آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

از چه بنویسم؟

هواللطیف...


گفتم موضوع بهم بده... می خوام بنویسم و نمی دونم از چی...

گفت از من بنویس...


باشد... از تو می نویسم... از خود خود خود تو... 


از مهربانی هایت نمی نویسم که چقدر گرم و آرام درست در لحظه های اضطرار به دادم می رسی...

از صدای دلنشینت نمی نویسم که سر بزنگاه از آن طرف گوشی به جانم عشق می ریزی و از هر آنچه که مرا به تشویش وامی دارد آرام می کنی و یک خداحافظی زیبا... زیبای زیبا مثل همیشه های خوبمان و تمام...

از کلام گیرایت نمی نویسم که برای من دنیایی ست بی وصف... گاهی چشمانم را می بندم و فارغ از هر آنچه که هست تنها به کلمه هایت فکر می کنم و توصیف روزهایی که برایم می گویی... روزهایی که بالاخره خواهند آمد... شاید دیر و زود داشته باشد اما سوخت و سوز ندارد...

از عمق چشمانت نمی نویسم که روزهاست از دیدنشان محرومم و تنها به عکس های همیشه ات اکتفا می کنم و درست روی مرکزشان زوم می کنم و تا عمق ناپیدای هستی فرو می روم... به یاد آن روز که خسته نمی شدم از خیره شدن به چشمانی که زیبا بود و تمام زیبایی های دنیا درونشان جا خوش کرده بود...

از شانه های آرامت نمی نویسم که حریمی امن شده بود برای بی پناهی هایم... همان شب تابستانی خوب... روی همان بالکنی که حالا از تنهایی در آمده بود و اشک هایی که می بارید... من بودم و تو و خدا و آسمان و ستاره هایی که بزم شبانه مان را چلچراغ بودند...

و چقدر امنیت موج می زد... چقدر در لحظه خوشبخت ترین موجود روی زمین بودم... و نمی دانستم که درست شب بعد و شب های بعد تا همین امشب در حسرت همان لحظه ها خواهم سوخت... و خواهم ساخت...

از دست هایت نمی نویسم که مهربانی در بند بندش موج می زد و محبت در رگ هایش غلغه می کرد... دستانی که یک لحظه هم از دستانم جدا نشد تا آن عصری که بی تو غروب شد و چشمانم دیگر به طلوع تو ننشست...

از آغوشت نمی نویسم که حتی نمی توانم حالا هم بنویسم... یکی از امن ترین جاهای هستی... جایی که به معنای واقعی امنیت، تکیه، پناه و آرامش می رسی....


نه!

از تمام صفات خوبت نمی نویسم... از تمام وجودت هم نمی نویسم... از تمام بالاهایی هم که گفتم نمی نویسم...

از خود خود خود تو می نویسم...

از تو که تمام این هایی و نیستی...

از تو که خود ِ تویی...


راستی تو بگو

از چه بنویسم؟...




این روزها بیشتر از همیشه همچنان منتظرم...

منتظر آینده ای که برایم رقم می خورد...

منتظر sanjesh.org

منتظرم ببینم پنج شنبه همان پنج شنبه ی خوب آن روز اردیبهشتی می شود یا در انتظاری کهنه به غروب خواهد رسید...


راستی انتظار چقدر سخت و شیرین است...

سخت

زیبا

تلخ

شیرین

طاقت فرسا


من اما به طعم گـَس ِ انتظار رسیده ام....




جمعه ای نرگس نشان...




هواللطیف...


سلام آقای مهربانی ها...


مرد ِ خوب...

خوب ِ خوب ِ خوب...

سلام...


سلامی به رنگ و بوی غریبی... 


سلام مولایم...


هنوز هم پس از آن همه روز و ماه و سال جمعه ها که می شود دلم جور دیگری می زند و بی اختیار به همین صفحه ها کشیده می شوم تا بنویسم... تا برایتان از همه چیز بگویم...

از عروس سپید پوش زمستان بگویم که دامن سراسر سپید ستاره نشانش را بر سر و رویمان گستراند و تمام رنگ ها محو شدند... و چقدر خوب که روزی سایه ی امن و آرامتان بر هستی کشیده شود و چشمان بی قرارمان قراری یابند از جنس پاکی و آرامش و وصال...

گاه با چشم های بسته راه می روم... از آنچه می بینم به شرم می آیم... این چشم ها برای دیدار شما سال هاست که به چهره هایمان نشسته اند و هنوز هم پلک می زنند به امید یک چشم به هم زدنی دیگر و آمدنی از جنس نور... از جنس پاکی... از تبار مردی و مردانگی... از معصومیتی که تنها برازنده ی وجود مقدس شما و خاندان مطهرتان است مهدی جان...


زمستان است و روییدن گل های نرگس زیبا... سپید با خورشیدی درخشان در مرکزشان و ساقه ای سبز که می رسد به خدا...

چقدر دلم می خواست روزی کسی برایم گل نرگس می آورد... از همان نرگس ها که حالا دم در هر مغازه ی گل فروشی هست و در کوزه های سفالی آبی فیروزه ای رنگ می گذارند...

چه رنگ های عجیبی... آبی فیروزه ای... سبز... زرد... سپید...

کاش روزی از میان همین روزها می آمدید و گل نرگس ِ نداشته ام می شدید...


زمستان است و سردی نگاه خورشید بالای سرمان... گاه چنان در لا به لای آفتابش می لرزم که گویی گرما از آن تمام سرمای این روزهاست تا خنثی شوند و به ما تنها رنگ زردی می رسد از میان آبی آسمان...

خورشید هم گاهی از پس سرمای این سرا برنمی آید و خورشیدی باید که مهر و محبتش تمام دل های یخ زده را آب کند و تمام نشود...

خورشیدی از جنس حضور شما مولایم... که ببخشد و تمام نشود... بورزد و تمام نشود... بتابد و همچنان زمین را سراسر عطر نرگسی کند که هر دل و دیده ی مشتاق را مست کند...


می بینید مهدی جان؟

اینجا زمستان است!

چشم ها زمستان

دست ها زمستان

دل ها زمستان

این جا انتظار ها هم گویی یخ زده...

لای کدام برف را نمی دانم اما گم شده... کم رنگ شده...


اینجا اگر بهار نشود می میرد... زیر این سرمای طاقت فرسای بی مِهری...

دلم که به نفس نفس افتاده...

مِهری... گرمایی... نگاهی از جنس شما را می طلبد

که بیایید

بتابید

ببخشید...


مهربان مهدی فاطمه...


دستان خالی ام به ابرهای سرما زده گره خورده

و چشمان بی رمقم غرق دورترین فاصله ی هستی ست

تا مگر ردّی

نشانی

نوری

از شما بیابد...


اینجا زمستان است!

ذره ذره هستی، شما را طلب می کند...

بیـــایید

همین روزها

بیایید

و دل های منجمد شده مان را گرمایی از جنس خودتان ببخشید...


منتــــظریم

مهدی جــــان...



نایت اسکین

http://www.maddahi.com/wp-content/uploads/2012/07/62341291750711312382350145204732895172.jpg


نایت اسکین


روح ِ زیستنم

هواللطیف...



سه پایه

بوم

رنگ

قلموهای کوچک و بزرگ

طرح

و من


آنقدر این حس زیباست.... حس خلق کردن... حس آفریدن... حس زنده کردن رنگ ها... حس جان بخشیدن به اشیا... حس عمق و بُعد دادن ها... حس کشیدن یک چهره... یک قطره اشک... یک لبخند ناز و چشمانی معصوم... یک سبد میوه... یک خوشه انگور درخشان... یک دسته برگ... یک عالمه گل و چند دانه سیب...


مخلوط کردن رنگ ها و رنگی تازه یافتن...


نقاشی از همان بچگی، تمام علاقه ی بی حد و مرزم به زندگی بود... شاید از آن وقت ها که آمادگی می رفتم و به اردوی باغ پرندگان رفتیم و از وسط دفترنقاشی ام برگه ای کندم و باغ پروندگان را نقاشی کردم... نقاشی ام دست به دست می چرخید و کلاس به کلاس و در آخر هم به اداره رفت و دیگر بازنگشت...


یا علاقه ام به نقاشی در نگهداشتن تمام دفترهای نقاشی دبستانم به وضوح پیداست...

چقدر دلم می خواست کتاب های دبستان و راهنمایی ام را داشتم و از میانشان تنها دفترهای نقاشی ام را پنهان می کردم و بقیه را مادرم در گونی میریخت و دور می انداخت... و چقدر غصه می خورم حالا که دست خط بچگی هایم را هم ندارم...

دفترهایم از تمیزی و زیبایی تک بود... و تمامشان سال هاست که رفته اند...


نقاشی عجین دست هایم شده... و همین انگشتان ِ دست چپم که چقدر عاشقانه قلمو و رنگ ها را بر بومی سپید می رقصاند...

حس نقاشی کردن و خلق و آفریدن حسی ست که تمام نمی شود... برای من همیشه تازگی دارد... به تازگی و درخشندگی رنگ های روغن خشک نشده... به انحنای پیچ در پیچ موهای دخترکی که در می آوری و یک لبخند زیبا...

به چشم هایی که واقعی اند...

و به میوه هایی که ناخودآگاه دستت را دراز می کنی برای برداشتنشان...


نقاشی برای من روح ِ زندگی ست

دوستش دارم...


این روزها فرصت کرده ام که باردیگر بازگردم و به کلاس های نقاشی ام بروم و دوباره به به و چهچه کردن های استادم و ذوق و شوق من و تمام خاطرات رنگارنگ مانده در نقاشی هایم



http://www.alamto.com/wp-content/uploads/2011/02/faal-rang.jpg



خداوندا

تو نقاش زبردست جهانی...

خالق هر آنچه که هست


چقدر زیباست حس ِ آفرینش...


سپاس خدایم که به قدر ذره ای ناچیز این احساس ِ زیبا را به جانم می بخشی


سپاس مهربان ِ بی همتایم....



حرف های ناگفته...

هواللطیف...


تا به حال در تمام طول عمرم بیکارتر و الاف تر از این روزها نبوده ام... از پنج شش سالگی که روانه ی آمادگی شدم و دبستان و راهنمایی و دبیرستان و پیش دانشگاهی... تابستان هم که می شد یا کلاس نقاشی می رفتم و یا کلاس زبان و هر سال هم یک کلاس جدید که به تمام هنرهایم افزوده می شد...

پس از آن هم دانشگاه و هفت صبح سر ایستگاه بودن ها و همیشه ی خدا از سرویس جا ماندن و تمام سال هایی که خوب بود و رفت... تا دانشگاه تمام شد کلاس های دوره ی یک ساله ام و حالا رسیده ام به روزهای بهمن...

بهمن پارسال هدیه ی خوب ماه تولدم زودتر از آنچه که انتظارش را می کشیدم سر راهم سبز شد و باعث شد در اجرای هدفم و رسیدن به آن جا که باید خوب ِ خوب تلاش کنم و از بین دو راهی عظیمی که فرسخ ها میانشان فاصله بود یکی را انتخاب کنم و شروع کنم... و حالا که هر روز اول صبح اولین جایی که سر می زنم سنجش دات اُ آر جی ست و آویزان تر از قبل صفحه اش را می بندم و می روم...

منتظرم...

منتظر یک شروع جدید و سخت... آنقدر که تمام سال هایش را این روزها که بیکارم هزار بار مرور خواهم کرد و گاهی شک می کنم به اینکه چطور چشمم را به روی حرف همه بستم و تنها به علاقه ای که در درونم نهفته بود میدان دادم و هر روز شاهد رشد آنم و حالا که از بیخ و بُن می خواهم آماده اش کنم... هر چند اکثرا می گویند ما که رفتیم چیزی نداشت!

دلم می خواهد با جسارت تمام بایستم و بگویم من هم می روم! ببینم چیزی دارد یا نه! که مطمئنم برای من دارد... لااقل صاحب همان لقبی می شوم که همیشه دوستش داشتم... architect!!!

یک خانم مهندس گفتن هایی به دل نمی نشیند... هرچند برای همین القابی که چند سال یک بار نصیب آدم ها می شود چه زحمت ها که نمی کشند! خود من یا تمام دوستانم چقدر هر سال... هر ترم... هر ماه و هر هفته میان یک عالمه فرمول پیچ و تاب می خوردیم و چه کارها که نکردیم... چه چیزها که نخواندیم... و نمی دانم این جسارت کجای وجودم نفهته بود که حالا می توانم تمام هم سن و سال هایم را ببینم که یا به استقلال رسیده اند یا سال اول و دوم فوقند و یا سال دیگر حتی لقب دکترا را یدک می کشند...

این جسارت کجای درونم بود که...

بگذریم

هر چه بادا باد


از تکرار های پی در پی خسته ام

از خانه ماندن و بی کاری

از این دوری

از گذشته ای که گهگاهی مرا چند ساعتی در دورترین نقطه ها فرو می برد...

از اینکه بیکار در خانه باشم! و هر جا می روم رسما پارتی بخواهند!!!


از خیلی چیزها و اتفاقاتی که یکی یکی پشت سر هم ردیف شده اند تا این ماه ها را با زجر یکی یکی سپری کنم و هدف برایم دست نیافتنی باشد...

باشد هم دور... چند سال دیگری که...


کجای زندگی اشتباه کردم که اینچنین عقب و جلو می روم! سر جایم نیستم! یا جلوتر از خیلی هایم و یا عقب تر...

این روزها اما هر چه می بینم و فکر می کنم عقب ترم...

و به تمام چیزهایی که چند سال پیش برایم سوال بود می رسم... حتی به سن آن هایی که چند سال ِپیش ِ من بودند...


خیلی وقت ها تو اشتباه نمی کنی...

زندگی به این شکل تنها تا دو سه سال قبل تو نوشته شده... نه بیشتر و یا حتی کمتر!!! گاهی گرفتار قفسی می شوی شبیه تاریک ترین و تنگ ترین زندان ها... هر چه به در و دیوار می کوبی بیرون نمی روی...

مثل مجسمه های دورتادور شیشه شده ی موزه ها... و یا حتی شبیه آن ها که یک حصار چهارخانه ی ریز دور تا دور تو می کشند تا نشود آنگونه که هستی دیده شوی...

به جبر...

جبر

جبر


جبر زندگی گاهی فراتر از همه چی می شود... و تو یا آنقدر می جنگی که باز گرفتار همان زندان مقدس!!! می شوی و یا تسلیم...

تسلیم...

با به به و چه چه هایی که می شنوی و ساکت تر از همیشه در گوشه ی زندان مقدسی که ساخته شده فرو می روی و می اندیشی و خدایی که در این نزدیکی ست و می خواهد که اینگونه ببیند...


حرفی نیست!

بدون قصد و غرض می گویم...

سخت است! شاید سخت تر از تحمل یک چهار دیواری تنگ و تاریک و بی هوای هر روزه که در آن به طرزی قریبی اسیری...

سخت است سوختن و آرام گفتن که حرفی نیست... تو اگر اینگونه می خواهی حرفی نیست...

وقتی تمام تلاش هایم بی نتیجه می شود و در انتها درست به دیوارهای آن زندان مقدس برمی خورم، لااقل عذاب وجدان تلاش نکردن را ندارم... به این در و آن در زدن را ندارم...

تو بخواهی پر پرواز می دهی... راه آسمان را نشانم و پر پر پر...

تو بخواهی این زندان می شکند...

این قفس محو می شود...

تو بخواهی هزار اتفاق ناممکن می افتد و هزار اتفاق ممکن نمی افتد...

تو بخواهی همین حالا دنیا را آب می برد... مرا خواب...

و یا حتی دنیا را خواب می برد و مرا آب... به جایی می رساندم که باید...


و چقدر چقدر چقدر خوب است که کسی گیر نمی دهد که پیوسته تو را می خوانم و صدا می زنم.... مدام با تو حرف می زنم...

هر چند مگر می شود گیر ندهند... زندانی همیشه مورد ظلم واقع می شود... حتی در نمازی که دلش می خواهد با خیال راحت و آرامش بخواند...


تمام قوانین طبیعتت حاکی از آن است که روزی این شب تاریک می رود... که پس از هر شبی سحری ست... پس از هر زندانی آزادی... پس از هر تلاشی ثمره ای و پس از هر دویدنی رسیدن...

راستی پس از هر دعایی هم اجابتی ست... و نمی دانم اجابت تمام دعاهایم در بهترین ِ بهترین مکان های این کره ی خاکی کجا گیر کرده که نمی رسد...


خدایا ممنون برای بودنت در سخت ترین روزهای زندگی... که هر روز سخت تر می شود و نمی دانم کجا به اوج می رسم! به سرازیری! به کمی نفس کشیدن و آرام شدن... آرامش یافتن...



سهم من از تمام آرام زیستن شاید تنها به دوران نوزادی بود و پس... از آن روز که سه چهارسال بیشتر نداشتم و از خودم با هراس پرسیدم که اینجا کجاست و من چه کسی هستم و از کجایم و اینجا چه می کنم، تمام آرامشم رفت...

پیوسته در تکاپو بودم و همیشه چشم هایم را روی هم می گذاشتم و برایم سوال بود که فرق بین من و بقیه چیست! اصلا اینجا کجاست! این دو تا که نامشان چشم است چگونه می بینند! فرقشان با دست و پا و لب و بینی و دندان چیست که آن ها نمی بینند... و هزار هزار سوالی که در ذهنم آمد و آمد و آمد...

از همان سه یا شاید چهار سالگی...


راستی چگونه می شود که اینقدر میان آدم ها فرق است؟ بیست سال تمام دویده ام و نرسیده ام... و کسی نفهمید! کسانی که نزدیک ترین به من بودند هیچ گاه نفهمیدند...



+ یادم باشد بچه ام را فدای هیچ چیز در زندگی نکنم... فدای خودم و خواسته هایم...

یادم باشد اگر روزی قرار شد مادر شوم! مسئولم! مسئول انسانی که به دست من سپرده شده...

باید استعدادهایش را کشف کنم... باید خیلی کارهایی بکنم که این روزها یادداشت می کنم تا یادم نروند...



کاش کسی بود که مرا از غم ِ عجین ِ چشمانم می فهمید! از این همه کلمه چینی هم خسته ام...



http://darkdiary.ru/user_data/photo/alone_girl.jpg


به قول سید علی صالحی :


آینه‌بینِ سفر کرده‌ی ما می‌گوید
اگر عبور از احتمالِ شکستن
همین شکستنِ ماست
اینش که صحبتِ سنگ هست
تحمل‌ِ سکوت هست
دردِ بی‌درمانِ درنگ هست
دیگر چه راه،‌ چه رفتن
چه راز و چه رویایی ...!؟


به خدا
جای ستاره در این پیاله‌ی پُر گریه نیست
جای شقایق تشنه
این خاک خسته و این گلدان شکسته نیست
بگو کجا فالِ‌ بوسه و
فهم روشنِ آغوشِ‌ آدمی می‌فروشند


هی آدمیانِ بی گفت و گو، آدمیان عجیب!



میم و هــ و ب و نون !!!

هواللطیف...


    با یک لبخند سر صحبت باز می شود...

- چقدر قیافت مظلومه... منم دعا کن... معلومه دلت پاکه عزیزم

- ممنون شما لطف دارین لبخند شما چقدر مهربونه:)

- :) ... پالتوت قشنگه... دادی دوختن یا خریدی؟

- خریدم قابلتونو نداره :)

- سلامت باشی، قشنگه مبارکت باشه. آخه خودم خیاطم. همین جا تو همین مجتمع سر کوچه می شینیم. مهتاب! خانم ابراهیمی خودمون استادمه! استاد خیاطیه ها! مامانم خیاط بود، از ده یازده سالگی می دوختم واسه مردم

- چقدر خوب! من هیچی از خیاطی بلد نیستم:دی تنها هنریه که یادش نگرفتم:دی

- مگه هنرمندی؟!!

- آره همه هنری که فکرشو بکنین از بچگی رفتم یادگرفتم الانم فقط تابلو می کشم و نقاشیمو ادامه دادم، پتینه و نقوش... هر کاری داشتین در خدمتم :)

- چه خوووووب! منم از وسایل ضایعاتی خیلی چیزا درست کردم! نمی دونی که! با کاغذ باطله چه کیفایی ساختم

الانم خیاطی بچگانه دوز کلاس گذاشتم و...

همینطور می گفت... فکر نمی کردم با یه جواب لبخند اینقدر بشه ایستاده حرف زد...

چقدر بعضی ها مهربونن

چقدر فکرشو نمی کنی اما وقتی سر صحبتت باهاشون باز می شه حس خوبی داری...





    از این نارنگی بندریا خریدم می رم بدم به دایی و خاله، شما اینجا چیکار می کنین؟

من تو فکر نارنگیا... بندری... بوی محشرش... طعمش...

اون یکی خاله یکی به من داد یکی مامانم و پیاده شدن، همون موقع می خورم با ذوق تمامم می خورم

مامان به خاله بگو واسه ما هم بگیره!

چه کاریه! زنگ بزن ببین از کجا گرفته خودمون بگیریم

من :|

خب دوس دارم خالم بگیره... هیچی نمی گم و طعم نارنگی توی دهنم هنوز حس خوبی بهم می ده

سلام، کجا این نارنگیا رو خریدی؟ فریناز دوست داره نارنگی بندری هوس افتاد، نه نمی خواد بیاری، نه نیاریا اونا واسه خودتن، نه هنوز نرسیدیم تو راهیم، خب آورد به باباش می گم بریم بگیریم!

نیم ساعت بعد سر نماز... دیگه یادم رفته عشقی که به نارنگی بندری دارم

صدای دزدگیر ماشین خاله ست... حدس می زدم بیاره! می شنااااسمش...

یکی دو دقه بعد خاله منو با همون چادر و مقنعه نماز محکم بغل می کنه و سرمو می بوسه می گه مگه من می تونستم بخوابم و تو نارنگی بندری دلت بخواد!

من:) ببخشید خاله خب من عاشق نارنگی بندری ام ولی اینا واسه خودتونه

نه خاله اینا رو اضافه خریده بودم واسه خودت:-*

خاله مهربونه

حس خوبی داری...



یه مهربونیایی هست فرقی نمی کنه از یک خانم غریبه سر کلاس باشه یا خالت... فرقی نمی کنه فقط با موج مهربونی چشما و لبخندی که نقش می بنده باشه یا با یک بغل کردن محکم و بوس از طرف کسی که سخته براش ابراز احساسات

مهم اینه که مهربونیه

می بینی... حس می کنی... در لحظه پر حس خوب می شی و حالت عوض می شه...


برعکسشم هست... مثلا با شوق یه جایی دعوت می شی و می بینی اون آدم دیگه آدم چند وقت و چند سال پیش نیست... چقدر غریبه... چقدر با حس دوگانه برمیگردی خونه و...



همین اتفاقای یهویی ین که می شه هنوزم بود... هنوزم دوام آورد... هنوزم وقتی بهمن ماه از راه می رسه یجور دیگه می شی... دلت می ریزه که بهمن اومد... هرچند ترس و هراس و ته تهش یه امید ناخودآگاه جای شوق و ذوق چند سال پیشتو می گیره اما بازم بهمنه... صد سال دیگه هم که من نباشم بهمن یجور دیگه قشنگه

بهمن یجوری خاصه... مثل آدم های بهمنی که خاصن... یجور عجیبی خاصن...

بهمن و بهمنیا رو دوست دارم... فرقی برام نمی کنه حالم چطور باشه... حتی حالم رو خوب و بد هم نمی کنه فقط بهمن رو دوست دارم...


ب و میم و نون رو دوست دارم و حتی دو تا چشم هــ رو...


مهربونی هم میم و هــ و ب و نون داره!!!


می دونی چیه؟

کلمه های بهمن و مهربون مشترکن


به بهمنی حاضره واسه کسی که مهربونیش از ته دل باشه هرکاری بکنه

و عجیب می فهمه! می فهمه از دله یا نه...


من دختری از تبار بهمنم

سعی می کنم مهربون باشم

اما مهربونی های خاصم سهم کسانیه که اهل دلن


دل

بهمن

مهربون

دختر

.......


پی نوشت :


چند روزی با خودم می گفتم 3 بهمن 3بهمن 3 بهمن...

می دونستم برام مهمه

یه اتفاقی افتاده

تا اینکه دیشب بین حرفامون یادم افتاد 3 بهمن تولد مادربزرگم بود...

شاید برای همینم بین هزار عکسی که بود این عکس بالا به دلم نشست...


مادربزرگم مهربون بود... از تبار بهمن... با حس ششمی قوی که اکثر بهمنی ها دارن...

اگه الان بود زندگی بی شک خیلی قشنگ تر می شد... خیلی خیلی خیلی...


دیشب و خواب مادربزرگم و دلی که شدید لرزید...



می شه با دلای پاکتون برای روح مادربزرگ سیّدم فاتحه ای بفرستید؟