا میان واژه های برآماسیده ی قلبم بلوایی برپاست! کم نیست! حالا دارد می شود سه ماه که نبوده ام... سه ماه به قدر جوانه زدن یک دانه ی تنهاست یا به اندازه ی کوچ فصلی جدید و عادت پرستو به دیاری و نه یاری دیگر! سه ماه به اندازه تمام دلتنگی هایم پر از دقیقه های دوری و ثانیه های بی قراریست؛ اما حالا که سبز گشتن نهال کوچک روح ازلی ام را میان دشتی سراسر بابونه های رخت بربسته می نگرم، چه شوق عجیبی درونم غوغا می کند و چه شور قریبی در چشمانم موج می زند که دانه ی بی جان وجودم به لطف او که حق مطلق است جانی دوباره یافته و دارد آرام آرام در دستان امن خدایی اش قد می کشد و بزرگ می شود و شادابی و سبزینگی و لطافت گلبرگ های احساسش را قدری درنگ و صبر باید تا زیر سایه ی حرف های درون سینه اش لمی بدهی و تو را در خنکای حس حضوری دوباره میان داغ پژمردگی بابونه های اینجا غرق خاطره هایی ابریشمین کند و به آغوش خدای مهربانت بشتابی و با متانتی بی مانند به پیشگاه نوری سر بر خاک بسایی که تو را هر روز جانی دوباره می بخشد و همه،او شود و همه ی من،او شود و همه تو،او و دیگر من و تویی را نه!

......

...

سخت نگیر بر من و کلامم که چکیده اش "با یاد خدا آرام گرفتن" است و بس! اما به شیوه ی دلبرانه ی واژه های نام آشنایی که حالا دوباره بر شیار انگشتانم جاری گشته اند.

حالم به اندازه تمام خنده های گل های سرخ سرزمین دلدادگی ها خوب است، بدون امّایی که بگوید تو باور مکن! که این بار باورت شود که خوبم و باورم شود که تو نیز خوبی حتی اگر لبخندی تلخ بر لب داری و چینی بر چینه های پیشانی ات مهمان گشته یا تاری دیگر از گیسوان مستانه ات سپید...


گاهی می روی تا تمام دنیا را بگردی! تمام آدم ها را به کنکاش بنشینی و وجب به وجب زمین را گز کنی! آخر از همه به اتاق آبی مملو از آرامش خودت بازمی گردی و کتاب خدایت را می گشایی و اوست که تو را صاف و ساده و صمیمی می خواند و تو کافی ست فقط کمی با دنیای زودگذر این روزها مــدارا کنی و بس!

تو فقط مدارا کن و غیر او و رضایتش را نخواه حتی اگر در عمق چاهی عمیق افتاده باشی! حتی اگر نفس هایت به شماره افتاده باشد و حتی اگر چشمانت کورِ امید گشته باشد...

آنگاه است که یک فرشته نه، که هــزار فرشته از جانب یگانه ی بی همتایت به زمین می شتابند و تو را در میان حریر نرم بال هایشان جای می دهند و دنیا به پیش چشم تو زیبا می شود و خداوند آرام لبخند می زند و تو جان می گیری و می شوی لبخند خدا و دیگر هیچ...


آنگاه که مدارا کرده باشی و او را از ته ته ته دلت خواسته باشی

آنگاه که خورشیدت خدا باشد و تو آفتابگردانی که فقط در دل خورشید می روید

آنگاه که صدایش کرده باشی و جز او را از او نخواهی و بس

آنگاه که امانت دار خوبی بوده باشی و بی هیچ چشم داشتی داده هایت را سر موعد مقرر پس داده باشی


باورت شود یا نه اما تو آن لحظه ها خوشبخت ترین آدم روی زمینی


آدمی که لبخنــدخــدا می شود و دیگر هیچ...


ادامه مطلب ...