آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

خوشم به بودنت...

خوشم به همین روزهایی که می شود کاری کرد؛

می شود باران شد و بارید بر گلبرگ های پژمرده ی لبخند!

می شود نسیم شد و وزید بر گرد و غبار طاقچه ی اخم های دربَند!

می شود قناری شد و سر داد آواز خوش عاشقانه ای بلند!


خوشم به همین روزها؛

روزهایی که می شود به سال ها پیش بازگشت و چونان کودکی از هراس رعشه ی فریادها به آغوش امن تو پناه برد...

روزهایی که پُر است از عطر خوشبوی یاس های ارغوانی رنگ نگاهت

روزهایی که حضورت چونان طلای ناب همیشه بهارهای عاشق آفتاب،از لب دیوار زندگی جاری ست...

روزهایی که آوای خوش الحان خنده هایت در گوشم می پیچد و دلم قرص می شود به بودن آرامشی زلال،پاک و زمینی...


خوشم به امروز؛

به لمس دستان آبــدیده ات

به آغــــوش آرام دنیــادیده ات

به بـرق جانـــبخش نگاه آرامــت

به شکُـفتن غنچه ی سرخ لبــانت

به خنده های از سر ذوق و شوقت

به دل لبریز از عشق و نور و خدایت


دلم پَر می زند تا روزهای خفتن در بطن وجود آرامت

دلم پَر می زند تا اولین دیدار

تا اولین آغوش

تا اولین گریه ها

تا اولین گرسنگی

تا اولین شیره ی جان

دلم پَر می زند تا روزهای امن کودکی...

من همان دخترک تُــرد و شکننده ی روزهای پیشینم

و تو

همان فرشته ای که پروردگارم به من عطا نمود!

دلم پَر می زند تا تو، فرشته ی وعده داده شده

http://faryad.epage.ir/images/faryad/content/%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1.jpg

روزت مبــارک بـاد مــادرم...


زجـر صبوری

گاه پُــرم از حرفــــــ....

همان حرف هایی که فصل حضورشان زمستان گشته است...همان هایی که قرار است به خوابی ابدی فرو روند...همان دلدادگی های پاک...

گاه پُــرم از حرفـــ....

حرف هایی از جنس تلخ ترین واقعه ی تاریخ! از جنس ناله های دلی داغ دیده...از جنس زجه های چشمی خون گریسته... حرف هایی که نشأت گرفته از هجوم نامرادی ها و نامردمی هاست...

گاه پُـرم از حرفـــ...

حرف هایی از جنس عشق...از جنس آرامشی آمیخته بر پیکره ی وجودم... همان که ناخودآگاه گل لبخند بر لبانت می نشاند و بوسه ای به یکباره گونه هایت را غرق سرخ ترین شرم دنیا می کند...

همان هایی که از جنس عاشقانه هایی ست زلال و صمیمی و آرام...همان ها که دلت می خواهد در دریای هجا به هجای واژه هایش شیرجه زنی و جسم و جان و روح و روانت غرق زیباترین ها شود...  زیباترین احساس هستی...

گاه امـّا پُـرم از سکوتــــ....

همان سکوتی که لب ها آرام آرام بسته می شوند و تو می مانی و گردش چشم هایی کنجکاو و بی قرار و افکاری که میهمان قداست رویاهای بی انتهای توست...ساعت ها در میان باد و باران و رقص درختان سپیدار کوچه و خیابان قدم می زنم و لبخندی آرام و بی صدا نثار رهگذرانی می شود از جنس من...از جنس اصالت زنانگی های پنهانی!

سکوتم گاه آرام است و گاه چونان باد و بوران بر پیکره ی هستی می شتابد و نهال تازه جوانه زده را تا انتها خم می کند؛  خوش آن نهال که صبور باشد...

امـّا نهال را چه به صبر و طاقت!!! در خود می پیچد و در خود می ریزد و آنگاه که برگی سراپای وجودش را نپوشاند! آنگاه که به رنگ سرسبزی بهار نگشت و پاییز در او جاوید ماند و عریانی زمستان بر روح لطیف روزهای گذشته اش رخنه نمود، آنگاه است که سکوت می شود قاتل! و تاوان تمام واژه های دل شکسته ی در انتظارِ رهایی...


این روزها خوب می دانم که مدیونم!

به تمام واژه هایی که ننوشته ام

به تمام حرف هایی که در خود پیچیده ام

به تمام رویایی که ناتمام مانده

این روزها مدیونم

به خودم

به احساسم

به کلمه هایم

به رگبارم

به ....


نکند نهال وجود من نیز زجر ِصبوری پیشه کرده باشد!!!


ادامه مطلب ...

تولــد در تولـــد در اردیبـــهشت

همان روز بود که تا ابتدای بودنی از جنس انسان سفر کردم! رفتم به استقبال بوی تازگی اجناس...رفتم به جنگ هرج و مرج احساس...رفتم به هیاهوی انعکاس اضلاع الماس! و دانستم می توان به ابتدای بودن رسید...بودنی که از شبی با شور و نور و سرور و عروس سپید پوشو داماد سراپا شوق آغاز می شود...

پس از آن رفتم تا شتاب عرق های سرد...رفتم تا دیدن جان دادن انسان و سرعت بی حد عشق در جاده های زندگی برای جنگ میان مُردن و ماندن! و جانی دوباره یافت آن را که من دیدم...و شب گذشته امنیتی میان دردهای جانفرسایش هویدا بود که عشق چونان تنه ای ستبر بر دامان ضعف نفس هایش تکیه گاه جان گشته بود...

این روزها نظاره گر جوانه زدن بستری برای روییدن گلی در میان گلستان جهان بودم، تا جنگ برای ماندن و چیده نشدن از گلسرای هستی، و جشن فوج فوج آلاله های فارغ از عشق و شدیدا عاشق را!


این روزها خواهرانگی اش بر من شوری دوباره بخشید و جانی تازه بر پیکره ی پر از دردم نشاند که دانستم چقدر می شود مهربان بود و چقدر می توان در عمق احساسی ناب و تازه غوطه ور شد... ممنون گل همیشه بهارم

این روزها زیباترین رویای تعبیر شده ی نیلوفری در میان مرداب را به تماشا نشستم و چقدر شادمان گشت وجودم از تپش سومین سالگی گلی به بوی خوش طاهای آسمانی...


این روزها از همین حوالی تا آسمان سفر کردم و دیدم پری رویی در میان حبابی از جنس باران بر زمین سرد آدم ها چه مستانه می بارد...و در میان رقص انوار طلایی رنگ آفتاب چه دلبرانه می درخشد؛ و نگین نامیدند آن پری روی آرمیده در حباب بارانی را...

و نگین هر آنچه پُر نقــش تر، زیبــاتر و گران بهــاتر...

و راز زیبایی در ایستادگی ست بر تمام نقش هایی که روزگار بر پیکره ی روح و جانش می تراشد تا زیباترین نگین، همان که از آن خداست چونان خورشید بر تیرگی جهان بتابد و خدای را سپاس به پاس چنین نگین درخشانی...

اردیبهشت، گاه به روییدن گل هایی از جنس انسان، بهشت می شود و گاه به پژمردن ساقه ی رُز سرخ عشقی، شراره های نــار

و امروز روز روییدن است و این روزها آسمان یکریــــز می بارد...

سیزدهم اردیبهشت، روز تولد طاهای عشق، باران بارید و امروز هم!

امروز هم روز آمدن نگین خوش درخش پاکی هاست و آسمانی که چه شاعرانه می بارد...

 و سپــاس پروردگــارم

         سپاس به پاس باریدن عشق و نفس هایی از جنس عشق و رحمت بیکران عشق و سپاس یکتایم...

سپاس و هزاران سپاس که گاه زمینت بهشت می شود و بارانت نفس می شود و جانمان خیس خیس حضور تو معبودم

سپــاس...


خوش آمدی طــاهــای دردانه ی نگارین نیلوفر نگارستان عشق


خوش آمدی نگیــن خوش درخش و خوش نقش و خوش الحان پاکی ها



خـوش آمــدید و تـولّـــدتان مبـــارک بـاد


نایت اسکین

سالروز شعله ور شدن پروانه

به انحنای نفس هایت تا کنون که بنگری، خطی ست پر پیچ و خم! پر از لذت حضوری رویایی، پر از عشوه های بی پایان آلاله ای از جنس طراوتی بی مانند...اما در میان تمام بی قراری ها هیجانی ست خفته... خفته در بستری که زمستان تمام فصل هایش شد و خوابش جاویدان در سردترین زیباترین فصل های سال...آنجا بود که دم و بازدم ها با ریه هایم غریبه شدند و راه با پاهایم و نگاه با چشمانم...آنجا بود که دیگر گوش هایم در میان حادثه ای مرگبار تا همیشه منجمد زمستان گشتند و اردیبهشت پر از شراره های آتشین شد.. رهگذر جاده ای شقایق نشین بودمو بانگی برخواست که ای دخترک بی فروغ روزهای همیشه، مرا نبین که سرخم! بگشا دل را... و گشودم دل گلی همیشه عاشق را...داغ بودو فواران گدازه هایی سوزان در پس سرخی نگاهش به من آموخت که چرا می گویند تا شقایق هست زندگی باید کرد... باورش نداشتم اما شیشه ای شکست...! غرق کودکانه هایم بودمو بزرگترین آرزویم شتافتن تا همان مهربان ازلی بود که مهرش در جای جای تنم سرشته گشته بود...

اما اکنون که به سالروز شعله ور شدن شراره های جهنم ِاردیبهشت رسیده ام جز انگشتانی نحیف و اندک لطافت گلبرگ هایی زرد و هراسان، همه درشعله ی شمعی که به پروانه خندید سوخت و فنا شد و رفت... اکنون نه بالی مانده برای پروازو نه پیله ای تا بازگشت به عنفوان حبس دل و نه گرمای خوش شمعی که در عجبم هنوز بر سوختن پروانه می خندد!!!

در میان بی قراری هایش هیجانی خوابیده بود اما روزها قبل بر بال های تمنّای حضور، کفن پوش تا سرای ارواح بی جان شتافت و دل از همان جا بود که مُرد! دل مُرد و برگ های زرد آرزو در میان خش خش رهگذران پاییز آوار شد... از آن دل تنومندو بهاری تنه ای سردو خشکو بی روح ماند و جوانه های یأس بر علف های همسایه اش روییدند...و چه کسی باور داشت که بهار بیاید! چرا که زمستان جاوید گشت و دل در خوابی ابدی فرو خفت...

زیباترین سردترین فصل سال قاتل آغوش امن حادثه ای از جنس خیال گشت و دیگر نه بغضی باران شد و نه خزانی بهارو نه زمستانی از خواب برخواست!

شقایق هنوز هست اما کجاست آن قرمزی دلربای گونه ها!

شقایق زرد گشتو زندگی هنوز ادامه دارد...


دیگر بدون باران باید بارانی گشت...

بدون مسافر شهر صداقت باید دریایی شد...

بدون رگبار واژه های دل، آرامش یافت!


و بدون تار و پود باید که بافت...سرنوشتی را که رهای از تار و پود عشق و اعتماد بر تمام مرد صفتان تاریخ است...



رگبار1:

چقدر خوب نوشتم حالمو...


رگبار2:

آتش آن نیست که از شعله ی او خندد شمع

آتــــش آن است که در خـــرمن پـــروانــه زدنـــد

critical point

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.