آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

روزی جاری می شوی... شبیه دل من...

هواللطیف...


باید سرت شلوغ شود! درست از بیستم شهریوری که نگاهم را به پای رفتنش ریختم تا به روشنای برق مانده در چشمانم، مسافرم برای همیشه به آغوشم بازگردد...

و حالا در این ده یازده روزه، چه جاهایی که نرفته ام و چه آدم هایی را که چندین و چند بار ندیده ام و چه اتفاقاتی که نیوفتاده...

خوب هایش همه از برکت حضور توست... همه از نفس های مانده در اتاقم است... یا بوی محشرت آنگاه که رج به رج عشق را بر سر و گردنم می پیچم...

از سمینار دکتر فرهنگ گرفته تا شروع جهنمی که ناتمام مانده و طعم گسش تمام خوشبختی آن دو روز بهشتی را می خواهد که ذره ذره از من بگیرد و نمی تواند... حتی اگر تمام ماه جهنم باشد و تمام سال و حتی اگر تا آخر زندگی جهنم بماند اما من در رویای همان روزهای بهشتی زنده ام و زندگی می کنم... نفس می کشم و خدایم را شکر می گویم و راه می روم و می خندم و سر به سوی آسمان امید خدایم دارم...

از آمدن خادمان حرم امام رضا گرفته تا آشنایی با آدم های جدیدی که شاید آینده ی کاری ام را تشکیل دهند...

از اولین جمعه ی نبودنمان... و سفرهای یکی دو روزه ای که دو جمعه است مرا از رفتن به باغ سرسبزی ها منع می کنند... باغی که آخرین بار با تو تمام راه و جاده هایش را نفس کشیدم و چقدر سخت است که این جمعه راهی اش باشم... 

از جمعه ی هفته ی قبل و دیدن رنگین کمان پس از سال ها... و غرق شدن در بطن آب هایی که سر و رویم را غسل می دادند... فرخ شهر...

تا دو سه روز پیش که در دل یکی از زیباترین دهکده های تفریحی اصفهان بودم... 

چادگان...

آنجا که آب سد هم کم شده... آنقدر که در دل دریاچه راه میروی... و کاش که می شد خانه و کاشانه و شهرهایمان هم مثل دهکده ها بود... کلبه کلبه و ویلا ویلا و پر از شیب و کوه و سرازیری و بالا بلندی...

و ماهی که عجیب در ظلمت شب می درخشید... آنقدر که داغ دل مرا تازه می کرد...

ماه به من می نگریست و من در خیالم به ماه خودم...

آنقدر از هوای آلوده ی شهر و قیل و قالش رها شده بودم که حتی جهنم مانده در بطن روزهایم هم یادم رفته بود...

و به این می اندیشیدم که کارم از گریه گذشته که به همچنان می خندم... و می خندانم...


اصفهان آنقدر زیباست که حتی اگر تمام آب ها را هم بر تمام زاینده رودش ببندند و به دست فنا بسپارند، باز هم چیزی از زیبایی اش کم نمی شود...

فقط گرد پژمردگی بر تمام شهر می ریزد...

تمام بیدهای مجنون شده را... تمام کاج ها و سرو ها و گل و گیاهان لب زاینده رود را...

تمام آدم هایی که هر روز بارها و بارها از سی و سه پل و پل خواجو و فردوسی و مارنان و فلزی و شهرستان و... عبور می کنند و هر روز و هر ساعت و هر لحظه می میرند... با پریدن برق نگاهشان... با علف زاری که کف زاینده رود را گرفته... با بی آبی روزهایی که هر روز سخت تر از روز دیگر می گذرد...

محال است در اتوبوس باشی و وقتی از پل می گذرد آدم ها با حسرت به زاینده رود خشک شده نگاه نکنند...

محال است میان چند نفر حرف آب و نداشتنش پیش نیاید...

محال است کسی بخندد...

حتی اگر حالت خوب ترین هم باشد، درست با دیدن کف قاچ خورده ی زاینده رود، می میری... خشک می شوی...

لبخند بر لبان مشتاقت می ماسد...

برق از دیدگان پر امیدت رخت برمی بندد...


و هر لحظه به این فکر می کنی و روزی شاید دوباره جاری شود و تمام شهر در رود بریزند و ذره ذره آمدن آب را جشن بگیرند و دوباره جاری شود و باران بیاید و تو شاید آن زمان هم تنهای تنها از ناژوان تا مارنان و فلزی و پل شیری و سی و سه پل و خواجو و پل چوبی و همه و همه را گز کنی و خیس شوی...

خیس باران

خیس خدا

خیس آرامش

خیس عشق

خیس اصفهان

خیس لبخند اصفهان

خیس طراوت و شادابی که روزی دوباره به این سرا بازخواهد گشت...


و کاش می شد که آن زمان، من هم شبیه آن فرناز نام آن روز بارانی آن روز فروردینی آن سال بهشتی باشم...



http://www.iranabadi.com/images/2013-3-2-11062651013.jpg




این روزها کتاب *ضد* فاضل نظری همدم خلوتم شده...


هدیه ای از او که بهشت را برایم به یادگار گذاشت



شاید فقط عاشق بداند "او" چرا تنهاست

کامل ترین معنا برای عشق، تنهایی ست


                                                                                                     فاضل نظری


نظرات 14 + ارسال نظر
milad یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 09:53 http://niceandroid.ir

سلام وب خیلی خوبی داری با مطالب بسیار عالی اگر مایل باشی تبادل لینک کنیم.منو را با نام نایس اندروید لینک کنید بعد بگو تا با چه اسم لینکت کنم.

سلام

...

یک سبد سیب یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 10:53 http://yeksabadsib.blog.ir

چرا؟

مژگان یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 11:02 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

آه ... کشیدم
نمیدونم چی بگم
بزار فقط سکوت کنم!

...
آه کشیدن...

باشه مژگان هر طور راحتی

محمدرضا یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 11:31 http://mamreza.blogsky.com

سلام.
منم دوتا کتاب ضد خرید امسال از نمایشگاه کتاب. دوتاشم هدیه دادم .
ببین من چه قدر خوبم. یاد بگیر فسقلی...
درضمن این بیت زیبا توش بود و من خبر نداشتم.
نامردی اگه فکر کنی من این کتابو نخونده باشما

سلام

منم هدیه گرفتم، تازشم اینقدرم مزه می ده هدیه بگیری فسقلی

خب قرار نیست حفظش کنی که! ینی اصن من نمی دونم تو با این آی کیو چطوری تا الان موندی!

تنها یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 21:19

خداحافظ تابستان یادت باشد روزهای گرمت به سردی گذشت…
------------
آخرین حرف تو چیست؟
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها ! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست، که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فاصله هاست

روزهای گرمت به سردی...

تابستون امسالم اما پُره گرمی بود... هر روزش نبود ولی روزای خوب زیادی داشتم
خدا رو شکر
حنجره ای که گره خورده به بغض...

دیدن پرواز تو در فاصله هاست...

ممنون تنهای عزیز

تنها یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 21:26

من شاید خیلی کمتر بیام...چون درس هام شروع میشه از فردا....
موفق باشی دوست گلم
مراقب خودتو مهربونیات باش :))) عزیزدل

دانشجویی شما؟

هر وقت بیای خوشحال می شم

ایشالله که موفق و سربلند باشی و کنارشم به یاد ما باشی

فاطمه یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 21:26 http://lonely-sea.blogsky.com/

یادش بخیر قبل ها یه فرینازی داشتیم که میومد وبمون برامون نظر میزاش مام ذوق مرگ میشدیم...ولی الان نمیاد که...

ولی ما همچنان پر رو پر رو میایم...حتی اگه فریناز خانوم وب ما نیاد...

هیییییی

آدم چشماش اشکی میشه

اوهوم
چقدرم این فرینازه بد شده

اصن آدم دلش می خواد بگیره یه دل سیر بزندشا!

ما که میایم
منتها زیرآبی:دی

ای جاااااانم خدا نکنه چشمات اشکی بشن فاطمم

فاطمه یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 21:27 http://lonely-sea.blogsky.com/

واسه آپتون هم سکوت می کنیم به نشونه ی اعتراض

من که می دونم الان سکوتت به نشونه ی اعتراض به باعث و بانیای خشک شدن زاینده روده و به من نیست که

فاطمه یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 21:29 http://lonely-sea.blogsky.com/

میگم از من و سنگ صبور خوشت نمیاد که نمیای آیا؟


+الان فک کنم خیلی تابلو اء که دارم از دستت حرص می خورم که وب من نیومدیا

خجالت بکش خب...اصا اگه دیگه اینجا نظر گذاشتم من...

وب همه میری پیش من نمیای؟

(شلوغش کردما)

این چه حرفیه؟..

می دونی که این چند روزه رو...
میومدم و می خوندمت... حتی همین جمعه تا رسیدیم آخر شب
اومدیم از در خونتون بالا رفتیم نصفه شبی

ما ترک کردیم دیگه نمی کشیم

وب هیییییش کی نرفتم اتفاقا

فاطمه یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 21:30 http://lonely-sea.blogsky.com/

اصلا اصرار نکن چون دیگه وبت نظر نمیزارم...

شد سه تا آپ بدون نظر شوما

چیییییییییییییرا؟؟؟؟

اصن دلت میاد؟

اصن دلت میاد؟

اصن دلت میاد؟

الان دلت سوخت برام فک کنما

چشم

نازی دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 11:43

سلام آجی ...
من خودم از وقتی اومدم اصفهان زاینده رودو میبینم حالم بد میشه
اصن اصفهان بی روح میشه...
آدم غمگین میشه...
بر عکس ترم پیش امکان نداشت من روزی باشه که نرم کنار آب...
نبودن آب توی زاینده رود آدما رو دیوونه میکنه...
من که واسه اصفهان نیستم حالمخراب میشه وقتی اینجوری میبینمش دیگه خود اصفهانیا که جای خود دارن

*آخرین جمله ی متنت قبل از عکس:
وقتی خوندمش یکم لرزیدم
اون پست خوب یادمه...
خوب...

به امید بی غم و غصه بودن و شاد بودن همه ی دلا...

سلام خانومی
دیگه الان اصفهانی شدیا

اوهوم خیلی سخته... باز اون روزا دانشگام اونطرف شهر بود اصن زاینده رودو نمی دیدم، الان که هر روز یا یه روز درمیون از روش رد می شم واقعا سخته دیدن خشکیش...

عجب روووووزی بود... عجب....
هنوزم حالمو اون روز و نگاه عجیب بقیه زیر درختا به منو که خیس شده بودمو یادمه
فقط دو تا خل دیگه مث من بودن اون دوردورا:دی

یادش بخیر واقعا

ایشالله

نازی دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 11:45

اصن حال میده بعد کلاس تو سایت بیای یه سر و گوشی آب بدیا

بعدنشم نبینم همزاد ترونیمو اذیت کنیا برو واسش نظر بذار بچم الان اشکی میشه چشاش خو

آره واقعا اینقدرم می چسبه که نگو

نصف این رگبارم تو سایت دانشگاه نوشته شده
یادش بخیرا...

چشم...
خب اصن حالم خوب نبود وب هیش کی نرفتم اصن... تازشم می رفتما نظر نمی ذاشتم

بعدشم آجی فردا کلاس گذاش واسم...
ینی دلمون خوش شده بودش میریم بیرونا!
حالا یه روز دیگشو هماهنگ می کنیم

یک سبد سیب دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 11:57 http://yeksabadsib.blog.ir

فاطمه غصه نخور...

از ما و یک سبد سیب هم خوشش نمیاد فریناز ...

فاطمه خدا بگم چیکارت نکنه با این نظرت

این چه حرفیه لیلیا؟

نبودم باور کن... بعدشم کلاس داشتم کلی از طرفیم اصن حوصله نتو نداشتم...

چشم میام

مریم دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 12:39 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

از من و خدا برایم کافیست هم خوشش نمیاد
چون وب منم نیومده دختری

سلام کم پیدای آشنای دل

توام ج نظر پایینو بخون...

سلااااام مریمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد