آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

غرق در نور...

هواللطیف...


رسیدم تا آن استقبال شگرف... میان آن همه آدم جورواجور از گوشه و کنار کره ی زمین همان روز اول دلم گرفت که چرا خیلی وقت ها آنانی که دلت طلب می کند همسفر لحظه هایت نیستند... یا بهتر است بگویم او...

...

گوشه ی دنجی از حرم را که میابی و غرق دعا می شوی، زمان بی معناست... یک ساعت دو ساعت سه ساعت... برای من ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها آنقدر می دویدند که گاهی به التماس می نشستم... و راستش را بخواهی در تناقضی عجیب گیر کرده بودم... دلم می گفت نگذرد و دلم می گفت بگذرد... دلم تنگ بود و دلم به وصال رسیده بود... دلم گیر کرده بود... تنگ زمین بود و تشنه ی آسمان... آسمانی که همیشه جور نمی شود و زمینی که از آسمان خواسته بود...

یادم نمی رود روز اولی که بازگشتیم جلوی همان پنجره ی رو به بقیع ایستادم و روزها را شمردم! بیست و یک روووووز اینجا بودم؟؟؟ راستش را بخواهی از اینکه نتوانم تاب بیاورم لرزیدم... اما دعوت که می شوی تمام نظم زمین به اختیار تو می چرخد و می تابد... شوق دو روز دیگر و ماه رمضانش را داشتم... ماه ِ خدا...

یادم نمی رود که عقب عقب از حرمش بیرون می رفتم و کسی نمی گذاشت... انگار دلم می خواست صبح و شب همینجا باشم و در صف هایشان ساعت ها منتظر بمانم تا نوبت کشور ما شود و برویم روی همان فرش های سبز... تا روضه ی پیغمبر... تا ضریحی که با تمام ضریح های دنیا فرق دارد...

یادم نمی رود بیرون که آمدم چشمانم را هزار بار باز و بسته می کردم که درست می بینم؟؟؟؟ سمت چپم بقیع بود و سمت راستم گنبد سبزی که همیشه از کیلومترها فاصله دیده بودم و حسرت لحظه ای نفس کشیدنش را داشتم...

هزار بار آسمان را لا به لای چترهای باز شده ی صحن و سرایش می کاویدم و چترها می گفتند که من روی سنگفرش های مسجدالنبی راه می روم... جای تمام خانه ها و کوچه پس کوچه های خراب شده ی بنی هاشم که سرتاسر صحن شده بود و خیابان و اتوبان...

یادم نمی رود آنقدر عمیق نفس می کشیدم که لا به لای تمام نفس ها، نفس های زنده ای فاطمه ی زهرا جانم را زنده کند...

کوچه پس کوچه های بازی حسن و حسین همین جا بود... همین جا که تو آرام آرام زیر سایه ی چترهای سپید و رگه های آبی آسمانی اش راه می رفتی...

جای پای قدم های پیامبر خدا تمام شهر را گرفته بود... از این کوه تا آن کوه... از این مسجد تا آن مسجد... از این صحن و سرا تا آن صحن و سرا که کوی و برزن و محله بنی هاشمی بوده برای خودش...


می لرزی...

آنگاه که به قدم هایت فکر می کنی...

قدم هایت کجاها پا می گذارند؟؟؟ ریه هایت از کدام هوا نفس می گیرند؟؟؟ دستانت کجاها را لمس می کنند؟؟؟ چشمانت کجاها را در ناباوری محض می بینند؟؟؟

می لرزی و با احترام گام برمی داری... با احترام نفس می کشی و با احترام لمس می کنی و با احترام بوسه می زنی و با احترام حتی به تمام شهر نگاه می کنی...

اینجا روزهای زندگی پیامبر خدا بوده...

اینجا روزهای زندگی علی و فاطمه و حسن و حسین و زینبش بوده...

اینجا روزهای زندگی اهل بیت مطهرش بوده...

اینجا مدینة النّبی بوده...

اینجا به خدا به خدا به خدا شهر پیغمبر خدا بوده......


راستی با احترام پرواز می کنی... گام هایی که سراسر سبکند، رسم پرواز می آموزند و تو تمام شهر را پر می زنی و می گردی و می چرخی و نفس می کشی... با لرزه ای که از جانت نمی رود... لرزه ای سراسر ادب و احترام که می پرستی اش...



اولین شبی که ساعت ها به انتظار نشستیم تا درهای روضة النّبی باز شد و با شوق به سمت حرمش می دویدم... می پریدم... نمی دانم اما شب عجیبی بود...

خستگی راه بود و تمام روزی که دائم در مسیر حرم بودیم و ساعت ها انتظار تا دوازده شب... آنقدر خواب و خسته بودم اما به شوق دیدار حرم نبی پلک هایم را نگه می داشتم... تا حرمش چند بار باید قسمت به قسمت جلو بروی و منتظر بنشینی تا نوبت کشور تو شود...

رسیده بودیم روبروی حرمش... گنبد سبزش از میان جایی میان حرم که شب ها بی سقف بود و چترها بسته می شدند پیدا شد و بالای ضریح سبز و طلایی اش...

به زور نماز شکر خواندم و زیارت... آنقدر خواب بودم که یادم نمی رود با چه زجری دائم خوابم می برد و خودم را بیدار نگه می داشتم... و راه بازگشتی نبود تا وضو بگیرم...

اولین ورودم بی وضو شد... در خواب بودم و شوق دیدارش مرا چنان می دواند که پاهایم حق افتاده بودند...

نگاه کن...

اینجا پیکر مطهر پیامبرت... و شاید فاطمه ی زهرا زهرا زهرا زهرا..........

اینجا میعادگاه ماه و خورشید...
اینجا خانه ی علی و فاطمه و گل های گلستانش...

اینجا عاشقانه ترین لحظه هایی که بر سال ها پیش حک شده...

اینجا بازی و شور و شادی حسن و حسین...

اینجا لبخند آرام زینب و ام کلثوم و نگاه رازآلودش به حسین...

اینجا تکه ای از بهشت برین خدا...

اینجا همان در چوبی سوخته شده....

اینجا میخ ِ روی در و پهلوی زهرا...

اینجا شب ِ عروج بانوی دو عالم...

اینجا ناله های علی... اینجا زجه های نوگلانش...

اینجا هزار قصه ی در خود حک شده

اینجا هزار خنده و گریه ی در خود محو شده...

اینجا ام البنین و عباسش...

اینجا زادگاه نور و نیّر و منیر...

اینجا این همه قصه دارد و این همه قطره ای از دریاست هنوز...


تمام قصه ها یک طرف و

اینجا اگر قبر مخفی بانو باشد...


می افتی... هرجا که باشی و به ضریحش بنگری و تمام اینجاها را در ذهن و دلت مرور کنی، به اینجا که می رسی می افتی... با زجه می افتی... آنقدر که سراپا شرم می شوی... تو و کنار قبر مخفی فاطمه ی زهرا... تو و بانویی که یک سال است راز و رمزهاست میان تو و ایشان...

آنقدر می افتی که نمی فهمی کِی و کجاست... با صدای مرشد عربی به خود می آیی که برمی خیزی...


حتی اگر وضو نداشته باشی... حتی اگر خواب ِخواب باشی... حتی اگر جانت از تن پر می زند که چرا روی فرش های سبزش دو رکعت نماز عشق نمی توانی بخوانی و اشک می شوی... دریا می شوی... شور می شوی... داغ می شوی... سجده می شوی... تنها سجده و سجده و سجده... و ماه را می بوسی... و بهشت را می بوسی... و خورشید و ستاره را می بوسی... و عشق را می جویی... عشق را می بویی... عشق را می بوسی...


با داغ ِ دو رکعت عاشقی می روی... آرام آرام... با آرامشی عجیب و غریب... که تو کجا و اینجا کجا... این چشم ها کجا و دیدن بهشت کجا... این پاها کجا و فرش های سبز روضه ی رضوان ِ نبی کجا... و می روی... آنقدر که به هتل می رسی...

شب خواب دیدم بیرون این فرش ها ایستاده بودم و گریه می کردم... از ضریح نور می بارید و از فرش های سبزش نور... از منبرش نور و از روضه اش نور... سبز و طلایی بود...

همه جا گلستان بود... تمام گل های قالی هاس سبزش روییده بودند و گلستان شده بود... کسی از جانب نور آمد و سراپا نور بود... مرا تا گلستان سرسبزش دعوت نمود و غرق نور شدم... غرق...

عاشق شده بودم... شیدا شده بودم... یکی شده بودم... عشق را جسته بودم و می بوییدم و می بوسیدم... عشق را عاشقی می کردم و حس و حالی بی وصف... بی وصف... بی وصف...


برای نماز صبح که برخواستم و تا حرمش رفتیم مادرم تعبیر خوابم را قبول شدن زیارت دیشبم حتی با آن خواب آلودگی و بی وضویی که مرا سراپا اشک کرده بود، می دانست...


و دومین روز و دومین سلام و دومین دعوت و غرق در نور شدن...


نورش نور خورشید و چراغ و کوچه و خیابان نیست... جنس نور خواب هایم انگار حریری نرم است که از آن عبور می کنی... انگار لطیف ترین هاله هایی که حتی در دنیا هم نیست جایی جمع می شوند... از منبعی می بارند و ...

منبع آرامشند... منبع بندگی... منبع پرواز و اوج...


گذشت تا روز اول ماه رمضان شد و اولین سحری و اولین شوق و ذوق و اولین روزه ای که در خانه نبودم... اولین بار در عمرم بود... تجربه ی هزاران اولین یک جا!!!

اولین سحری و اولین نماز و اولین تشنگی های بی حد و حصر... این همه راه می رفتیم بدون قطره ای آب... زیر آفتاب سوزانش که چند دقیقه می ایستادی می سوختی...

در خانه که باشی، مراقبی بیرون نروی و زیر آفتاب نباشی و به خودت فشار نیاوری حال ما آنقدر در مسیر حرم بودیم که روزهای اول به معنای واقعی کربلا بود... تنها حسین بود و ابوالفضل...

دوستی در اس ام اسی گفته بود:

«آب که می خوری می گویی یا حسین... این روزها که آب می بینی و نمی خوری بگو یا ابوالفضل...»


یاد کربلا بودم و عکس هایی که دیده بودم و روی زمین های شهر پیغمبرش راه می رفتم و در فکر مکه... این همه مکان درلحظه ی افکارم جمع می شدند و گاهی حتی کبوتران بقیع را کبوتران ضامن آهویش می دیدم و میرفتم تا مشهدالرضا...

همه جمع بودند و من این وسط نظاره گر مجموع ِنور در دل و ذهنم...

وصف حال و هوای آنجا و حال و هوای دلم و خودم از توان این کلمه ها خارج است... واقعا خارج است...

و اولین افطاری... برایم عجیب بود سفره هایی طولانی... چندین و چند متر... تمام مسجد و صحن و سرا و تمام حرمش سر تا سر سفره بود... آنقدر که جایی نمی یافتی بدون سفره و خوراکی های ساده ی زیبایشان...

اغلب در حیات و صحن های بیرون پادشاهشان غذا می داد و در داخل حرم فقط  انواع نان ها بود و خرماها و آب زمزم و ماست...

آنقدر این سادگی زیبا بود که طعم افطاری های آنجا در جانم برای همیشه ماند...

به رسم علی با خرما روزه ات را فتوح می نمودی و با نان سیر می شدی...

خوراک من سر سفره ها بعد از اذان مغربشان تنها نان و خرما بودو آب...

دیگر از چایی و زولبیا بامیه های هر سال خبری نبود... آب و خرما جای چای و زولبیا را گرفته بود...

طعم نان های فانتزی خوشمزه شان هنوز هم زیر دهانم است... و خرماهایی که یک دانه اش در اینجا پیدا نمی شود...

آنقدر سفره هاشان زیبا بود که دلت می خواست وقت افطارها فقط میان همان دالان های سنگی بگردی و راه بروی و ببینی... آنقدر میهمان نواز می شدند که سر ِ تو دعوا بود... هر کسی و صاحب هر سفره ای دست تو را می کشید و می خواست افطارت را میهمان او باشی...

تا به حال این همه میهمانی به این عظمت ندیده بودم... 

سُنّی ها رسم دارند همین که غروب شد، افطار کنند، همین که آقا اذان مغرب را خواند افطار می کنند و تا اقامه که حدود یک ربع بعد است تمام سفره ها جمع شده و دیگر اثری از هیچ کدام از آن سفره هایی که دو ساعت تمام میچیدند نبود و همه به نماز می ایستادند!!! من هم شنیده بودم اما باورم نمی شد... تا نبینی باورت نمی شد که چطور یک ربع پیش همه جا حرف از خوراکی و میهمانی و افطار بود و حتی تو یک جای خالی بدون سفره دراین همه عظمت حرم نمیافتی حال یک سفره و خوراکی نمیابی...

تنها، باید بروی و ببینی که چه می گویم...

از اذان تا اقامه همه چیز تمام می شد و به نماز می ایستادند... سختی شیعه ها اینجا و این بیست دقیقه بود که باید دیرتر از آن ها افطار می کردیم و با مذهب آن ها مغایرت داشت و درد سرهایی که داشتیم و خلاصه تمام این دلهره ها هم زیبا بود...


ماه ِ خدا بود و سفره های خدا و من بنده ی خدا و میهمان ِ خدا...


تمام روزهای مدینه یکی یکی می گذشتند و تمام این واقعه ها تکرار می شد اما هیچ روزی با روز دیگرش یکی نبود...

آنجا حتی لحظه ها هم برایت تکراری نیستند... انگار در مسیری به بالا می روی که هر لحظه یک پله بالاتر و یک بال در اوج تر و یک فراز بیشتر...


بقیع...

بقیع بماند برای بعد...

بقیع را که بگویم مدینه تمام می شود و ....



ادامه دارد...


عکس ها در پست بعد


نظرات 10 + ارسال نظر
مریم جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 11:44 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

من شنیده بود اونجا نمیذارن از مُهر استفاده کنن و هنوزم باورم نمیشه و همیشه میگن باید بری تا بفهمی چی میگیم
و این افطاری که تو گفتی هم برام عجیبه
میگن شیعه ها اونجا غریبن و دلتنگ تر
راس میگن آجی؟
اینجا که نوشته بودی: با دین آنها مغایرت داشت ... اشتباهه فرینازی... باید بنویسی با مذهب آنها مغایرت داشت
چون هم دین خودمون هم دین اونا اسلامه
این مذهب هامونه که با هم فرق داره
ما خودمون شیعه ایم و اونا اهل تسنن
ببخشینآ
من نیست خودم توی کُردستانم و زیاد سُنی ها رو می بینم و باهاشون برخورد میکنم اینه که میدونم

اصلا اگه مُهر ببری عربستانو ببینن، خیلی ببخشید ولی پرتش می کنن دور... و خیلی بد باهات برخورد می کنن

مُهر و کتاب مفاتیح...
مداحی کاروانمون مفاتیح دنبالش بود یه کم باهاشو یکی به دو کرده بود گرفتنش چند ساعتی...

آره اصن همون پست اولمم گفتم تازه میای اینجا با تموم مشکلاتی که داره کشورمون ولی از این لحاظ یه نفس عمیـــــــــــق می کشی که می شه راحت اینجا شیعه بود... می شه عاشورا و تاسوعا گرفت...
میشه امام زمانو صدا زد... می شه عاشقی کرد...

شیعه های اونجا خیلی اذیتن...
ما رفتیم مسجد شیعیانشون واقعا اذیتن...
میان این همه سُنی متعصب خیلی سخته زندگی کردن
سُنی های ایران بهتر از این عربای متعصبن...

مرسی که تذکر دادی، درستش کردم
راست می گی
ممنون

یه سری رفتاراشون خوبه ولی یه سریش واقعا اذیتت می کنه
یه وقتایی به گریه می افتی حتی

فاطمه جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 12:04

آروم آروم خوندمش تا ذره ذره و آروم آروم درک کنم که حرفات چه معناهایی که نمیدادن...

فقط می تونم بگم اونقدر آروم آروم باهات قدم زدم که قلبم وانسته...


ممنونم بانوی آسمونیم

اوهوم
کلا حرفای اینجا رو باید آروم آروم خوند
آروم آروم حتی قدم برداشت
آروم آروم نگاه کرد...

آروم آروم

Ali جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 12:58 http://funday.blogsky.com

سلام دوست عزیز وبلاگ خوبی داری اگه تونستی به وبلاگ من هم سر بزن. (با تشکر)

سلام

منم با تشکر:دی

مژگان شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 17:26 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام
چیزی ندارم بگم...
توصیفت انقدر عاشقانه و قشنگه که فقط سراپا چشم میشم و میخونم. تک تک کلمه ها و حرفا و جمله هاتو میبلعم و بو میکنم.
حس وصف نشدنیت کاملا ملموسه . به حال خوب اون لحظه هات غبطه میخورم...
منتظر شنیدن لحظه های قشنگت هستم

سلام
خدا رو شکر که دوست داری و می خونی مژگان جون
ایشالله که حتما می ری و مشرف می شی و تمومه این لحظه های قشنگ سهم تو می شه

نازی شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 18:02

خوندمت آجی...
وبت یه رنگ و بوی دیگه ای پیدا کرده...
قالبت...نوشته هات...احساست..
همه و همه یه حس معنوی ناب داره که من بی حد دوستش دارم...
اینروزا با شوق وبتو باز میکنم و با اشک میبندم...
دعا کن
قسمت ما هم بشه که بریم و تک تک حرفهاتو از نزدیک لمس کنیم...

سلام آجی

اوهوم یه رنگ و بوی دیگه
الانم پشت سر هم شد، واسه همین کلا اینجا یه جور دیگه شده

خدا رو شکر واقعا

ایشالله ایشالله که حتما می ری آجی و همشو لمس می کنی
همشو می بینی و همشو نفس می کشی

نازنین شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 23:26

خوب تصورش کردم
انقدر که حس کردم همسفر شدم باهات
همینم غنیمتِ! سفرِ مجازی
با اون عکسای فوق العاده..

وقتی دستت به آسمون نمیرسه حتی تصور آسمون هم تور به وجد میاره!

این پستات رو فقط میخونم اینروزا کامنت گذاشتنم نمیاد دوست دارم فقط بخونمُ بخونم..

اوهوم
ولی سفر ِدل، سفر ِ روحه نه سفر مجازی

چون دل واقعیه
مگه نه؟

از اون جمله های خوبت بودا نازنین

منم فقط دعام براتون... برای تک تک چشمایی که کلمه های اینجا رو زنده می کنن

لیلیا یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 14:32

استقبال شگرف..

میان آن همه ادم جورواجور از گوشه کنار کره ی زمین ..

دلت گرفت.. اوهوم...

گوشه دنجی از حرم را که میلبی و غرق دعا می شوی ، زمان بی معناست....

التماس به ساعت! التماس به دقیقه ها.. التماس به ثانیه ها...

تناقضی عجیب.. دلت می گفت بگذرد و دلت می گفت نگذرد...

عجب! حالی داشته پس ، دلت..

دلت.. تنگ زمین بود و تشنه ی آسمان..

اسمانی که همیشه جور نمیشود..

و زمینی که از اسمان خواسته بود..

اوووووووووووووه... چه سخت!


دعوت که می شوی تمام نظم زمین به اختیار تو می چرخد و می تابد!

از اینکه نتوانی تاب بیاوری لرزیدی... اوهوم...


عقب عقب بیرون رفتن...

کسی نمی گذاشت...


ساعت ها در صف هایشان منتظر بمانی تا نوبت کشورت شود..

ضریح...

چشمان را هزار بار باز و بسته کردن... خیلی ها.... خیلی حرفه...ینی اینقد برات باور نکردنی بود... .


بقیع...

چتر ها می گفتند که تو روی سنگفرش های مسجد النبی راه می روی..


کوچه پس کوچه های خرابه بنی هاشم..


خیابون .. اتوبان... :((

کاش مدینه... مدینه می ماند....



نفس های فاطمه الزهرا(س)....

کوچه پس کوچه های بازی حسن(ع) و حسین (ع)... همین جا که....

جای پای پیامبر...

از این صحن و سرا تا آن صحن و سرا که کوی و برزن و محله ی بنی هاشمی بود برای خودش...

می لرزی...

انگاه که به قدم هایت فکر میکنی...

انگاه که به قدم هایت فکر میکنی...

می لرزی....


قدم هایت..

ریه هایت...

دستانت ...

چشمانت..



احترام...




دیگه طاقت ندارم فریناز....

اوهوم دلم ماجرایی داشت اونجا لیلیا
مخصوصا روزای اول...

آره... اونجا که می ری خیلی وقتا هزار بار چشماتو باز و بسته می کنی ببینی واقعا راسته که تو اینجایی؟؟؟؟

کاش...
کاش مدینه مدینه می ماند ولی نمونده...
...

سخت بود حتی نوشتنش لیلیا...

ممنون برای این همه نُت ِ خوب

نازنین پنج‌شنبه 31 مرداد 1392 ساعت 01:03

فک کنم دیگه دارین برای این سفر هم آماده میشین

چیزی نمونده دیگه! نه؟
انشاله مثل این سفر برات پر بار و پر خاطره باشه : )

نه هنوز...
اینقد درگیری داشتم این هفته اصن دیروز که خونه همسایمون بمون گف یه هفته دیگه می رید؟؟؟ خودم مونده بودم...

اوهوم چهارشنبه هفته دیگه میشه

مرسی... سفر خیلی خیلی مهمیه
زندگیم بسته به این سفره یه جورایی نازنین

نازنین پنج‌شنبه 31 مرداد 1392 ساعت 22:04

انشاله که بهترینها توی این سفر برات رقم میخورن
ینی کمتر از شش روز مونده : ))

امیدوارم به سلامت برید و با دست پر برگردید

این سفر قراره سفر باشه...

یه سفر واقعی از تمومه دنیا به جایی که مأمن آرامشه...


ممنون...
ایشالله که خودت خیلی زود قسمتت می شه

نگین آلبالووو شنبه 2 شهریور 1392 ساعت 23:59

پس سفر بودییی
اونم همچین سفری
چه عکساااای ...عکسای پست بعدُ میگم . حتما حالُ هوای محشری داره رفتن به اونجا
امیدوارم ما رو هم دعا کرده باشی
دعاهات قبول

بعله

مکه بودم جات خالی

قبل منظورته:دی

محشرا
ایشالله که تجربه می کنی خودت نگینی

ممنون قبول حق باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد