آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

روزی کبوتر می شوم سوی شما پر می کشم...

هواللطیف...


برایتان حرف ها دارم آقا جان... 

از همین چند روزی که همه جا نام و یاد شما بود و از ته دلم می خواستم که شرایطم جور دیگری بود و برایتان میلاد باشکوهی می گرفتم... به مادرم هم گفته ام حتی که کاش روزی به جایی برسم که بتوانم میلاد تمام خاندانتان را جشن بگیرم... با هم بخندیم و با هم اشک بریزیم...

میلادتان پر از خوب ترین لحظاتی ست که مرا و دلم را پر می دهد به همان گوشه ی حرم... همان جا که هر وقت می آیم می ایستم و زیارت می خوانم و حتی گاهی شده کسی می گوید برای من هم بخوان و آن وقت ها خودتان می دانید که یک جوردیگری میخوانم سلام و صلوات ها را...

اصلا این بار من بودم و آن پایین... همان جا جلوی آن لوستر سبز رنگ و آن دیواری که می گویند نزدیک ترین جا به قبر مطهر شماست... به جایی که شما آرام گرفته اید و گاه همین که حس می کنم آقایم شما همین جاهایید میلرزم... حتی گاهی روی آمدن به حرم را هم ندارم و آرام آرام می آیم و در عجبم چگونه آدم ها چادر به قد می بندند و همدیگر را هل می دهند تا غرفه های ضریحتان را در دست بگیرند... من به دست کشیدن دیوارهای اطرافتان اکتفا می کنم و دستایم را تا حرمتان بالا می برم و همان جا می رسند... آنقدر آرام و با طمانینه می رسند که در تمام آن هیاهو ها گم می شوم و حالم خوب می شود... انگار شما همین جایید و من چادرم را بیشتر می گیرم و سرم را پایین می اندازم و دست های خالی ام را بالا می گیرم و اشک هایی که خبر از حضور نورانی شمایند یا ضامن آهو...

در حرمتان هر کسی به طریقی دلدادگی میکند... یکی چادر به قد می بندد، یکی تنها نماز می خواند، یکی ازراه دور سلامتان می دهد و شما را به عزیزانتان قسم می دهد، یکی ناله می کند، یکی عاشقی می کند، یکی زجه می زند، یکی بُریده از زمین و زمان به شما پناه می آورد، یکی برای شکر گذاری نزدتان می آید، یکی تنها نگاهتان می کند و به احترامتان می ایستد، یکی هم ابر بهار می شود و آنقدر می بارد تا خودش و زندگی اش خالی شود و برای شروعی مجدد محیا گردد... و هزار یکی و یکی و یکی ِ دیگری که به طریق خودشان زائران می شوند و دلهاشان را روانه ی غرفه های ضریحتان می کنند و خودشان به ادامه ی زیستن بازمی گردند...

راستش را بخواهید به تمام آدم هایی که روز و شب میلادتان کنارتان بودند غبطه می خوردم... یکی در تلویزیون آمده بود و می گفت ما دعوت شده ایم! انتخاب شده ایم! و دلم گرفت... آنقدر گرفت که به شما گفتم آدمی که دل می شکند را می طلبید و بقیه را نه!!! آنقدر که گلایه کردم که گریه کردم و تمام دو روز پیش تنها حرمتان را می دیدم و از پای تلویزیون تکان نمی خوردم... کاش من هم در روز میلادتان دعوت شده بودم و نشدم... مثل خیلی های دیگر نشدم و خیلی ها هم دعوت شده بودند... چقدر خواستم که روز میلادتان جایی باشد و مولودی و مجلس نام و یاد شما و تولدتان و باورم نمی شد من هم دعوت شده بودم... از دور! همین جا چند کوچه آنطرف تر، دیروز، عصر، خانه ی سادات، مولودی میلاد شما....

و آن زن سخن ران مهربانی که سپید پوشیده بود و سپید بر سر کرده بود هم گفت که ما دعوت شده ایم که اینجا و در خانه ی سادات و امروز به این مولودی آمده ایم... و من رفتم تا روز قبل و حرف آن مردی که همین را گفته بود و من به شما گلایه کرده بودم و حال درست 24 ساعت بعد جایی بودم که خودم از دعوت شدگان بودم...

آنقدر گیج بودم که نمی فهمیدم این اصرار به دعوت شدن چیست که سخن ران ها می گویند و دل بقیه را می شکنند...

و به رئفت امام رضایم ایمان آوردم که جواب گلایه ها را هم می دهند... آنقدر شرمنده بودم که حتی روی دست زدن نداشتم که زن مولودی خوان در چشمانم توقف می کرد و می گفت رضا رضا رضا.... ینی که بزن و بگو و شاد باش و من باز شرمنده تر از قبل...

یا زن سومی که اتفاقا دبیر قرآن دبیرستانم هم بود آمده بود و حرفی زد که مرا لرزاند... حال بماند چه بود و چه گفت اما برایم عجیب بود از میان تمام زنان و دختران مجلس در چشم های من خیره شده بود و می گفت و چقدر تمام وجودم در لرزشی عمیق فرورفته بود تا که کسی گفت نادعلی بخوان و او خواند و با تمام حرف هایی که از دلش می آمد علی را قسم می داد و علی و علی و علی می کرد و بغض ناشی از تمام خیرگی ها شکسته شد و آنقدر باریدم که در لحظه صورتم خیس خیس شده بود و دیگر حتی برایم مهم نبود تمام آن زن های دور و برم نگاهم کنند که هر کسی در حال و وادی خودش بود با علی و علی و علی و چقدر خوب که آن زن گفته بود نادعلی بخوان و من خالی تر از قبل از مجلسش بیرون آمده بودم و نشاط و آرامشی که پس از باران بهاری چشم هایم بر من فرودآمده بود را نمی توانستم نه وصف کنم و نه برای کسی بگویم، تنها به آن دورها می نگریستم و به آسمان و به ماه که در هوای نیلی غروب خودنمایی می کرد و چقدر زیبا بود و من به تولد امام رضایم رفته بودم و حالم خوب بود و مثل بقیه دعوت شده بودم و نمی دانم دلیل این اتفاق ها چیست... که خیلی دعاها نیمه کاره در راه میان زمین و آسمان مانده اند و گلایه ی دیروزم جواب داده بود و امام رضایم مهربانی اش را بر من تمام کرده بود و ضامنم شده بود و دعوتم کرده بود و خدا خدا خدا که مهربان مطلق است و مهربانی اش از امام رضایم هم بیشتر است....


راستی رضای مهربانم

رضا جان...

میلادتان مبارک باد


می شود هنوز هم همان شعر همیشگی را بگویم؟ 


خیال کن که غزالم

                                 بیا و ضامن من شو...


                                                                  ضامن زندگی ام مولای مهربانم...



http://www.iranvij.ir/wp-content/uploads/%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%B1%D8%B6%D8%A7.jpg



نظرات 6 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 17 شهریور 1393 ساعت 20:07

دیروز...
همین دیروز بود که چقدر دلم گرفت و شکست و بغضم به هق هق بدل شد وقتی مولودی میخواند دست من و دامان تو
دلم برا حرم با صفات تنگ شده آقا
و وقتی که شب از آقای همسری شنیدم که گفت ماه عسلمون میریم مشهد...
خیلی خیلی رئوفه این امام...
عاشق باش فریناز...
لازم نیس به خودت بگی خانومم... تو همۀ این خصلت های خوب رو داری عزیزدلم

خدا قسمت همه بکنه ایشالله

اوهوم خیلییییی

مرسی مریمی
سعی می کنم

رهــ گذر دوشنبه 17 شهریور 1393 ساعت 21:36

چه آدم باحالی بوده که از طرف خودش میگه ما دعوت شدیم کلا...
بی خیال ادامش نمیدم


مثل این که چند روز خوب رو سپری کردی، نوش جونت:) یه چیزایی ذخیره میشه تو وجود آدم می مونه، یا به موقع به داد می رسه

آره دقیقا گفت بعد من دلم خیلی سوختا :(((

آره دقیقا اون مولودی محشر بود و واقعا خوشحالم که شد و رفتم

فاطمه دوشنبه 17 شهریور 1393 ساعت 22:10 http://lonely-sea.blogsky.com/

این اجابت های یهویی خیلی به جون آدم می شینن...

مشابهش رو در مورد خواهرشون تجربه کردم روز تولدشون...و تو روز تولد برادر...

به قول رهگذر نوووووووش جونت
البته به خودتم گفته بودم این نوشت جونت رو


ایمان به خدا...

ان شالله که قرین ِ ثانیه به ثانیه های زندگیت باشه...حتی اون وقتا که اوج ِ غصه ها میشه...

آره خیلیییییی

آره گفته بودی

وای من عاشق این شکلکه بودم و نبود ی مدت حالا دوباره اومده

سمیه سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 14:21 http://ghafe-ghorbat.blogsky.com/

سمیه سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 14:29 http://ghafe-ghorbat.blogsky.com/

چنان که ابر، گره خورده با گریستنش
چنان که گل، همه عمرش مسخر شادی ست
چنان که هستی آتش، اسیر سوختن است
تمام پویه ی انسان به سوی آزادی است...
***********************************
سلام دوست عزیزم
همیشه شاد و سلامت باشید...

سلام سمیه بانو

ممنون و به همچنین

مژگان پنج‌شنبه 20 شهریور 1393 ساعت 11:37 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com


بذار حرفم تو سینه بمونه و ته دلم رسوب شه ، خودش میدونه حالمو ...
...................................


:*

حرفای دلی مقدسن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد