ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
هواللطیف...
حکایت من حکایت صخره های باران زده می ماند... و یا دشت های هرس شده...
حکایت پریزادگان شهر تنهایی می ماند و آغشتگی اندوه و خاطره و باران...
حکایت....
بگذریم!
راستی!
یک وقت هایی هست که آدم دلش می خواهد خودش را، تمام ِ خودش را جمع کند، بردارد و برود در غار تنهایی اش چند صباحی را به شب برساند و عزلت اختیار کند...
مدتی نیستم...
بی دلیل... بی علت... و به هزار دلیل و علت...
تنها مشکوکم...
مشکوک به زیستن!!!...
بدرود...