آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

گاه در صعود و گاه به سقوط!

هواللطیف...


روزهایی که الکی تعطیل می کنند را دوست ندارم! دیروز دلیلی برای تعطیل کردن نداشت و تنها باعث شده بود سرگردان باشیم که کجا برویم...


روزهایی که برچسب تعطیلی می خورند، برای بعضی ها خانه ماندن جرم بزرگی ست... هرچند من دوست دارم در خانه باشم و در اتاقم و به کارهایم برسم اما اختیار دست آن بالایی هاست:دی

دلم ماه ها بود کوه صفه می خواست... تله کابینی که تو را میبرد میان کوه ها، آنقدر که شهر دیگر پیدا نیست و همیشه دلم می خواست یک بار میان ِ هفته تنهای تنها می آمدم و تنها می رفتم و سوار تله کابین می شدم... قطعا خیلی خیلی خلوت بود و شاید هم وقتی به میان کوه ها می رسیدم هیچ کس نبود و می توانستم رو به بزرگ ترین صخره ها بایستم و از ته دلم فریاد بزنم و بعد با خدایم حرف بزنم تا انعکاس صدایم را بشنوم و طنینش در تمام کوه ها بپیچد و برای همیشه لا به لای سنگ های قدعلم کرده یادگاری بماند...

آنقدر از بچگی هایم تا به حالا از پارک کوه صفه و خود کوهش و رفتن بالای کوه تا رسیدن به آبشارش و آب میوه ای که می گرفتیم و برای من حکم جایزه داشت و دوران راهنمایی و دبیرستانم و دانشگاه و اردو ها و گردش و تفریح های دوستانه و خانوادگی و ... خاطره دارم که تا به کوه های پشت سرهمش می رسم پُر از یادآوری ریز و درشتشان می شوم...

از خاطره های خوب گرفته تا بد... اما خاطره های بد خیلی قبل تر ها دیگر یادم نیست و چه خوب که یادم نباشد...

خاطره های خوبش هم گاهی تمام ِ مرا در خود مچاله می کند... نبودن ِ کسانی که با آن ها خاطره های خوشی داشته ای... خاطره های خوش، اگر تکرار نشوند خانه خراب کن می شوند...


آخرین بار سوم خرداد پارسال بود که تمام بچه های دانشگاه باهم آمده بودیمو چه روز بینهایت خوبی بود و چه بعد بی نهایت تلخی داشت...

روزی گفتم من در تمام شهرم تکثیر شده ام... راست می گویم... هرجا که می روم پُر از خاطره ام... تمام عکس های مکان های تاریخی اصفهان که تنها برای شما و خیلی ها عکس های زیبایی از سی و سه پل و خواجو و عالی قاپو و میدان امام و مساجد مختلفش و چهارباغ و زاینده رود و کوه صفه و چهلستون و تمام جاهای تاریخی و دیدنی اصفهانند، برای من اما پُر از پُرخاطره ترین مکان هاست...

پُر...

دیگر یادگرفته ام تا می توانم در حال و آینده زندگی کنم اما گاهی واقعا نمی شود... وقتی درست روی همان چمن ها می نشینی... میان این همه چمن و فضای سبز، فقط همان جا باید خالی باشدو... وقتی روی همان اژدها سوار می شوی و درست جایی که قبلا سوار شده بودی... وقتی تله کابینش همان باشد و تو را میان همان کوه های همیشه می برد... وقتی همه چیز تکرار می شود... برای هزارمین بار همه چیز تکرار می شود، آنوقت دیگر نمی شود در حال زیست... دیگر لحظه هایی به سراغ تو می آیند که به جایی خیره می شوی و می روی تا خاطره هایت...

وقتی آن زن و شوهر دوست پدرت را به یاد می آوری که زمان عقدشان چه عاشقانه میان این همه کوه و کتل راه می  رفتند و تو دیده بودیشان و پس از چند سال خبر طلاقشان را شنیدی... وقتی این اتفاق بارها تکرار شده و اطرافت پُر شده از ازدواج های نافرجام... وقتی خیلی راحت دل ها از هم زده می شود... وقتی تمام این افکار را رها می کنی و با پشمک سفید پفکی آن مرد پشمک فروش، دور تا دور ِ چوب ِ زندگی می تابی... وقتی می روی تا شکوفه هایی که با نمک محشرند... وقتی فکرت را منحرف می کنی و می روی تا بچگی هایت... وقتی میان بچه گانه ترین اسباب بازی ها گم می شوی و تنها نگاهشان می کنی، چرا که دیگر اندازه ی تو نیستند، وقتی این همه خاطره ناگهان بر سر و رویت هوار می شود... می روی و روی همان اژدها یا کشتی صبا می نشینی و هر چه بالاتر می رود تمام خاطره ها و افکارت را با دلی که در هر ارتفاع می ریزد، به دورترین ها می پاشی و رها می شوی با جیغ های از ته دل... از ته ته ته دل!!! آنقدر که صدایت می گیرد...

و بالاتر می رود آنقدر که بلند می شوی و حس می کنی هر لحظه به مرگ نزدیکی و می افتی...

کشتی صبا را همیشه دوست داشته ام... برای سرعتش... برای این دل فروریختن ها وقتی که پایین می رود و برای نفسی که کم می آوری وقتی تا اوج آسمان پرواز می کند...

به قول دخترخاله ام می روی تا اوج... فرصتی برای نزدیک تر شدن به آسمان

و رها می شوی

از تمام خاطره های پارک کوه صفه تا به این سن و حالا


قطعا آینده هزار هزار برابر می شوند خاطره هایم، آینده ای دور که شاید دوباره سوار همین کشتی صبا شدم و جوانی هایم را و حتی امروزم را برای بقیه تعریف کردم و گفتم که شما هم رها شوید و رسم رهایی بیاموزید...


بگذریم.. آینده آنقدر مبهم است که گاهی حسی به رنگ خاکستری در دلت می نشیند که فرصت زیادی نداری... شاید همین یک ثانیه ی دیگر راهی ِ خدا شوی و شاید چند سال و چند دهه و شاید هم چند قرن!!!!!

حسی که نیمه های دیشب درجانم ریخته شد... انگار همین حالا قرار بود که بروم... کسی مرا با خود ببرد تا دیار دوست... تا آرامشی ابدی...

میان اشک هایم که روی شانه های تو می ریخت، تنها نام حسین نجاتم داد...

آقا جان! دیدن شش گوشه ات آرزوی همیشگی من بود... بوسیدنش جان ِ جهانم و لمس غرفه های در هم گره خورده اش، روح و روانم...

دیشب و اشک هایی که هق هق شدند و با گاز ِ دستانم سرکوب می شدند، همه دلیل ِ حسی بود که بر دلم آمده بود...

نکند تو را دیگر نبینمُ... تویی که شانه های امن و آرامت، پناه ِ بی پناهی های من است... تویی که پشت و پناه منی... تویی که تا نیمه های شب تنها تو بودی و من و خدایمان...

تویی که آمده ای تا زمین جای قشنگی برای زندگی شود

برای نفس کشیدن

برای بندگی

برای عاشقی

برای رهایی

تویی که رسم رهایی را در جانم به مشق نشستی

تویی که نکند دیگر نبینمت...

تویی که تمام ِ منی... تمام ِ تمام ِ تمام ِ دل من...


دیشب و بی قراری ها و تابیدن ها و پیچیدن ها و آرام نشدن هایی که در آغوش تو آرام گرفتند، حکایت ِ این همه حس ِ ناخوانده بود که بر دلم میهمان ِ سرزده شدند...


من و تو هنوز هم جای زندگی داریم... هنوز هم جای زندگی بسیار است... هنوز هم باید زیست و دیوانه شد و رها گشت و رفت تا شش گوشه ی محشرش...

هنوز خیلی جاها به من و تو بدهکارند... بدهکار ِ وعده ها و قول و قرارهایی که گرفته ایم...

هنوز مانده تا زندگی از راه برسد و من و تو تمام این جاهای تنهایی را با هم برویم...

هنوز مانده جان و جهان ِ من...


هنوز مانده تا خیالم از لمس همیشگی دستانت راحت شود...




راستی امسال هم دو عید فطر شد... دو روز کاملا متفاوت

    سال بعد کاش که تو شریک ِ هر دو تفاوتش باشی...



http://s3.picofile.com/file/7888138381/2013_08_10_675.jpg



تو تله کابینیم:دی

تکون می خورد تار شده ببخشید:)

http://s3.picofile.com/file/7888144187/20130810_195321.jpg


امروز تمام و کمال فراز و نشیب شده بود... خودم... دلم... ثانیه هایم

گاه در صعود بودم و گاه به سقوط...


نظرات 16 + ارسال نظر
سجاد یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 10:49 http://www.forum.no1-phone.ir

سلام وبلاگ جالبی دارین..:)
ممنون میشم به انجمنم سری بزنید و توش عضو شین http://www.forum.no1-phone.ir
:)

سلام
خدمت می رسیم:)

مژگان یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 11:13 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام
خواستم دوم بشم
گذاشتم سر صبر بخونم
میام دوباره

سلام مژگان جون

اینجا دوم می شی اونجا اول!
کلا نتیا

تشریف بیارید:دی

مژگان یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 13:08 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

تا مجال نظر نوشتن پیدا کنم در این شلوغی قبل خونه رفتن کمی طول کشید!

خیلی خوب گفتی . از کودکی ف از آدمهایی که روزی چقدر به نظرت عاشق بودن ولی دیگه نیستن و اونوقته که تو ذهنت همه معادلاتت بهم میخوره که چطور میشه دو نفر به جایی میرسن که همه چیزو زیر پا میزارن ،جایی که نبودنشون برای هم قشنگتر میشه!

امیدوارم همیشه با یادآوری گذشته فقط ِ فقط خاطره های خوب بیاد تو ذهنت.
امیدوارم روزی سوار بر همین کشتی صبا با کسایی که دوسشــــــــــون داری باشی و خاطره های خوبتو ازون بالا رو واسه بچه هات بگی!

به امید همه ی روزهای خوبی که منتظر ما هستن

همه ی معادلات به هم می خورن... خیلی وقتا توی تصمیم گیریا هم خیلی مشکل می شه همه چی...
خیلی وقتا می مونم! چون یه وقتاییو دیدم که...
بیخیال مژگان جون


ممنون ایشالله توام همینطور خانوم

نازی یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 13:11

سلااااااااااااااااااااااااااااااام

آجی میدونی من چند بار هماهنگ کردم با بچه ها پاشیم بریم کوه صفه آخرشم همشون زدن زیرشو نیومدن نامردا

ولی یه بار یه سری بچه های یونی رفته بودن و من نتونستم برم چون تصادف کرده بودم که دوستام میگفتم خوب شد نیومدی چون بیشتر بچه ها دختر و پسر بساط دود و دم راه انداخته بودن...

ولی شنیدم خیلی خوبه و خوش میگذره...

آجی کاش منم دستم به نوشتن میرفت اصن چند وقته حس و حال نوشتنو ندارم...با این که دلم خیلی میخواد یه سری از خاطراتم ثبت بشن....

آباجی خانوم
مواظب خودتو دلـــــــــــــــــت باش

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام آجی

آخی
خب اگه م رفتی با دوستایی برو که اهل این چیزا نباشن...
آره حتی همون جمعه که خیلی خانوادگیه ولی خب خیلی از این اکیپا بودن و پُره قلیون و اینا که من به شخصه خوشم نمیاد...

سعی کن بنویسی
حتی اگه همشو پاک کنی وهیچ جا نذاری
یه وقتایی این غریبگی هست اما نباید بذاری زیاد بشه
ینی اول و آخرش دست خودته بازم

چشـــــــــــــــــــم جاش امنه پیش خداشه...

فاطمه یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 14:31 http://lonely-sea.blogsky.com/

گاهی همین الکی تعطیل شدن ها هم بد نیس...

اگه همین الکی ها نبود هیچ کدوم این فراز و فرود ها رو تجربه نمی کردی...

کوه رو همیشه دوست داشتم...ولی خب اینجایی که میگی رو نیومدیم اون باری که اومدیم اصفهان...کلا تله کابین باحاله...

مام اینجا توچال داریم:دی

خاطره های خوش...
چی بگم...امیدوارم که بازم برات تکرار بشن تمومشون و بد هاشم لابه لای همون گوه ها و لابه لای تموم اصفهانی که تو ذره ذره تکثیر شدی توش گم بشن و برن به ابدیت ...

اون قدر دور بشن بدها که دیگه حتی به یادشون نیاری...

کلا باز ازون متن های پر از راز و اینا بود...

ایشالله که روزی میرسه که زندگی سهمتون بشه...
ایمان دارم که میاد...

آره راست می گی
گاهی اگه همین الکی تعطیلام نباشه خیلی چیزا تجربه نمی شن

حالا ایشالله بیاین با هم میریم اصن

توچالتونو نیومدم ولی عکساشو دیدم اصن قابل قیاس نیستشا! خب اونجا جا افتاده تره و بهتره
اینجا فسقلیه و تازه کاره:دی ینی چند ساله افتتاح شده:دی

همیشه با کوله باری از دعا و آرزو میای واسما
ممنون

اوهوم پُره راز که حتی سخت می شه تشخیص داد کدوم کلمه مخاطبش کیه جز یه نفر:دی
ممنون...
ایمان
ایشالله

مژگان یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 16:37 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

این نت من همش براهه سرکار
صفحه ها باز و لابه بای کارام هی سری میزنم.
اینجا و دیدن و خوندن شما ها برام حکم زنگ تفریح و اینا داره!

ولی به کاراتم برسیا خانوم خانوما

ینی الان من خاله شادونم:دی

خب دوس دارم اصنشم:دی

خدا قوت که سره کاریا

مژگان یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 16:43 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

لا به لا

عااااااااااقلیم

مریم یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 23:50 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

نگاه می کنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
"من از دیــــار حبیبـــم نــــه از بلاد غــریب"
و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را
چراغ قرمز و من محو گل فروشی که
حراج کرده غم و رنـــج های انسان را
کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست
بلند کــرده کســی لای لای شیـطـان را
چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد
چقـــدر آه کشیدم شهیـــد چمــران را
ولیـعصــــر ... ترافیـــک... دود...آزادی...
گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را
غروب می شود و بغض ها گلوگیرند
پیاده می روم این آخرین خیابان را...
عزیز مثل همیشه نشسته چشم به راه
نگــاه مــی کند از پشت شیشه باران را
دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست
و چــای مـی خـــورم و حسرت خـــراســـان را
سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز
و گفتـــم آب دهد هر غــروب گلدان را
عزیز با همه پیری عزیز با همه عشق
بـــه رسم بدرقه آورده آب و قـــرآن را
سفر مرا به کجا می برد؟ چـه می دانم
همین که چند صباحی غروب تهران را...
صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس
نگـاه مـی کنـــم از پنجــــره بیــــابــان را
نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است
چقدر عاشقم این آفتاب پنهــــان را...
چقدر تشنه ام و تازه "کربلای یک" است
چقدر سخت گذشتیم مرز "مهــــران" را
نسیم از طرف مشهدالرضاست...ولی
نگاه کن!
حرم سرور شهیدان را...
حسین بیاتانی

ممنون مریمی...
بذا فقط بخونمش...

مریم دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 00:22 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

یعنی فقط اون چن روزی که آدم مسافر کربلاشه میشه اسمش رو گذاشت زندگی
بقیه اش میشه زنده ماندن

نمی دونم
باید تجربه کرد

تا تجربه نکردم نمی تونم هیچی بگم...

ایشالله تجربش می کنیم مریمی
هم تو هم من هم همه

مریم دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 00:31 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

http://www.heiatorreza.info/ceremony/g911113003.mp3

نیومد چیزی که خانومی

آدرسش درسته؟

مهرداد دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 01:47

سلام
از اون جنس نوشته هایی بود که من خیلی دوست دارم
از همونایی که هرچقدر هم طولانی باشه من از خوندنش خسته نمیشم

انگار دلم پرحرفه اما جاری نمیشن(لبخند)

سلام مهرداد

چقد دیر به دیر میای...

اوهوم می دونم

:)

فاطمه دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 10:56 http://www.faseleha-30.blogsky.com

بی وفا دیگه دوسم نداری
هه سلام عزیزم خوبی ؟
خوش میگذره



سلام
ممنون

سینا دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 21:28 http://omide-ma1.blogsky.ccom

سلام خانوم
سفر حج مقبول حق
نماز و روزه و طاعات و عبادات قبول حق
عید فطر مبارک
خدایی بوده و همواره خدایی باش

سلام سینا
ممنون ایشالله قسمت خودتم بشه
به همچنین قبول باشه و عیدشمام مبارک باشه

ایشالله... هممون

دل نوشته( سمانه) سه‌شنبه 22 مرداد 1392 ساعت 09:14 http://fun-thing.blogsky.com

سلام بانو

خوش به حالت که رفتی تلکابین

البته ما هم شنبه رفتیم دریا... تا کمر تو آب بودم خیلی خیلی خوش گذشت

سلام سمانه جون

دریا
دریای جنوب؟:دی

خوشبهحالتون پس جای ما رو حسابی خالی کن:دی

من عاشق دریام...

نازنین چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 01:53

تلکابینُ دوست دارم ازون بالا که نگاه میکنی میبینی چقدر از بالا همه چیز فرق داره..

اوج گرفتنُ همیشه دوست داشتم
وقتی جسمتم با روحت میره بالا..

عالی می شه وقتی جسمت با روحت می ره بالا
عالیااااا

از ته دلم جیغ زدم رو اژدها اینقد که پیاده شدیم کلی آب جوش و چایی خوردم باز شد:دی

محب الشهدا چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 18:18

وقتی میان عقل وهوس جنگ می شود
دلم به چشم برهم زدنی سنگ می شود
آقا ببخش که سرم گرم زندگیست
کمتر دلم برای شما تنگ می شود...

آقا ببخش که سرم گرم زندگیست...

ممنون بانو
شدیدا این شعرو دوس دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد