آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

روزهای سخت!

هواللطیف...


 با خودم عهد کرده بودم تا زندگی ام به روال روزهای قبل از تابستان و مهر بی مهری ها بازنگشت، ننویسم و اینجا نیایم! اما نمی شود... آدمی که دست هایش به رقصیدن روی کیبرد عادت کرد، آدمی که ذهنش را دانه به دانه کنار هم می چیند و دریا دریا حرف روانه ی این صفحه های سپید می کند، آدمی که سال هاست مونس امن تنهایی هایش همین صفحه های بی غل و غش است، نمی تواند که ننویسد... آنوقت می شود موجودی شبیه حالای من که انگار جلوی گلویش را گرفته اند! و گلویش از شدت بغض ، از حجمه ی عظیم کلمات در سینه مانده، درد می کند و از گوشه ی چشم هایش اشکی یواشکی می بارد و سرش گاهی که زیادیی حرف درآن باشد، به حد انفجار می رسد...


  

نمی شود حرف نزد از این روزهای سخت...

در طول زندگی ام همیشه روزهایی بوده اند که از شدت ناراحتی جیغ زده ام! زجه زده ام! به هق هق افتاده ام و همه  تنها! درست زمانی که کسی در خانه نبوده یا جایی شبیه کوه، شبیه جاده های خارج از شهر و خلاصه اینکه آدمی مرا به این حد خسته ندیده... گرچه این روزها هر کس که مرا بعد از چندین و چند ماه میبیند اولین حرفش این است خانم م... چرا اینقدر خسته ای؟ چقدر شکسته شده ای... و من درجا می مانم که چطور فلان شخص این را فهمیده و واقعا چرا؟؟؟

این حجم از سختی این روزهایم برای چیست؟ این امتحانات سخت که تا قبلی را تحویل خدا نداده ام، برگه ای جدید پیش رویم می گذارد و من می مانم و یک کوه سوال... یک عالمه امتحان عملی و چقدر هم سخت...

آری این روزها فهمیده ام که دیگر نمی شود حفظ ظاهر هم نمود! آن هایی که باید، حال مرا از چهره ی به قول خودشان خسته و شکسته شده ام می فهمند...

و چقدر سخت... برای منی که همیشه حفظ ظاهر کرده ام و همچنان هم به همین منوال روزهایم می گذرند...

این روزها انتظار سخت و عمیق و دردناکی تمام مرا آزار می دهد... انتظاری که به ته آن هیچ امیدی ندارم... و می دانم که سکوت گاهی اصلا خوب نیست

اما گاهی آدمی نمی تواند تصمیم بگیرد... تا مرز تصمیم پیش می رود و به یکباره عقب می کشد.... شبیه کسی که بلیطی گرفته باشد و تا لحظه آخر نداند که باید عزم سفر کند یا نه...

این روزها او که باید باشد نیست... میگوید فهمیده که نباید باشد!... و یا به قول خودش اینگونه نباید باشد... او که خودش می داند و نمیخواهد باور کند که چقدررررر برای تمام زندگی ام مهم بودو هست... و حالا دارد خودش را و مرا نابود می کند و حالا هم اگر بگویم می گوید تو نابود نمیشوی! اصلا به تو چه و از این حرف ها...

او که عزیزترین ِ من بوده و هست... و نمی خواهد باور کند... نمی خواهد...

و آدمی که نخواهد، کاری از دست تو  ساخته نیست جز سکوت... جز مدارا...


این روزها به قدر تمام زندگی ام تنها شده ام...

جایی خواندم که می گفت تنها شدن از تنها بودن سخت تر است... و چققققققدر راست می گفت...

حال فکر کن این تنها شدن از جانب یک دوست صمیمی باشد و یا خواهر و یا کسی که بی اندازه دوستش داشتی، یا حتی یک مرد! و یا یک آدم خوب که شاید زمانی نیمه ی دیگر تو می شد، یا یک استاد! یا چیزی شبیه این ها... خلاصه که تنها شدن سخت است و فکر کن که چند جانبه هم باشد...

آن قدر سختند که درد معده ام بازگشته... آنقدر برایم طاقت فرسا شده این روزها که گاهی با تمام وجود دلم و ذهنم را نگه می دارم و فقط میگویم بیخیال...

بیخیال ....

بیخیال......


و گاهی کافیست مجالی برای فکر کردن بیابم یا در جاده هایی قرار بگیرم که چند وقت پیش بودم یا مثلا همان مانتوی سبزم را بپوشم که آخرین بار دو ماه پیش پوشیده بودم و کل آن شب برایم تداعی شود... یا همان روسری آبی کمرنگ بزرگم را که آخرین روز خوشی هایم  همان روز و همان شب بود و پس از آن چقدر سختی کشیدم... درست از فرداشبش بود که...

بگذریم...

این روزها خیلی از لباس هایم را نمی پوشم! اصلا به طرفشان نمی روم چرا که دوباره پوشیدنشان زیادی سخت شده! حتی روی یک کفش خاص با مارک خاص هم حساس شده ام و خودم را از همه ی چیزهایی که مرا به یاد این چند ماه اخیر بیندازند دور می کنم... اما فکر را! ذهن خاطره باز را نمی شود کاری کرد...

اشک های یکهویی برای همین وقت هاست...

دلی که هنوز دل نشده

و بدتر از همه دلی که نمی تواند خودش را قانع کند..........

دلم برای آن دو سه ماه خیلی خوب تنگ شده... هرچند کافیست کمی عقل حکم فرما شود آنوقت مرا چنان به سکوت می رساند که از دلتنگی هم پشیمان می شوم! و آنچنان قانع می شوم که حتی می خواهم به همه چیز یک پایان تلخ بدهم که به تلخی بی پایان نرسم اما اما اما !!! امان از این دل! امان از این دلی که نمی گذارد کارم را تمام کنم و دست هایم را در هم قفل می کند... مرا به زمین میخکوب و اینجاست که دوباره بیخیال می شوم..

بیخیال خودم

بیخیال دلم

بیخیال روزهایی که می شد تنها نباشم و یا از همه طرف تنها نشوم...

بیخیال می شوم

و شاید به قول همان دکتری که می گفت بیخیال باشی دیگر نه داروی معده می خوری نه هیچ داروی دیگری

و من باید یاد بگیرم داروی بیخیالی بخورم...


زندگی ام شبیه فیلم و قصه ها شده

می گویم الان اوج داستان است! درست جایی که همه چیز به هم میریزد و دیگر کارگردان نقطه ی سالمی را باقی نمی گذارد، و یکهو همه چیز درست خواهد شد، اما من هر روز به این اوج می رسم و باز به اوجی دیگر... انگار ماکزیمم تابع زندگی ام نسبی ست... روزی این ماکزیمم و روز بعد بالاتر... یک نسبیه صعودی! و هرروز منتظرم... منتظر یک اوج و دیگر تمام... دیگر راحتی و اتفاقات خوب خوب... آرامش و آرامش و آرامش...

اما فردا نقطه ی ماکزیمم دیگری پیدا می شود و میبینم سخت تر هم می شود که بشود. 


اما با همه ی این حرف ها هنوز هم خدایم را شاکرم... شاکرم که حتی همین سختی ها را به من داده و میدهد تا بدانم که زنده ام...

و هر روز و هر لحظه با خدایم حرف میزنم... به جاهای مقدس می روم... کنار ضریح کسانی که دوستشان دارم می نشینم و گریه می کنم و برایشان حرف می زنم... آری این روزهای سخت بدون خدا و آدم های مقدس زندگی ام اصلا نمی گذشت... و چقدر خوب که خدا هست... که امامان مهربانمان هستند... که می توانی بروی گوشه ی یک امامزاده نزدیک دانشگاهش بنشینی و آنقدر اشک بریزی تا سبک شوی... آنقدر با آن نورهای سبز درون ضریح حرف بزنی تا دلت آرام گیرد...

این روزها اگر کمکشان نبود می افتادم... گاهی حتی حس می کنم این من نیستم که کارهایم را انجام میدهم، به دانشگاه می روم، به این کلاس و آن کلاس.. .اصلا این من نیستم که رانندگی می کنم... می خورم... می پوشم و کارهای ساده ی روزمره ام را انجام میدهم! خدا و کمک های اوست که اگر نبود من نمی توانسم با طاقتی که از خود سراغ داشتم این روزها را سپری کنم...


به جایی از زندگی ام رسیده ام که دلم می خواهد یا به عقب بازمیگشت... مثلا عید... و یا میرفت! آنقدر جلو میرفت که تمام ماکزیمم درد و سختی های طاقت فرسایم تمام میشد و آرامش میدیدم... عشق می دیدم... و از این بلاتکلیفی رهایی میافتم...


گاهی دختر بودن سخت ترین کار دنیاست!!!


خدای مهربانم در این روزهای سخت زندگی، تنهایم نگذار... دستانم را بگیر... حال مرا دریاب که تویی بهترین بهترین ها...

یا غیاث المستغیثین...



نظرات 2 + ارسال نظر
مجتبی جمعه 14 آبان 1395 ساعت 10:46 http://m-z2016.blogsky.com/

سلام من هم مشکل شما دارم /من الان وبلاگ شما دیدم .

مشکل منو؟
چه مشکلی
سلام

حسین دوشنبه 27 دی 1395 ساعت 00:58

کاش میشد کمکت کنم فریناز....
اگه فکر میکنی میتونم روم حساب کن!

ممنون
بهترین کمک دعاست که ان شالله بتونیم امتحانای خدا رو یکی یکی پشت سر بگذاریم با سربلندی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد