آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بیست و پنجمین: بسان نخستین روزهای آشنایی، در تب و تابم!

هواللطیف...


سلام بر دلیل ِ زیستن


سلام مهدی جان


سلام آقای مهربانم


دلیل ِ این روزهای ماندن و خواندنتان

بودنتان به همه چیز می ارزد و هیچ چیز به نبودنتان نه!!!

خواستن ِ دنیا، بدون ِ حبّ ِ شما، نشدنی ترین است و دارم به تمام روزهایی فکر می کنم که بودم و بودنتان را تنها در کتاب های دینی خوانده بودم و همیشه هم برایم سوال بود که عجل فرجهم آخر صلوات ها برای چیست و آن روزها که تازه فهمیده بودم و دوستم می گفت من عاشق امام زمانم هستم و داشت این جمله ها آرام آرام برایم هضم می شد که یعنی چه، که امام زمان کیست، که شما کیستید و کجایید که آخر تمام کتاب های دینی ام را زیر و رو می کردم و فصل امامتش را می خواندم و آن حدیث هایی که برای امتحان های پایان ترم حفظ کرده بودم را تازه می فهمیدم و دلم می خواست حالا دوباره بنشینم و تمام دینی هایم را از نو بخوانم و با شما بیشتر از قبل آشنا شوم...

درست یادم نیست دوم بودم یا سوم دبیرستان که معلم دینی مان گفت، میخواهم متنی برایتان بخوانم که زمانی نگویید نگفت! و همان متن را خواند که می گوید افسوس که هیچگاه معلم ریاضی حساب و کتاب آمدنت را برایمان نگفت و معلم جغرافی جغرافیای ظهورت را برایمان ترسیم نکرد و معلم انشا نگفت از محبت به تو انشا بنویسیم و از معلم ها و درس ها می گفت و به معلم دینی رسید و رد شد و بعد هم گفت که من گفتم... یادتان باشد گفتم و من آن روز این حرف ها را فقط می شنیدم اما آخرش که شد، خواستم اسم آن کتاب آبی رنگ را بنویسم که یادم رفت و سال ها کتاب را پیدا نکرده بودم که این متن در آن نوشته شده بود و آخر روزی کسی در گروهی این متن را گذاشت و من رفتم تا روزهای دبیرستان و متنی که تمام مرا زیر و رو کرده بود و دعوتی شده بود برای راهی که فکرش را نمی کردم و محبتی که باورم نمی شد و آشنایی با امامی که حالا چقدر عاشقانه دوستش دارم و همیشه برای آن معلم دینی ام دعای خیر می کنم! هرچند حتی نه فامیلش را یادم مانده و نه اینکه کجا بود و در چه مقطعی...


آری آقای من... خیلی روزها که باز می گردم به گذشته ها و خاطراتی که ناخودآگاه مرا به جاهای دور می برند، یاد آن روزها می افتم... یاد اردوی جنوب... یاد حرف های محدثه... یاد سال قبلش که چقدر عاجزانه می خواستم و نمی شد و آن سال که با تمام وجود دست در قفل های ضریح رقیه خاتون بسته بودم و از او خواستم و آخر هم شد و آن سال شد نقطه ی عطفی که مرا به راهی جدید رهسپار کرد... راه آشنایی با شما... راه ِ بردن نام شما... راه ِ عشق ورزیدن به شما...

فهمیدم که امام مهربان تر از پدر است... و حتی پدر امت است... فهمیدم که امام را می شود دوست داشت می شود ساعت ها با او حرف زد، می شود شفیع قرارش داد، می شود به او توسل کرد و با توکل به خدا آرام گرفت...

فهمیدم که شما زنده اید مولایم...

زنده...

و میان ما نفس می کشید، راه می روید، نگاه می کنید، زندگی می کنید و روی همین کره ی خاکی گام بر می دارید و حالا... حالا که شب میلاد امام رضاست، و همه جا رضا را نشان می دهد و آن گنبد طلایی رنگ را و آن اسمال طلا و کبوترها و پروازهای عاشقانه شان گرد حرم و پرچم سبز بالای گنبد و ریسه های رنگارنگ و نقاره ها و آن پرهای دست خدام و عود و کندر و اسپندها را، فکری مثل برق از سرم گذشت که شما هم آنجایید مولای من...

و همین برای چشم هایم بس بود که ببارند

و برای دلم که بترکد از بغض

و برای حرف هایم که رها شوند در خلوت ثانیه ها از پس قفسه های تو بر توی سینه

و برای وجودم که پر بکشد تا حرم رضا...


و تمام حرف هایی که زده بودم و قول و قراری که بود و خواسته هایم و عجز و لابه هایم و دست هایی خالی که رو به سوی حرمش پر کشیده بود و وجودی که از هر چیزی خالی شده بود و گفته اند که اینجا شروعی مجدد است و من تا آنجا پر کشیدم که با شما، تبریک گویم و شما که حالا نمی دانم در کدام صحن نشسته اید و خوش به حااال تمام زائران امشب و فردای حرم رضا...

همین که دلم بگوید شما برای تبریک ممکن است حتی برای یک درصد هم که شده مشهد الرضا باشید هم تمام ِ وجودم را می لرزاند و سراپا خواهش شده ام که کاش جای یکی از تمام آن آدم هایی بودم که تلویزیون نشان می دهد و داغ دل آدم را بیشتر می کند... اماا چه خوب که نشان می دهد، نشان نمی داد که بی تصویر می مردم و حالا خوب است که می گوید ای شاه پناهم بده و دلم هم بگوید مولای زمانم آنجاست که در کنار شاه و شاهان پناهم دهید بگویم و شاهان و شاهان کنم و بخواهم که از طرف من حقیر هم میلادشان را تبریک  گویید و در دلم آرزو کنم که کاش روزی به جایی برسم که بتوانم برای میلاد تمام امامانم جشن بگیرم و گل سر سبدشان نیمه ی شعبان باشد و میلاد شما که مولای منید و مهربان ترینید و چقدر دلم خوش است به بودنتان و به اینکه می خوانیدم مهدی جان...


مبارک باد بر شما و بر خاندان عترت میلاد رضای شمس الشموس که رئوف است و دلم بسته به ضریحش و حالا تنها می دانم که اولین خواسته ام تعجیل در فرج شماست و آمدنتان....


کاش می شد نماز مغرب امشب زیر آسمان خدا را به شما اقتدا می کردیم آن هم در حرم امن حضرت رضا...


مهدی جانم... دلم تنگ شده... بر من ببخشایید تمام تند حرف زدن هایم را... صبر که لبریز شود، می شود بسان حالای من که تنها با شما حرف می زند و دلش خوش است به نگاهی که از جانب شما باشد و توجهی و دعای ناب شما...



آقای من

دوستتان دارم...



نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین



ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت

دست مـرا بگیـــر که آب از ســرم گذشت


مــــانند مرده ای متــحـــرک شدم بیـــا

بی تو تمــام زندگی ام در عــدم گذشت


می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر

دنیـا خلاف آنچه که می خواستم گذشت


دنیــا که هیچ، جرعه آبی که خورده ام

از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت


بعد از تــو هیــچ رنگ تغزل ندیده ایم

از خیر شعر گفتن،حتی قلـم گذشت


تـــا کی غروب جمعــه ببینـــم که مادرم

یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت


مــولا شمار درد دلــم بی نهایت است

تعــداد درد من به خدا از رقــم گذشت


حـــالا بــرای لحظــه ای آرام می شــوم

سـاعـات خـوب زندگی ام در حـرم گذشت



سید حمیدرضا برقعی




نظرات 8 + ارسال نظر
نازنین شنبه 15 شهریور 1393 ساعت 22:30

همیشه دلم میخواد شب برم حرم
شبهای حرم یه چیز دیگه س
دلم تنگ شده خیلی


عیدت مبارک خانوووم

ولی من عاشق نصفه شباشم
وقتی مثلا ساعت سه و چهار نصفه شبه ها مخصوصا وقتی خوابمم نیاد:دی

خب برووووو
من جا تو بودم این دو سه روز اعتکاف می کردم اصن :دی

مرسی به همچنین عزیزم

یک سبد سیب یکشنبه 16 شهریور 1393 ساعت 14:27

سلام فریناز عزیز

تبریک میگم

و برات بهترین ها رو می خوام ، و آرامش از امام آرامش

سلام لیلا جون
مرسی به همچنین

امیدوارم که برسن....

نازی یکشنبه 16 شهریور 1393 ساعت 22:25

اللهم عجل لولیک الفرج...

آمین

رهــ گذر دوشنبه 17 شهریور 1393 ساعت 21:22

سلام
چه پشت سر هم! بابااااا نفس بگیر وسطاش
معلم دینی ِ خاطره ساز! داشتم از این معلما:)
حالا اون متنی که می گفتی رو میزاشتی دیگه خسیس:دی

شعر ِ هم خوب بود

اللهم عجل لولیک الفرج...



سلام

خب یه وقتایی دیگه فوران می کنه جلوشو نمی گیرم هی می نویسم

یه وقتاییم مث حالا هیچی نمی نویسم تا بترکما

یکمشو نوشتم تو همین متنه
حالا ی بار می ذارمش
همین که هر معلم درسی رو می گه چرا شما رو به ما درس ندادنا

آمین

فاطمه دوشنبه 17 شهریور 1393 ساعت 22:29 http://lonely-sea.blogsky.com/

آقای من
دوستتان دارم...

انقدر خالصانه بودم که همون بار اولی که خوندم این متن رو با خودم گفتمش...

+ خاصیت دیر نظر گذاشتن هام اینه که توفیق اجباری میشه که متن هات رو چند باره بخونم

توفیق اجباری یات تو حلقم

خدا رو شکر
ایشالله همیشه از این توفیقات مستفیض بشیا خاااانوم

فاطمه دوشنبه 17 شهریور 1393 ساعت 23:08 http://lonely-sea.blogsky.com/

چه شعر قشنگی...

ممنون...به دلم نشست خیلی...
امشب بعد از مدت هاست که دارم این همه نظر میزارم...

کلا وب خیلی میخونم ولی خب اکثرا لالیم

خدا رو شکر

اوهوم قشنگ بود

اتفاقا من ذوق می کنما

لال بقال سر کوچتونه ها!!!

مژگان پنج‌شنبه 20 شهریور 1393 ساعت 11:26 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

این راهی که گفتی
من تازه پیداش کردم ، جرات کردم و توش قدم برداشتم و می ترسم
می ترسم همونی نباشم که میخواد
تازه یاد گرفتم که عجل لولیک الفرج هام از ته دل باشه نه از ذوی عادت
یاد گرفتم که باهاشون حرف بزنم
اجازه بگیرم برای دردودل
که دستمو بگیره و راهو نشونم بده که بیراهه نرم
کمکم کنه که بغض راه گلومو نبنده که بتونم حرف بزنم ، حتی به قدر یک سلام دادن ، سلامی که بدونم بیجواب نمیمونه!
دارم کم کم یاد میگیرم
کم کم میخوام ارادت و عشق و علاقه قلبیمو بهشون واقعی تر کنم ، ثابت کنم
میدونم دیره اما مطمئنم مهربونیشون نمیزاره از کاروان محبتشون جا بمونم
میدونم و باور دارم که انقد صبورن که من و امثال من که جا موندیم و لنگ لنگان به سمنشون میریم رو فراموش نمیکنن ، برای ما هم جایی نگه میدارن
میدونم میزارن بهشون برسم و نزدیک شم و دوسشون داشته باشم!
دارم یاد میگیرم که نترسم
از جمعه هاتون دوست داشتن و عشق رو یاد میگیرم!
و ممنونم...

همین که دلت بلرزه مژگان، تمومه
بخدا تمومه ها

دیگه بقیه ش دستتو می گیرن جوری که اصن تو باورت نمی شه

جواب سلام واجبه و ائمه معصوم
پس واجباتشون به بهترین شکل ادا می شه

خدا رو شکر
واقعا خدا رو شکر

یه یا علی بگو و یه بسم الله و یه سلام از ته دلت مژگان

مژگان یکشنبه 30 شهریور 1393 ساعت 16:49 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

وقتی گفتی کافیه دلت بلرزه ، همه وجودم لرزید... دلم ک هیچ

دستمو میگیرن؟! انشالله ...
... محکم و سخت دلمو بندشون کردم ، بند نگاه مهربونشون

ممنونم ، خیلی ، دلم قرار گرفت به محبتات و خوندن همیشگیت

I L0ve u :*

ان شاء الله مژگان جون

دستتو حتما می گیرن

خدا رو شکر
ایشالله همیشه در پناه امام زمانمون باشی خااانوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد