آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

عید فطر امسالم

هواللطیف...


انگار از صبح تا الان روزها می گذرد... از صبح زودی که بعد از سحر بلند شدم و ترسم برای بی سحری شدن و یادم آمد که رمضان چند ساعتی می شود رفته است و من در بدرقه اش باز هم خواب مانده ام...

پارسال عیدفطر مسافرت بودم... یک جای دور... و امسال بعد از دو سال نماز عید فطرم را زیر آسمانش خواندم... در حیاط مسجدی که پُر از خاطرات بچگی هایم است... تنها بچگی هایم!!!

و بی قراری محضی که از شب قبلش بر تمام وجودم نشسته بود... نمی دانم این بی قراری و سرگردانی از کجا آمده... از روزی که چشمانم خانه اش را دید و با شوق و ذوقی تمام دور تا دورش گشت و گشت و گشت، تمام بی قراری ها پَر کشیده بودند... تمام دلهره ها... تمام نداشتن ها و نرسیدن ها از درونم رخت بربسته بودند و تا سرایی دور پَر زده بودند...

حتی خنده های از ته دل عمو قنّاد امروز هم نمی توانست مرا از این همه بی قراری رها کند... صدای معصوم و زلال فاطمه ی چند ساله هم... اما راستش را بخواهی رهایی افکار این بچه ی سه چهارساله مرا کمی رها کرد...


رهایی بچه ها همیشه مرا از تمام بی قراری های بی منشأ رها می کند...


بی قراری هایی که نمی دانم از کجا می آیند... کِی می آیند... و قرارهاشان چیست...

تنها می دانم که میهمانی ناخوانده اند که باید مدارا کرد... مدارا... باید صبر کرد و صبوری پیشه نمود...


رهایی بچه ها اما کمی از این همه میهمانی کم می کند...


همیشه هر وقت ذهنم به بن بست می رسد خودم را تا پارک اسباب بازی ها می رسانم و ساعت ها می نشینم و بچه ها را نگاه می کنم... رهایی شان را... در لحظه زیستنشان را... بی غم و دردی شان را... خنده ها و گریه های از ته دلشان را... تمامشان را... آنقدر نگاهشان می کنم تا ذهنم از تمام بن بست ها پَر می کشد و راه آسمان را می یابد و پرواز می کند...

و برمی خیزم و می روم تا دل ِ زندگی!


بگذریم...

عید فطر امسالم با عید فطر سال گذشته قابل قیاس نبود، نه مکانش، نه آدم هایش، نه حتی حال و هوا و لحظه هایش...

پارسال پُر بود از خنده و شادی و رهایی با آدم هایی که دوستشان داشتم... میان رمل و ماسه های کویر دویدن و خوابیدن و عکس گرفتن و غروب بی حد و حصرش را مشاهده نمودن...

هر چند پُر از گناه بود اما می شود گاهی میان آن همه گناه هم چشمانت را نگاه داری و سرت به کار خودت باشد... لذت اطراف را ببری نه آدم های پیرامون غریبه را...


در کل سال گذشته فراموش نشدنی بود... آنقدر خوب بود که حد نداشت... یادم هست غروبش را که به تماشا نشسته بودم به سال بعد فکر می کردم... که کجایم و چه اتفاقاتی قرار است بیفتد...

و دیروز جایی بودم که سال گذشته حتی تصورش را نمی کردم وجود داشته باشد!... با آدم هایی که دقیقه ی نود مشخص شدند و با حال و هوایی که با سال گذشته زمین تا آسمان فرق داشت...

پُر از دلتنگی و بی قراری و سردرگمی...

تنها دلم بود و من بودم و نگاهم و لبخندی نقش بسته و گوش هایی که می شنیدند و زبانی که برای خودم نبود و بحث های همیشگی را زمزمه می نمود... یک ظاهرسازی به تمام معنا!!!

غروب شده بود... نزدیک اذان بود و در راه... فرقی نمی کرد آهنگ های خارجی با صدای بلند پخش می شدند یا نه! من و آل یاسینش دنیای دیگری داشتیم... هرچقدر آسمان ابری اینجا را نگاه کردم نه هلال ماه شوالش را دیدم و نه ستاره ای! تنها دعا شده بودم و آل یاسینی که در گوشم پخش می شد و تمام جانم را پُر از ذره ذره حضور کسی می کرد که حالا نامش با دلم عجین شده... آقای خوبی ها... آقای همیشه ی انتظار... من می گویم مهدی ِ فاطمه...

و نمی دانستم درست همان لحظه ها او هم از این همه فاصله به دعا نشسته... غروب را به تماشا و کلاغ ها را به بدرقه...

نمی دانستم که دلش لبیک گفته بود به دعاهای دلم... و خدا را شکر... وقتی تمام این اتفاقات را کنار هم می گذارم تنها به شُکر می رسم و سپاس... تنها به سجده می روم و معبودم را سراپا سپاس می شوم که همیشه حواسش هست... همیشه حتی در دل آن همه بی قراری حواسش هست که چگونه قرار شود بر تمامشان...

در راه و فکر کردن به آینده ای که حتی نمی توانم یک ثانیه ی بعدش را پیش بینیی کنم، امیدی بر دلم نشست که قرار تمام بی قراری های این چند روزه شد... یک امید بی حد و نصاب... که انگار اگر قرار بر بی قرار ماندن بود تا اینجا نمی آمدیم و نمی رسیدیم و نمی ماندیم...

و درست آل یاسین که تمام شد آرام شدم... همزمان با دل او که بی خبر به دعا نشسته بود آرام شدم...


دیروز آنقدر آدم دیدم و مهمان داشتیم و مهمانی بودم که شب از تمام چشم ها و صداها و حرف ها و لبخندها و دست ها و بوسه ها به اتاقم پناه بردم... به مأمن امن آبی آرام همیشگی ام... و سراپا او شدم تا دل شب... تا آن زمان که تنها صدای باد می آمد و رقص برگ های آویز شده به درختان و ابرهایی که آهسته می رفتند و هلال ماهی که نبود و ستاره هایی که خوابیده بودند و آسمان مظلوم تر از همیشه مرا می نگریست...


عید فطر سال دیگر کجایم؟...


به تصور الانم حتما دوباره منم و باغی سبز و مهمان هایی آشنا و ....


خدا می داند و خدا و خدا...



شما بگویید...

هواللطیف...


از همان دو روز پیش که آمدم تا پانزدهم مرداد را سلام گویم، اتفاقی افتاد که مرا از نوشتن بیزار کرد...


پانزدهم تیر روزی بود که عازم سفر شدیم... من اما به این سفر می گویم رویایی حقیقی... چرا که حقیقی بود... این را تمام تقویم هایی می گویند که تکیلف آن سه هفته ی مرا مشخص می کنند... و رویا بود چرا که وقتی آمدم باورم نمی شد کجا رفته ام... اصلا انگار این سه هفته جز عمرم حساب نشده بود... تمام خاطراتش هم در جایی شبیه رویا گوشه ی ذهنم دل بازی می کنند...

پانزدهم مرداد، سه شنبه بود.. درست عصر هنگامی که یک ماه پیش آخرین حرف هایم را زدم و به زور از اینجا جدا شدم، آمده بودم تا آرام آرام با هر روزش جلو روم و خاطراتم را بنویسم و حتی بگویم که من هم یک آدمم مثل تمام شما... این روزها فقط عجیب تر می گذرند و دو سفری که خیلی ها آرزویش را دارند در فاصله ی کمی برای من رقم خورده...


اما همان روز دوستی تمام مرا به قضاوت نشسته بود... 

با حرف هایی که فقط خدا می داند و اویی که محرم دل من است، چه به سرم آمد... مانند پُتکی بود که تند تند بر سر و رویت می کوبند...

و مرا در سکوتی تلخ فرو برد...



حال آمده ام تا بگویم که من هم مانند تمامتان بنده ی خدایم... پس از چند سال زنده گی، خدایم خواست تا چند وقتی هم زندگی کنم... نه نفسم از جای گرم بیرون می آید و نه عارفی آسمانی شده ام... تنها خدایم این لطف را به من داشته که به پاس تمام آن شب و روزهای پُر از اشک و آهی که دارد بیشتر از سه سال می شود، و آن روزهای سخت امتحانی که بی چون و چرا خودش را انتخاب کردم و بُریدم از تمام دلبستگی هایم، حتی از اینجا و رگبارم و دوستانی که بودند و از همه، لطفی به من داشت تا در ماه ِ خودش، ماه ضیافتش، در خانه اش میهمان باشم و کمی عاشقی کنم...

تمام ِ خودم را بردارم و بروم و آنجا من باشم و خودش... کمی زندگی را سهم این روزهایم نمود و شب قدرش... شب بیست و یکمی که برایم سنگ تمام گذاشت و مرا به آرزوی همیشگی و محالم رساند و کربلایی شدم...



اگر از سفرم می نویسم و از خاطراتش،

اگر از زندگی ام می نویسم و از حرف هایی که شاید در دنیای واقعی یم به هیچ کسی نمی گویم،

اگر از این راز و رمزها و زنده گی ها و زندگی ها برایتان می گویم


چون شما دوستان دل ِ بارانی ِ منید...

شمایی که دلتان هزار هزار بار زلال تر از من است و پاک تر و بارانی تر...

شمایی که چشم هایتان با حرف های دلم عجین شده...

شمایی که تمام دعاهای من در فرش های سبز روضه ی رضوان پیغمبر و جلوی کعبه ی خدایم بودید...

اول از تمام التماس دعاگویان و چشم به راهان برای شما بود که دعا کردم و حرف هایتان را از آن فاصله ی نزدیک به خدایم گفتم...


نه قصدم دل سوزاندن بود و نه حسرت به دل کسی گذاشتن...حتی ناخواسته...

خدای بزرگم شاهد تمام حال و هوایم بوده و هست...



حال از خودتان می پرسم...

هنوز حرف های زیادی از مکه و مدینه و بقیعش مانده که هیچ کدام را نگفته ام...

هنوز مانده تا خودم را برای سفر کربلایی که تا نبینمش هم باورم نمی شود، آماده کنم و اینجا حرف شوم و کلمه شوم و دیوانگی شوم برای مهربان اربابم


شما بگویید اگر به راستی با حرف ها و پست هایم دلتان را شکستم یا حس ناپاکی و دعوت نشدن و بی لیاقتی به دل هایتان دادم، شما بگویید که دیگر از آن سفرم ننویسم...


سخت است متهم شوی به دل سوزاندن... حتی ناخواسته!!!

و ببخشید اگر ناخواسته دل کسی سوخت یا حس ناپاکی در وجود کسی نشست...


اگر خواستید برایتان از لحظه به لحظه ی سفرم می گویم

دل هاتان را تا امن ترین جاها و مکان هایی که هست می برم

اگر خواستید شما را در تمام دیوانگی هایم برای ارباب شریک می کنم


شما بگویید...


بنویسم و بگویم یا نه؟؟؟؟





رگبار1: بغضی که در تمام شدن ماه رمضانم هست را نگه داشته ام تا آخرین افطار... تا آخرین شب ِ قدری که به عید می رسد... رمضانی که متفاوت تر از تمام رمضان های عمرم بودی خدا نگه دارت باد...


*عید بندگی تان مبارک*



رگبار 2: بیایید اینجا

به امید دیدار رمضان سبزم


سبز به استقبالت آمدیم و سبز بدرقه ات می کنیم


http://img.tebyan.net/big/1388/06/2401541556081832231911341805697115918281.jpg


رگبار3: حتی اگه حرفی حق ترین حرف باشه، باید با لحن درستی گفته بشه... مخصوصا اگه از طرف یه دوست باشه...


هم ممنون... هم...



حاجی دل... کربلایی دل... امان از این دل...

هواللطیف...


کم بودنم این روزا رو به بزرگیه خودتون ببخشید... نه اینکه نخوام! چرا اتفاقا تا از مکه اومدم با چنان ذوقی لپ تاپمو از کمدم بیرون آوردم و اومدم نت که اگه اون روز مهمون نداشتیم حتما همشو می نوشتم! اما این شُک عظیم و محشر سفر کربلا تمومه فکر و ذهن منو درگیر خودش کرد...

تمومه شبای قدرمو... تمومه اون آرامش عجیبی که با خودم آورده بودم انگار الان داره به یه بی قراری محض تبدیل می شه برای رفتن به پابوس ارباب...

امروز سفرمون قطعی شد، و شیش شهریور می ریم...

امشب بعد از ماه عسل نجفو نشون می داد... همیشه برام یه رویا بود، انگار یه قسمتی از این کره ی زمینه که هیچ وقت نمی تونم برم و ببینمش... ولی امشب ناخودآگاه گفتم ببینین! نجفه ها!! همینجاس که می خوایم بریماااا!!!!

دیگه حتی شوق و ذوقمو نمی تونم کنترل کنم... انگار هر روز تا حرمش و تا بین الحرمینشون و تا تمومه عکسا و فیلمایی که از اونجاها دیدم پرواز می کنم و می رم یه دوری می زنم و برمی گردم...

نه! راستش برنمی گردم... هنوزم خیلی وقتا از اون طرف می رم مدینه... می رم زیر چترای خنکش و می رم توی مسجد و میون اون همه ستون سنگی با آرامشی عمیق قدم می زنم و راه می رم و می رم منتظر می شم تا برسم به روضه ی رضوان... به ضریح پیغمبر و به خونه ی حضرت زهرا...

وقتی عمیق نفس می کشی هنوزم نفسای بانوی دوعالم تو هوای ضریح هست... هنوزم می تونی بین اون همه پنجره ی سبز و طلایی، پر بزنی تا روزای زندگی علی و فاطمه... و تمومه اونجاها رو با احترام قدم برداری چرا که یه زمانی فاطمه ی زهرا اونجاها قدم برمی داشتن...

اصن این فکرا رو بکنی تمومه مدینه پُره از نفسای پاک پیغمبر و اهل بیتش... پُره از بازیای حسن و حسینش... پُره از قدم های پُر صلابت علی و فاطمه... جای جای مدینه پُره از حضور مقدس آسمونیایی که هنوزم می شه دیدشون... می شه حسشون کرد و می شه نفس کشیدشون...

فقط می لرزی... اونقدر می لرزی که یه وقتایی نمی تونی از جات تکون بخوری...

بعد میای آرومه آروم احرامای سفیدتو تنت می کنی... سر تا پا سپید... سپید سپید می شی و پر می کشی تا مسجد شجره...

لبیک میگی و می ری تا شهر خودش... می ری تا خونه ی خودش و می ری تا تا عاشقانگی های پاک و زلالش...

میون اون همه شلوغی طواف می خوری و می گردی و می گردی و می گردی...

میبینی؟ هر شب طواف می خوری و هنوزم روحت هفت بار دور خونه ش می گرده تا آروم بشه... آروم ِ آروم...

هنوزم باید پر بزنه تا کوه صفا... نیت کنه و بره تا مروه و برگرده و هفت بار در راه باشه...

دلم این روزا از نجف و کربلایی که فقط برام عکس و فیلم های تلویزیونن، میره تا مدینه و مکه ای که با این چشما دیدمشون... با این پاها راه رفتمشون و با این دستا لمسشون کردم...

شبا وقت اذان می رم تا افطاریای محشر اونجا... تا سفره های سر تا سریشون و تا مهمون نوازیای وقت افطاراشون...

می رم تا نیم ساعت به دعا نشستنا و روزه ها رو با نگاه به کعبه ش باز کردن و ...


می بینی؟

این شده کار هر روز و هر شبم...

محاله روزی دلم نگرده دور ِ خونش...

محاله نره تو حجر اسماعیلش و نماز حاجت نخونه...

محاله دلم تا فرشای سبز روضه ی پیغمبرش پر نزنه...


و این روزایی که سفرم قطعی نبود محال بود هر روز یه شیش گوشه رو تو ذهنش مجسم نکنه و یه ایوون طلای نجف و ...


این سکوتی که هست رو شما ببخشید...

از این شُک عظیم بیرون بیام، تمومه این صفحه ها پُره خاطره های مکه و مدینه ای می شه که انگار برام یه رویای بی نهایت واقعی بود...

انگار اون بیست و دو روز جز عمرم حساب نشده بود...

اگه تقویما نبودن، روزی که تو راه فرودگاه بودیمو روزی که از فرودگاه برمی گشتیمو به هم می چسبوندم ولی حالا وقتی تقویما رو ورق می زنم می بینم سه هفته این وسط تکلیفش معلوم نیس!

انگار سه هفته از تمومه دنیاش مرخصی گرفته بودم

سه هفته فقط و فقط پیش خودش بودم

با خودش

کنار خودش...

و حالا یه هفته ی دیگه مرخصی از تمومه دنیا و حتی از خودم...

این یه هفته ای که در راهه حتی از خودم هم مرخصی می گیرم...


این روزا دلم تو سفره... فقط شبا از طواف که برمی گرده میاد می شه توی سینه م...


یکی بیاد بهش بگه دل ِ عزیز! هر ماه قمری فقط می شه یه حج به جا آورد نه هزار تا حج!!!


http://www.eideha.com/gallery/upload/images/24126728425343159792.jpg


رگبار1:  مقداد ، کربلایی شدنتون مبارک باشه داداشی... خدا رو شکر که شبای قدر تو هم معجزه کردن...


ایشالله که خبر مکه و کربلای شدن تک تکتون رو توی وبلاگ هاتون می خونم و سراپا شوق می شم و ذوق:-*


قــــدر

هواللطیف...


امشب شب قدر نیست اما ببین دلم قدر گرفته... چشمانم قدر گرفته اند و وجودم قدر گرفته...

نگاه کن که سراپا قدر شده ام امشب...

نگاه کن که خواب بر چشمان منتظرم حرام شده...

نگاه کن که دارم دنبال قدر ِخودم و خودت می گردم... مگر تا کجا باید برسد که این همه نداشتن سهم ماست؟!


خیره به قرآن روی میزم شده ام و خط نستعلیق «قرآن کریم» بزرگی که میان آن همه گل و بوته نوشته شده...

با انحنایش می تابم و با قوسش سُر می خورم و با آی کلاه دارش می ریزم... و به اعجازش می اندیشم و کلام خدا...


اِنَّ الله علیم بذات الصُّدور...

همانا خدا به راز سینه ها آگاه است...


و دلم قرص می شود که خدا هم امشب پا به پای دل من و تو قدر گرفته...

که هست و می بیند و به راز سینه هایمان آگاه است...

که هوای دل هایمان را دارد حتی اگر حالا حالاها باید ذره ذره نداشتن را بچشند و آنقدر کشیده شوند تا قدرشان به جایی برسد که تو می خواهی...

آنقدر در خود مچاله شوند تا تمام منمیّتشان بریزد و تمام خواهش هایشان...

قدرشان آنقدر شود که تو می خواهی بشود... که تو دوست داری معبودم...

نگاه کن که آرام می شوم از این همه خیرگی محض به قرآن کریمت...

به آیه ای که بر سر در قلبم حک شده... آنقدر که به ایمان رسیده خدا به راز این سینه ی بی تاب آگاه است...

به قدر ِ امشبش و به قدری که باید بشود...


هم قدر که بشویم روزی که او می خواهد برای همیشه هم نفس همیم ای نفس داده شده به این سینه ی پُر راز ِ بی قرار...


شب قدری که بخشیدند و دعوت شدم...

هواللطیف...


شب بیست و یکم ماه رمضانی که دعوت شدم...

به قـــدر...

و دلی آکنده از بغضی کهنه که پس از سال ها امسال با تو شکست؛ با تو و به حرمت پاکی بی حد دلت کربلایی شد و تا قدر ِ بی انتهای تو بالا رفت فرشته ی آسمانی من...

شب بیست و یکم ماه رمضان بود و اولین قدرم با تو... اولین قدری که تو را تمام و کمال پس از این چند سال دوری، داشتم... بدون ذره ای ترس...

و چقدر یک شب می تواند کار هزاران شب ِتمام زندگی ات را بکند...

آن شب با آرامش بی حدی سحر رسید و سپیده سر زد و صبح شد...


درست فردایش بود که مادرم گفت شاید کربلایی شویم... و من مات و مبهوت میان زمین و آسمان ماندم که کربلایی؟؟؟؟!!!!

قرارم با مهربان ارباب، دیدن کربلایش با تو بود... رفتن به امنیت بی حد شش گوشه اش با تو...

شُک عظیمی بود... به قدر تمام سختی ها و پایین بالا شدن ها و تب و تابی که از دیروز بر تمام زندگی مان وارد شد... و تمام اشک هایی که باهم ریختیم...

قرارمان با هم رفتن و با هم دیدن و با هم زیارت کردن بود اما... امـــا خدا بهترین کارگردان هستی ست...


با تمام انتظاری که برای این همه سال کشیده بودم، دیروز و حرفهایم مرا داشت از کربلایش مطرود می کرد... خسته ی درمانده ای که تمام پل های پشت سرش را، به قدر تمام این سال ها و محرّم ها و یاحسین یاحسین گفتن ها و عاشقی ها خراب کرده بود و تنها در خود فرو رفته و گوشه ای به تقدیرش زُل زده بود...


و هنوز هم یک شب قدر دیگر مانده بود...

شب های قدر معجزه آساترین شب های تاریخند... و ما ادراک ما لیلة القدر...

راست می گوید... به راستی من چه می دانم اصلا شب قدر چیست؟!.....


دومین شب قدر با هم بودنمان بود... با دلی که طرد شده ی بین الحرمینش بود...

خوب می فهمیدم... پشیمانی اش را... زجه زدن هایش را و سکوت محضی که عذاب آورترین لحظه ها را برایم رقم می زد...

اگر امشب بخشیده نشوم... اگر مهربان ارباب مرا نبخشد... اگر...

.......

شبکه ی سه بود و کربلای معلایش...

باورت می شود؟

آنقدر دیدارش برایم سنگین بود که قامتم تاب نیاورد... از این همه فاصله زانو زد و بر زمین افتاد و تنها هاج و واج می نگریست... و سخت تر آنجا بود که اجازه ی نگاه کردن هم نداشت...


طرد شدن بدترین حس دنیاست....


با هر فراز ِجوشن، دلها تا امنیت حضورش صعود می نمود و من ِ طرد شده سقوط...

فراز به فراز را می خواند و می رفت و دل بیچاره ی من هنوز جامانده بود...

قسمش دادم به مهربانی اش... آرام آرام صدایش زدم... به اربابیتش... به عطشان شور... به محرّم ها و آن شب بارانی... به تمام لحظه های عاشقانه ای که کم نبودند و...

آمد... انگار شبیه نور... یا شاید شبیه چشمه ای خروشان در چشمان خشکم جوشید و جوشید و جوشید...

کسی آمد و مرا با خودش برد... تا لذت بخشیده شدن... تا جانی دوباره یافتن و تا زندگی از سر گرفتن...

تا بخشیده شدن... بخشیده شدن ِعاشقی که کور شده بود... که اسیر شده بود... که سراپا خطا شده بود...


واااای که چه طعم عجیبیست بخشیده شدن... اجازه ی نگاه گرفتن و صحن و سرایش را به تماشا نشستن...

چه قدر خوب بود دیدنش... حس حضور مهربانش...

اربابیتش...

آنقدر آرام شده بودم که انگار مرا تا شش گوشه اش برده بود و پناه بی پناهی هایم شده بود...

آنقدر رها شده بودم که دیگر جز بخشیده شدن چیزی نخواستم حتی کربلایش را...

همین که منّت بر سرم نهاده بود و بخشیده بود سراپا شور بودم و شوق و شعف...


همین برای این دل دیوانه کافی بود...


با آرامش عجیبی خوابیدم... آنقدر آرام که انگار آرامش گمشده ی دورم را به اتاقم آورده بودند و تقدیم دستان خالی ام کرده بودند...

انگار کسی فرشته ام را به برم کشانده بود... تک فرشته ی پاک و زلال قلبم را...


و دیشب حتی ساده هم شروع نشد... دیشب با طرد شدگی محضی شروع شد و آخر اما...

آنقدر خوب تمام شد که در امنیت حضورش تا خود صبح به بارگاه پیامبرش پرکشیده بودم...


شب قدری که مهربان ارباب در حقم مهربانی اش را تمام نمود و مرا بخشید و...

.........

......

زبانم بند می آید که بگویم اما می گویم...


و صبح در کمال ناباوری دیدم که برات کربلایش را به دستان خالی ام سپرد و کربلایی شدیم...


کربلا آروزی بچگی های من است... از همان وقت ها که مادربزرگم آرزویش را داشت و با این آرزو برای همیشه از میان ما پر کشید... همیشه برایم آرزوی دست نیافتی محضی بود که رسیدن به آن را محال می دانستم و درست شب بیست و یکم ماه رمضان برات کربلایش را به آبروی دل پاک فرشته ی آسمانی ام گرفتم...



یک روز بینهایت سخت... یک روز و یک شب بینهایت سخت و پُر از تب و تابی که به خیر گذشت...

و به بهترین خیرها گذشت...


و حالا درست روزی که آمدیم، یک ماه بعد عازم نجف و کربلایم و هنوز هم باورم نمی شود... نمی شود... نمی شود...


من کجا و کربلا کجا...

من کجا و نجف کجا...

من کجا و سامرا کجا...

من کجا و کاظمین کجا...


خدایم

یگانه ی هستی بخش من

تو خواستی که تنها به دیار رویایی ام  بروم... بدون اویی که کربلا را فقط با او خواسته بودم...

و مرا امروز به دلیلش روشن نمودی و یافتم که نباید تاریخ تکرار شود چرا که من رفتن نمی خواهم... ماندن و داشتن می خواهم...


و این سفر سومین امتحان سختی می شود که پیش روی من و اوست...

و هزار بار سخت تر از دو سفر قبلیست... چرا که میعادگاه دل هایمان شده بود و حالا باز هم یکی می رود و به نشانه ی حضور دیگری یک بغل عشق می گذارد و یک دنیا عاشقی...

سربلندمان کن که این آخری به قدر تمام این روزهای فراق، سخت تر می گذرد معبودم...



صبـــر خواسته بودم و حالا به اوج امتحان صبر رسیده ام...

کمکم کن دیوانه نشوم... که تنها و آنجا رفتن برای من یعنی دیوانگی محضی که کاش تاب بیاورم...


اگر مهربان ارباب مرا تنها خواسته باشد حرفی نیست فقط آقا خودت حواست به اویم باشد...

به مهربانی بی اندازه ات سپردمش سید و سالار کرب و بلا...

پناه عطش های بی پناهش باش...


http://hadiseeshgh.persiangig.com/moharram/ehram.jpg