آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دارم میام مهربون اربابم...

هواللطیف...



http://www.ues.ac.ir/files/pablic%20relationship/manzoor/gpg/haram1.jpg


از همیشه ی ایام ِآرزو، این عکس برایم تداعی کربلا بوده...

تصویری که بارها به آن حجم داده ام... روح داده ام... بُعد داده ام و بین الحرمین را عمود ساخته ام و آرام و آهسته میانش ایستاده ام... هزار ثانیه و ساعت ایستاده ام و فکر کرده ام و گیج شده ام که اول عباس یا حسین...

و دلم پس از هزار سال به سمت عباس دویده... باید که کسب رخصت نمود و به پیشگاه سید و سالار شهیدان شتافت...

هزار بار نخل های بین الحرمینش را نفس کشیده ام و هزاران هزار بار آسمانش را قرمز و زرد و نارنجی کرده ام و خورشید را برداشته ام و به پشت آن کوه ها برده ام و سایه ی گنبدها را از کنار هم گذرانده ام و خط عشق را بر انحنایشان مماس کرده ام و....

آخر سر تمام احجام تصورات ذهنی ام را برداشته ام و سری تکانده ام و از بحر این عکس شگرف بیرون آمده ام و به دنیای دو بُعدی تصویر بازگشته ام...


بقیه ی کربلا باشد برای هنگامی که آمدم و دیده بودم... تمام این تصورات ذهنی را با چشم هایت دیده بودم و با گوش هایم شنیده بودم و با دست هام لمس کرده بودم...

باشد برای وقتی که آمدم و دیده بودمشان...



و اما حکایت امشب!


اشک هایی که بی وقفه می آیند... برای دوست دارم هایت... برای مهربانی های شبانه ات... برای بغضی که فوران نمود و تا عرش رفت و سقوط کرد و بالاخره با کلامی، با صدایی و با لحنی و یا بهتر است بگویم با بهانه ای شکست... آنقدر که سیل شد.. اتاق آبی ام را آبی تر نمود و شور...

چقدر خوب... همین امشب و در آغوش امن و آبی و آرام تو شکستم... بغضم شکست و فردا راهی دیار کرب و بلایم...

چقدر خوب که یک شانه هایی فقط و فقط برای توست... یک آغوش هایی... یک بوسه هایی... یک دوستت دارم هایی و یک عاشقانه های نابی....

چقدر خوب که تو مالک یکی از هزاران دوستت دارم روی زمینی

چقدر خوب که در این بی قراری ها و بهانه گیری های دلی که سردرگم شده، تنها نوازش نگاه توست که ناز می کشد و ناز می خرد و راز می پاشد...


چقدر خوب که می شود همین شب آخری هم بگویم که دوستت دارم و دوستت دارم هایم را با خودم به دیاری غریب نبرم...


چقدر خوب که هستی و می شود تو را به اندازه ی تمام دنیااااای بی کران دوست داشت و گرد تو پروانه وار تابید و تابید و غرق شد...:-*:-*:-*





+ سرنوشت سازترین سفر زندگیمه این سفر...


++ و فوق قبول شدیم همین دانشگاهه خودمون، اما نمی ریم:دی

ایشالله سال دیگه، امیرکبیر:دی



.:حلالم کنید دوستان:.




غربت ِ بقیع...

هواللطیف...


رسیده بودم به بقعه ی بقیع...

درست روبروی چشمانم... 

مظلومیت شیعه تمام و کمال رُخ می نماید... مظلومیت امامان شیعه... مظلومیت دل های شیعه ای که تنها گناهشان عشق و حُبِّ اهل بیت است... 

ده سال پیش زنان تا دم در بقیع می رفتند... یادم هست کمیل شب جمعه را دست در غرفه های غریب بقیع خواندیم... اما حالا پس از ده سال زنان که اجازه ی حتی ورود به پله های بقیع را هم نداشتند، و قسمتی که قبور مطهر ائمه بود، تنها اگر وارد بقیع می شدی می توانستی ببینی...

عقده ی دست های نارسیده به قبور، تا ابد در دل زنان شیعه ماند...

عقده ی کمی ایستادن کنار بقیع و زیارتی با حضور قلب خواندن... و نترسیدن از مأموران بدهیبت آنجا..

عقده ی یک تبریک از ته دل گفتن میلاد امام حسن مجتبی...

رسم مردمان بی مروت آنجا، تنها توهین به مذهب و اعتقادات توست...

بقیع را که می بینی سراپا اشک می شوی و سکوت... چرا که گریه های بلند جرم نابخشودنی برای نامردمان آن سراست...

تنها در خود فرو می روی و صدای ناله ها و دردهایت را در گلو خفه می کنی و غریبانگی اش را در جان بی رمقت می ریزی و به خدای بزرگی که تمام این جهان برای اوست پناه می بری...


بقیع را باید که دید و تمام عقده ها را در گلو خفه کرد و در سینه مدفون نمود و با اشک های پنهانی جاری ساخت...

بقیع را باید دید و غریبی شیعه را تمام و کمال جان داد و سراپا شرم شد از بی شرمی نامردمان آن سرا...


بقیع را باید نفس کشید و رفت تا خلوت شبانه های حسین و عباس...

تا داغ دل ام البنین...

تا گام های علی و زهرا و پیغمبرش...


بقیع را باید داغ شد... باید زجه زد... باید بر سر و صورت کوبید و باید در زمین دفن شد...

بقیع را باید لمس نمود... باید با نگاهی لبریز از خواهش و تمنّا لمس نمود و ساکت شد...


بقیع را باید دید...

باید سراپا صبر شد و آه و درد و شکوه و شکایه به خدا...


بقیع را باید کبوتر شد و رفت تا طواف حریم خدا... باید بال در بال ِ کبوتران بقیع، بال و پر زد و در هوای شبانه های عباس و حسین گم شد و نالید...

رفت تا شب وداعشان با مادر و برادر...


بقیع را باید به غروب کشید...

غروب غریبانه ی بقیع... و خورشیدی روشنای روز را بر می چیند و آن وقت است که دلت می میرد...

حتی یک چراغ!!!!

حتی یک چراغ هم روشن نیست و بقیع در ظلمتی عمیق فرو می رود...

صحن و سرای ضامن آهو... هزاران هزار چراغ و چلچراغ می سوزد واینجا... اینجا چهار تا ضامن آهو در خاموشی محض خفته اند...

واااای که شب های مدینه تمام ِ وجودت را به آتش می کشد...

و ما که تمام مسیرمان در امتداد بقیع بود و سحرهای ماه رمضان و دیدن خاموشی محض بقیع و بقعه های مبارک در خود خفته و تشنگی دل و دیده هایی که لبالب از عقده های پنهانند..

آنجا آب معنایی ندارد...

آن جا تشنه ی عشقی... تشنه ی لحظه ای ایستادن و از ته دل زجه زدن برای امامانت...

تشنه ی دقیقه هایی درد و دل...

تشنه ی زیارتی دل بچسب...


بقیع را باید ببینی...


آنوقت تنها سکوت می شوی و نگاهی عمیق به عمق آسمان ها و دعا و دعا و دعا و دعا...



و آن وقت می لرزی که نکند بقیع، مأمن امن بانوی دوعالم باشد...


آخرِ تمام مداحی های مدینه، تنها یک جمله است  که به جان هر بی جانی آتشی جانگداز می کشد و می سوزاندش...



بانوی دو عالمم

گشــــتم ولی قبـــر تو را پیــــدا نکردم....



http://s4.picofile.com/file/7909170642/20110427_060629.jpg



http://s2.picofile.com/file/7909178488/20110424_183425.jpg



و تنها عشق به طواف گرد ِمحبوب است که از مدینه پر می کشی و میروی تا دیدار یار...

با احرام سپید رخت برمی بندی و می شتابی تا آغوش حق... تا خدایی که جز او خدایی نیست...


لبّیک...

اللهـــم لبّیک...

لبّیــک لا شریک لک لبّیک...

قصه ی ما به سر نرسیده هنوز!!!

هواللطیف...


کلاغ سیاه ِ قصه ها را دیدم آن روز که به خانه رسیده بود و قصه ناتمام ماند!

دخترک قصه را دیدم که میان هیاهوی زندگی داشت می دوید و اگر قصه پیش می رفت و کلاغ ِ سیاه به خانه نمی رسید، قهرمان قصه می شد...

دخترک قصه را دیدم که درجا ایستاده بود و اشک می ریخت... دیدم که ناتمام مانده بود... سال ها بود زندگی ایستاده بود و او سرجایش خشک شده بود... سال ها بود که گاهی درجا می زد و خونی در رگ هایش جاری می شد و دوباره می ایستاد تا کسی بیاید و ادامه ی قصه اش را بنویسد... مثلا کلاغی دیگر که به خانه نرسیده باشد و همچنان در راه باشد و در راه بماند تا قصه به سر نرسد و دخترک، قهرمان ِ قصه شود...

سال ها بود که زندگی اش دیدن ِ مکرّرات ِ هر روزه ی درجا زدن درست در یک نقطه ی زمین بود! همان جا که رفته بود تا به سر وقت ِ آرزوهایش بدود و در لحظه ی دویدن و شاید هنگامی که یک پایش روی زمین نبوده و یکی روی زمین بوده، کلاغ ِ سیاه ِ قصه به خانه اش رسیده که این همه سال، معلق میان زمین و آسمان مانده...

نه دو پای دخترک بر زمین است و نه در هوا...

یکی بر زمین و دیگری در هوا جاماندند و قصه ناتمام...


دخترک قصه را هنوز هم می بینم... هنوز هم نویسنده ای دیگر باید و کلاغ ِ سیاه ِ قصه ای دیگر و یک راوی که بیاید و ادامه ی قصه ی دخترک را بنویسد و او را از این درجا زدن ها و معلق ماندن ِ چندین ساله میان زمین و آسمان نجات دهد و قصه اش را به سرانجام برساند...


دخترک را هر شب می بینم که زیر نور ماه، از خدا یا پر پرواز می طلبد تا پای هم راه...

دخترک را هر شب می بینم که دستانش تا خدا می رسد و ماه را در آغوش می گیرد و از زمین و زمان بُریده، دویدن تمنا می کند و رهایی از این همه سکون و درجا زدن را...

دخترک را هر شب می بینم که چشم هایش، چشمه ی جوشان ِ ماندنند و داغ ِ گونه هایش، آتش پاره های دل چل تکه اند...

دخترک را امشب هم دیدم...!

هنوز کلاغ ِ سیاه قصه نیامده بود و قلبش تا ابدیت می زد و آتشی به پهنای عشق بر وجودش می کشید تا مگر حرارت ِ گدازه های نوازش، یخ ِ درجازدگی چندین و چند ساله اش را در هم بشکند و نویسنده ای از دور بیاید و یک راوی و کلاغ ِ سیاه قصه ای و قصه اش به سر برسد...



http://hadinet.ir/i/attachments/1/1355303398331417_large.jpg


رگبار1:


به آغوشی تسلّی بخش

کنـــارم باش همــــواره...


دانلود