آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

شب های خورشیدی

لحظه هایت آرام باد

خندیدم

به خنده هایم غبطه خوردی

خندیدی

و حس کردم تمام دنیا برای من است

من و تو نداشت

می خندیدیم

تمام غصه ها یادم رفته بود

می نگریستم

چشمانم

چشمانی که عجیب برای تو می تپید

برقی که می گرفت

جانی که می سترد

تنی که می لرزید

حالی که داشتم

قلبی که نفس می کشید

نفسی که می سوزاند


تو!

تو بوده ای

تو همیشه لای زیباترین خاطرات من بوده ای

تو را میان کتاب ها گذاشته ام

میان دیوان حافظم

و سرخ ترین گلی که می شناخته ام

من با تو به اوج عاشقانگی های پاک رسیده ام


چه کسی گفت تو رفتی؟!!

قاصدک را خریده اند

به چند؟ نمی دانم

خریده اند

داد می زند

از طرز آمدنش

از لحن پیغام بریده بریده اش

قاصدک!

من بیشتر به تو می دهم

یک بوسه ی آتشین هم روی آن

به قصد شهادت عاشقانه ی پرهایت

بگو

بگو خورشید من کجاست؟

به کدام باغچه می تابد؟

بر فراز کدام دریا می درخشد؟

بگو

خورشید من کجاست؟

همان که خورشید من نیست

همان که دیگر نیست

همان که گذشتم و گذشت...

همان که می تابید

همان که می سوزاند

همان که می خندید

همان که مرا می برد تا امنیت نگاه گل ها

همان که شب ها هم طلوع می کرد

و هیچ کس نمی دانست من شب ها خورشید دارم


قاصدک بگو

بگو خورشید من کجاست؟

آخخخ یادم رفت! خورشید که حالا برای من نیست...

بگو خورشید ِاو کجاست؟!...

کاش از دور می دیدمش

کاش تمام قوانین نور و انعکاس نور نقض می شد!

کاش پرتو ها شکسته می تابیدند

کاش خط عمودی نور مِهرش روی یک خط مستقیم نمی رفت

کاش پرتوهای شکسته ی نگاهش به زمینه ی دل من می خورند

و تمام فیزیک و نور و هندسه به یکباره نقض می شد


قاصدک

خورشید کجاست؟

خورشید ِاو کجاست؟

تاریکم

تاریک

و دلم خالی


راستی دلم اینجا بود

آنقدر خالی

که وزن ِبودنش را

بر بند بند انگشتانم حس نکردم


تاریکم

قاصدک

خورشید ِاو نه!

خورشید ِمن کجاست؟


https://encrypted-tbn2.google.com/images?q=tbn:ANd9GcTwYelpzFoaA47YgOb_yMqkHHGg-gNT0W1lWosOJwSgwLCq0nps_6_lCKJJ

نظرات 32 + ارسال نظر
امیرحسین چهارشنبه 29 شهریور 1391 ساعت 19:47 http://bayern.blogsky.com

غمگین بود

آره
دلم گرفته بود..
تنگ شده بود...

بانوی اُردیبهشت چهارشنبه 29 شهریور 1391 ساعت 20:01

یه قولایی داده بودی..
یادت رفته؟
به من نه ها! به خودت قول داده بودی!

ببشخید
از دستم در رفت دیگه

نیکی چهارشنبه 29 شهریور 1391 ساعت 20:11 http://www.mementto.persianblog.ir

:(
چه قدر با احساس نوشته بودی ... و البته غمگین خیلی ...
خورشید منم گم شده ... :(

غم داشت...
غمو نمی شه پنهونش کرد...نخوریش می خوره تو رو

خورشید من مث شازده کوچولو بود...

ღ مهــــرناز ღ چهارشنبه 29 شهریور 1391 ساعت 20:45

حرفی ندارم...
لایک به سه نظر بالایی.......

...

لایک به نظر تو

نیکی چهارشنبه 29 شهریور 1391 ساعت 21:28

آره ... هرجور بخوای غم رو بپوشونی توی نوشته نمیشه . حتی اگر تظاهر کنی شادترین آدم دنیای نوشته ی آدم آدم رو لو میده!
امیدوارم این غم از دلت بره ... فریناز

مرسی
یه وقتایی اثری ازش نیست
خوابیده
ولی امان
امان از یه وقتایی که...!

سرزمین آفتاب چهارشنبه 29 شهریور 1391 ساعت 21:38

قاصدک
خورشید من کجاست ؟
...

ببخشید جناب آفتاب
شمام ناراحت شدین

fateme چهارشنبه 29 شهریور 1391 ساعت 22:04 http://lantern.persianblog.ir/

خیـــــــــلی زیبا بود

ممنون.لطف داری فاطمه جون

ⓖⓞⓛⒾツ چهارشنبه 29 شهریور 1391 ساعت 22:26

خورشید منظورت کی بود؟؟؟

جناب میرفندرسکی!

سهبا چهارشنبه 29 شهریور 1391 ساعت 23:35

فریناز ؟ میدونی تازگیها کم میارم از حرف ؟ که نمیدونم در برابر اینهمه زیبایی کلامت ,اینهمه فوران احساست , اینهمه بغض و اشک و دلتنگی چی باید بگم ؟
چی میگذره تو دلت دختر ؟ خورشیدت مگه میشه از دلت جدا باشه و اینقدر قشنگ ازش بگی ؟ خورشید از دل اگه بره , تاریک میشه و ظلمانی ! آخه تو کجا به یه آدم دل سیاه شبیهی ؟
دنبال خورشیدت تو دلت بگرد نازنین ...

آره...خورشیدم رفته
مث وقتی که من مجبور شدم برم...ولی من تونستمو برگشتم اما دیگه خورشید من برنمی گرده...نمی تونه

تو دلم هنوزم هس ولی اجازه نداره بتابه
این همه جبر!!!!!!!!

سرزمین آفتاب پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 00:27

اصلا ناراحت نشدم
یعنی غصه م بخاطر پست تو و قلم زیبات نبود

کارت قشنگ بود

لطفا هر وقت دلت فرمان داد همونجوری که میاد بنویس


ممنون

باورتون نمی شه یه وقتایی دستامو می ذارم که بی فکر بنویسه
یعنی سرریز می شه... منتها هیچ وقت اینجا نمی ذاشتم اما بازم سرریز شد
کلا ظرفامون همه پر شده

مرسی جناب آفتاب
شما مراقب خورشید سرزمینتون باشیدا

مریم نگار پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 08:22 http://zanbil-m.persianblog.ir/

سلام فرینازجان.....
واقعا شعر زیبایی بود..
خورشید احساس نابت بر دل من هم تابید عزیز..
ممنون از اومدنت...

سلام مریم نگار عزیز
یعنی دلم هنوز خورشید داره؟؟؟؟؟

زنبیل درویشیتونو دوستش دارم

بانوی اُردیبهشت پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 16:42 http://zem-zeme.blogsky.com

میرفندرسکی ؟


واللا

بانوی اُردیبهشت پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 16:42

دقت کردی کم پیش میاد اونجوری که باید متنت درک بشه؟
واسه من اینجوریه! البته در اکثر مواقع!
اما تو نه! انگار تزریق میشه تو دل مخاطب

تزریق
ناخودآگاه خنده م میگیره از این کلمه

خب بستگی داره حست توی اون موقه چی بوده باشه
انسجام کلی ش اگه حفظ بشه تزریقم میشه

بانوی اُردیبهشت پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 16:43

قصد من یادآوری بود...
ولی حق میدم بهت..
یه وقتایی واقعا از دست ِ آدم در میره کاریشم نمیشه کرد..

وقتی می توپی یاد پارسال میوفتم..
یه جای دیگه یه آدمای دیگه خیلی بهم می توپیدن...ولی فایده نداشت
آخرشم...

بانوی اُردیبهشت پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 16:44

اون اوایل با ترس و لرز نوشته هاتو میخوندم!
حتی خیلی بهت میتوپیدم که ننویس و این حرفا!
ولی حالا چشمه ی نوشتن ِ خورشیدیت(!) داره کم کم خشک میشه!
از نوشته هات مشخصه!

نترس
اتفاق خاصی نمیوفته
فوقش پس لرزه های بعد زلزله س که بهش عادت کردم...

باید کم بشه! به جبر تقدیر باید کم بشه و تموم

الهام پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 18:37 http://elham7709.blogsky.com/

انگار همه این روزه ها دنبال روزنه های عاشق نورند...
دریچه ای که تا عمق خواستن ها می تابد و زل که می زنی سیاهی می بینی.
این روزها نور را در دلم جستجو می کنم.
قطعه ای از کسی که دیگر نیست...

قطعه ای از کسی که دیگر نیست
نور اگه نور باشه نباید دنبالش بود
می تابه
هر جایی یم که باشی یه روزنه واسه نفس داری و عبور نور
پس وقتی نبینی یعنی نیست
گشتن دنبال نور منطقی نیست

مریم پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 23:31

سلام و...
فعلا یک دنیا بهت

سلام
چرا مریمی

نازنین جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 00:37

خورشید اگه بفهمه که دریا دلش هواشو کرده

ممکنه دلش بخواد بازم روی دریاش بتابه
دریا باید بیشتر مراقب باشه
چون اگه خورشیدش برگرده
یه آسمون دیگه تاریک میشه...!

جمله آخرو می خوندی اصلا این حرفو نمی زدی
دوباره بخون!

نازنین جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 00:38

این بلاگ اسکایم اصن به روز نیستا
ساعتو اشتباه زده آدم فک میکنه خدای نکرده نصفه شب اومده نت گردی

اون به روزه
تو به شبی

محمد جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 11:29

خونه آجی که اجازه نمیخواد خونه آجی آدم مثله خونه آدم میمونه مثلم نه اصلا خونه آدمه:دی
یالا ما اومدیم

به به
آقا محمد کلیدشو پیدا کرد

شیطونه می گفت بزنم در قفلو عوض کنم تو خماری بمونیا

خوش اومدین

محمد جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 11:31

چی میگه این نگین خانوم!؟
متن فریناز تو دل مخاطب تزریق میشه!
من صد سال یه بار میفهمم این چی میگه!

الان دقیقا چند سالته؟

محمد جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 11:32


یه خرده اسمایل بذارم چند وقته از صحنه کامنت گذاری به دور بودم بدن اماده شه

اول آهنگ
حالا این
حالا اون

حالا آروم
حالا تندش کن

حالا سر و ته

حالا سرخوشی

حالا قاطی پاتی

حال بووووووووووووووووومب


به این میگم ورزش نه اون

محمد جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 11:35

یکی خورشید این بچه حواس پرت رو گیر آورد به ما هم بگه!
به یابنده جایزه تعلق می گیرد!

کل دنیا رو هم بدی کسی پیداش نمی کنه

هیییی

محمد جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 11:42

الان دیگه یادگاریم نمیاد

رفرش کن آپ کرده ایم
شوما تو قبلی موندی چرا دادا؟

نازنین جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 19:38

آخرشو خوندم دوباره
منطورم دریا نبود
گفتم شاید خورشیده یهو دلش هوای دریاشو کنه
ولی میدونم که دریا مراقبِ

راستشو بخوای از خودمم می ترسم یه وقتایی...
نازنین دلم حرم میخواد...

نازنین جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 19:42

نفهمیدم خوابات اینهمه قشنگن یا تو قشنگ توصیفشون کردی!

جدی جدی خوابامن! خودمم تو کفشون موندم
ولی خب...تلخی دومی تموم جونمو لرزوند اما ته دلم خوشحال شدم که بهتر شده...

ر ف ی ق شنبه 1 مهر 1391 ساعت 09:18 http://www.khoneyekhiyali.blogsky.com

راز ِ قصه ی دیروز گم می شود و
جهان دوباره به کام ِ تو می شود و
خورشید بوسه گاه ِ سلام ِ تو می شود
یقین داشته باش ...
سلام بر بانوی آرامش و مهر

روزگارت قرین ِ عشق

ولی می دونین چیه؟
هیچ چی خورشید اولیت نمی شه...

سلام ر ف ی ق عزیز
عشق فعلا دربست در اختیار خداست و بس




امید گرمکی شنبه 1 مهر 1391 ساعت 10:55 http://garmak.blogsky.com/

من خورشید شما را دیدم
پشت یک کوه بلند بود
از ترس راهزنان گردنه جرات نمی کرد بیرون بیاید

شما چی جرات دارید به سراغش بروید؟!

خورشیدی که بخواد از راهزنا بترسه خورشید واقعی نیست! پلاستیکیه:|

به سراغش نرفته بودم الان اینجا بوی خورشید نمیداد...

امید گرمکی شنبه 1 مهر 1391 ساعت 10:57 http://garmak.blogsky.com/

اگه یک اسم بودید چی؟

نفهمیدم منظور کامنتتون رو

هدی شنبه 1 مهر 1391 ساعت 21:01 http://aftabgardantarin.blogsky.com

چشمهایم برای تو می طپید ... این طپش را برخلاف طپشهای قلبم با تمام وجود حس کرده ام ...

هدی
هدی
هدی
ببخشید که دیر کردم...
عذرم موجهه بانو...

ⓖⓞⓛⒾツ یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 00:03 http://flowerever.blogsky.com/

نبینم غمتو فریناز

فعلا که عجینیم باهاش گلی جون:|

ندا شنبه 15 مهر 1391 ساعت 10:06 http://www.neday-zendegi.blogsky.com/

چقدر سخته احساس خاموشی کنی و خورشید وجودت را نیابی کما اینکه این موضوع برای همه ما داره پیش میآید

اینکه بکُشیش
اینکه مجبور بشی ازش بگذری و بکُشیش توی خودتو نذاره
خسته شدم از این جدال ندا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد