آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

اصفهان ِ بارانی ِ من!

هواللطیف...


برقی در دل ابرهای پنبه ای و سیاه!

و من به یاد تمام الکترون های دوران مدرسه می افتم

که دبیر فیزیک برایمان از زایش رعد و برق ها می گفت


و باران و همان چرخه ی آب کلاس چهارم

و باز باران با ترانه با گهرهای فراوان...


شاید روزها و ماه ها بود چنین بارانی تمام زمین های شهر را

تمام برگ های درختان را

تمام ماشین ها و آدم ها را

و شاید تمام دل ها و چشم ها را

خیس نکرده بود


اما امروز بارید و من حتی نمی دانم از کی باریده بود،

تنها در کلاس صدای رعد و برقی را می شنیدم

و خوشحال بودم از اینکه رعد و برق ها، مژده ی باران می دهند


درست همان لحظه ها که به طرف ماشین می دویدم خیس شده بودم

و دلم می خواست ماشین و ماکت و مقوا و هزار وسیله ی دیگر آویزان دستم را نداشتم

و تمام زاینده رودم را با باران می دویدم

نفس می کشیدم

و قدم می زدم و

با تمام بیدهای سبز شده ی کنارش حرف می زدم

باور دارم که بیدهای زاینده رود مرا می شناسند

چرا که روزهای زیادی و ساعت های زیادتری شاهد من و زاینده رود و آب و افکار و تنهایی هایم

و حتی

گوشی و شماره و صدای تو و

یاد و نامت

بوده اند...


آری بیدهای لب زاینده رود مرا از سال ها پیش و حتی از باران های آن زمان ها هم می شناسند


و باران می بارد و من آرام و آهسته به پیش می روم

و برای تمام آدم هایی که می شناسم و نمی شناسم دعا می کنم

و کاش دوباره باران ببارد

تا بتوانم روزی شبیه چندسال پیش، رهاتر از رها، تمام مارنان تا سی و سه پل را زیر باران بهاری خیس شوم

و دست در دست بیدها

بودنم را به زندگی تبریک گویم!



چقددددر خوب که اصفهان زادگاه من است!

و شاید اگر اینجا نبودم، دلم می خواست شمالی بودم

چرا که آنجا دریا دارد



من اصفهان را بینهایت دوست دارم


و اصفهان ِ بارانی را خیلی خیلی خیلی بـــــیشتر




+ پنج شنبه بود که باران آمد و من شب هنگام بعد از دیدن آن تئاتر مسخره از آقا رشید، به اینجا آمده بودم و تمام باران پنج شنبه را نوشته بودم

اما نیمه مانده بود و چشم هایم بسته،


دیروز هم از آن روزهایی بود که تمام مسجد جامع عتیق اصفهان را ذره به ذره گشته بودیم و باز هم با تمام وجود اصفهانی بودنم را نفس کشیده بودم و تا شب به خودم یک تایم استراحت طولانی داده بودم!


و این شد که بالاخره امروز این متن منتشر شد


++ چقدر روزها و ماه ها و فصل ها و سال ها دارند تند و تند و تند می گذرند و من انگار هر روز بیشتر از قبل از قافله ی زندگی جا می مانم...


چراااااا؟؟؟؟؟؟؟


نظرات 3 + ارسال نظر
زهرا شنبه 19 اردیبهشت 1394 ساعت 16:08

عاقبت یکسان نماند حال دوران غم مخور...
یادت نره حاجیه خانووم
روزهای سخت موندنی نیستند همون جوری که روزهای خوش مثل برق گذشتند...
به قول شاعر:
چنان نماند و چنین هم نخواهد ماند...
صبور باش...
خدا هیییییییییییچ وقت دیر نمی کنه...
حدیث داریم:
هر وقت صبرت تموم شد.بدون فرج و گشایش نزدیکه...
اگر بنظر خودت هنوز فرجی نشده.یعنی ظرف صبرت هنوز لب پر نشده...
تمنای دعا بانو

به
ببین کی اینجاس
سلام زهرا جوووون

آره ولی روزای سخت وقتی زیادی طولانی می شن تموم این حرف ها فقط شعر می شه و شعار...

همشو می دونما ولی روی این روند پیش نمی ره

چرا خیلیم دیر کرده

طهورا شنبه 19 اردیبهشت 1394 ساعت 18:28

سلام

هوای دلت همیشه لطیف ...مثل هوای بعد باران

سلام عمه ی مهربون

ممنون از دعای خوبتون
ان شالله

الهام جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 00:47 http://elham7709.blogsky.com

چقدر خوبه که بارون رو لمس میکنی و نفس میکشی.
همه ی روزهای زندگی اتفاقی گذراست. پک های عمیقی به زندگی بزن تا در وجودت جاری بشه.

آره خیلی خوب بود
کلا احساسات خوب من شاید برای چند دقیقه ست اما همون ها به تمام روزهای سیاهی که می گذرن می ارزه

گاهی هم باید فوتشون کرد که برن،

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد