آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

میلادت گل باران دلنامه ی سه ساله ام

هواللطیف...


در شناسنامه ات هزار ساله هم که شوی، همیشه تولدی هست که در قلبت والاتر از به دنیا آمدن این چشم ها و دست هاست...

همیشه تولدی هست که جاودانه تر از تمام یادواره های دنیاست...

شناسنامه ها سه جلدهای قدیمی جا خوش کرده در صندوقچه ی اسنادند.... آنجا که وجودت را به اثبات می رسانی که کیستی... مادر و پدرت کیستند و در کدام روز ِ کدام ماه ِ کدام سال ِ شمسی و قمری به دنیا آمده ای...

همسفر روزهای آینده ی زندگی ات کیست و ثمره های زندگی ات... دانه به دانه نام دارند و بر شناسنامه ات حک می شود...

و می رسی تا اتفاقاتی که هست... و سرانجام با مرگ ِ تو شناسنامه ات باطل می شود و مهر فوت شد و باطل و تمام...

به قدر 40 سال یا 50 یا 60... اصلا تو بگو به قدر 100 سال...


دلت اما... درست از یک روزی به دنیا می آید... دلنامه ات را خودت می نویسی...


نام: رگبار آرامش

تاریخ تولد : 1389/6/25

شعار: چه قصه ی غریبیست... اینجا در اوج تنهایی در جمعی ولی آنجا در اوج جمعیت، تنهایی...

حرف حساب: می خواهم قدم به قدم با خدا همسفر شوم...


همین...


تمام دلنامه ی تو همینجاست... همین سطرهای سپیدی که سیاه می شوند...

من می گویم صحنه ی رقص واژه ها... تمام ِ واژه ها... خواه زیبا باشند یا زشت... خواه تلخ باشند یا شیرین و خواه لبریز از امید باشند یا پُر از یأس...

صحنه ی رقص تمام ِ واژه هاست اینجا... واژه هایی که از دل می جوشند...

اینجا همه حرف از دل است...

دلی که می بیند... دلی که می شنود... دلی که دوست دارد و دوست داشته می شود...

دلی که تنگ می شود... دلی که گاهی حتی می شکند و دلی که بند می خورد...


اینجا همه حرف از دلی ست که هر روز دارد قد می کشد... هر روز دارد پیش می رود تا با خدایش به مقصد برسد...

با مقصد، به مقصد می رسد...


باورت می شود؟؟؟


و حالا رسیده ام به سرآغاز اولین روزی که دلنامه ام را نوشتم

به نام خدا

سلام


امروز سومین بیست و پنجم شهریوریست که آمده ای...

امروز سومین سالیست که باهم نفس می کشیم

و تو سه ساله شده ای

کم کم بزرگ می شوی و من برای تو رازها می گویم...

کم کم شانه به شانه ی من راه می روی و قدت به من و واژه هایم می رسد

کم کم می بالی و من به بالیدنت می بالم و قد می کشم...

تا آسمان شاید...

حتی تا خدا...


امروز دلنامه ام، رگبار آرامش ِ کوچکم سه ساله شد...

یک سال بزرگ تر از سال قبل

سیصد و شصت و پنج روزی که با تمام سیصد و شصت و پنج روزهای دنیا فرق داشت...

رگبار کوچکم عجیب بزرگ شده...

عجیب برای خودش قد کشیده...

گرد خدایش تابیده

تا حریم امن ارباب مهربانش رسیده

و تا دل عاشقانه هایی پاک فرو رفته...


رگبار کوچکم!

یادت هست سال قبل گفتم که بزرگ شو... بزرگ شو تا برایت تمام رازهایم را بگویم...

بزرگ شو تا راز ِ روز تولدت را هم برایت بگویم و تو بنشینی چشم در چشم من و خوب گوش کنی... و ذره ذره واژه هایم را در خودت بریزی و حل کنی و رگبار ِ درون ِ مرا، سراپا آرامش شوی...


و حالا یک سال به قدر هزار سال بزرگ تر شده ای


می بالم

به بالیدنت می بالم


بزرگ تر شو رگبار ِ کوچکم

آنقدر که تمام زمین پُر از تو شود

آنقدر که تمام دل ها به تو ببالند... با تو بالنده شوند و تا خدا بروند...

بزرگ تر شو رگبار ِ کوچکم


من و تو تمام ِ روزهای خام ِ سرگشتگی را پشت سر گذاشته ایم

وقت ِ پخته شدن رسیده رگبارم



سـه ســـالگی ات مبـــارک بــاد رگبــــار سراپـــا آرامـــــشم


نظرات 35 + ارسال نظر
فاطمه دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 20:26 http://lonely-sea.blogsky.com/

من اووووووووووووووووووووومدم

منم صب اول صبی اوووووووووووووووومدم

فاطمه دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 20:27 http://lonely-sea.blogsky.com/

سریع اووووووووووومدم...

اتفاقا امروز سره کلاس که داشتم حضور غیاب اینا امضا میکردم تا دیدم زدم 25 شهریور یاده رگبارت افتادم که سه ساله شده...می خواستم یهو بهت تبریک بگم که دیدی نشد غروب...

ولی یادم بووووووووووووود...

ینی با چند کیلومتر در ثانیه آیا؟

اینقده باحاله این حضورغیابو امضا می کنین:دی

همیشه تو دفتر که می رفتیم دوس داشتم این دفتره حضورغیاب معلما باز بود اسم کوچیک معلمامونو می دیدم

ممنون
عیب نداره قبووووووووووووووووووووله

فاطمه دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 20:28 http://lonely-sea.blogsky.com/

تازشم من هنوز پستتو نخوندما

الان تازه میخوام برم بخونمش

گفتم صداقت به خرج بدم بگم

باریکلا اصن به این صدااااااااااااااااااقت

اصن نگا نخبه شدیما
خداوکیلی این شکلکا خیلی بامزه ن فقط آدم می خنده باهاشون

فاطمه دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 20:34 http://lonely-sea.blogsky.com/

تولد رگبار آرامشت مبارک باشه فرینازم

تو و دلت و رگبار آرامشت...

می فهمم...خوب می فهمم...
تموم این سه سال بودم و نبودم...

و خودت فقط می فهمی این بودن و نبودن یعنی چی...

خوشحالم که حتی قبل از تولد اینجا می شناختمت فرینازم...

مرسی فدات شم

اوهوم... خوبم می فهمی...

چه اتفاقا که اینجا افتاده و نیوفتاده و تموم شده و تو دلا حک شده فقط....

اون که صد البته جای خوشحالی داااااااااااااااااااااره فسقلی

فاطمه دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 21:14 http://lonely-sea.blogsky.com/

میگم چرا کد آهنگ تو اون طرفه قالبته؟

خو جای ِ موسیقی داری بعد گذاشتیش اون طرف؟

اصا نون بیگیرم؟

اصا عیدت مبارک فرینازم

اصا بوس بوسی و اینا

میگم حالا باید واسه وب من یه نفر رو استخدام کنم که نظر جواب بده یا وبه تو که نظر حواب نمیدی؟

میخوای خودم برات جواب بدم؟

حقوق و مزابام زیاد نیستا...حقوق معلم جماعت کلا پایینه

خب گذاشتم اونطرف تمومه قالب به هم ریخت

مجبور شدم بذارم اینطرف...


یاد پسرخاله افتادما

عید توام مبارک باشه
اصن بوسای اینجا خیلی باحاله ها
می چسبن همچین

مام قبلا استخدام کردیم فقط ازش کار نکشیدیم

بنده خدا حقوقشم پیش پیش گرفته همینطور وایساده منو نیگا می کنه ها

بعله تازشم

مریم دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 22:40 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

آیــه‌های اشک ِ من تفسیر می‌شد، بد نبود
دل اگر از غصّه خوردن سیر می‌شد، بد نبود
شورِ ماتم، دشتیِ غم، بغض‌های اصفهان
در بیاتِ تُرکِ شب، تحریـر می‌شد، بد نبود
من خرابــــم! گفته‌ام ساقــی بریـزد باده‌ای
این خرابی‌ها کمی تعمیر می‌شد، بد نبود!
عقل ِ من با عشق ِ تـــو درگیر شد؛ دیوانه‌ام
عقلِ تو با عشقِ من، درگیر می‌شد، بد نبود
چون غلافـــی کهنه‌ام؛ تا کــی نمردن... زندگی؟
قسمت‌ام یک بوسه‌ی شمشیر می‌شد، بد نبود
خـواب دیدم یوسف‌ام اما زلیـــخا سیرتم
خواب‌ها روزی اگر تعبیر می‌شد، بد نبود
***
عشق؛ این مجنون که لیلا را جنون آموخته ست
مثل یک دیوانـــه در زنجیـــــر می‌شد ، بد نبود
***
تو نمی‌مانی...نه! می‌مانی...نمی‌مانی...اگر
زودهایت ، دیــر ِ دیــر ِ دیـر می‌شد ، بد نبود
می‌روی؟ باشد! برو! ... امــا بدان شاید اگــــر
این "تو"، این "من"، "ما"ی عالم‌گیر می‌شد، بد نبود

تولدت مبارک رگبار آرامش فریناز
آرامشی که نه فقط برای صاحبدلش
بلکه برای خیلیای دیگه ای مث من آرامش بوده و هست

اگه تمومه اینا می شد چقدر خوب می شد... اصن بد نبود

این تو این من مای عالم گیر می شد بد نبود...

چقدر خوب بود مریمی
ممنون

مرسی عزیزم ایشالله تولد خودتو وبتو دلت

نازی سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 00:13

تولدش مبارک باشه آجیم...
یادش بخیر اولین سال تولدشو...
فک کنم خیلی کم باشن بچه هایی که سال اول رگبارت بودن ....
هستن هنوز آجی؟

مرررررررررررسی آجی

اوهوم... یادش بخیر

از اولین بچه های وب که واسه همین شهریور و مهر 89 بودن آخریشم که یکی دوماه پیش رفت... گلی بود...

ستوده هم که وبش هست ولی کلا نمی یاد دیگه
بقیه رو هم که تو نمی شناسی آجی ولی همشون رفتن...
تک و توک وباشون هست، خودشون رفتن...


ما همچنان ایستاده ایم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 00:35

به به تولدش مبارک

خوش به حال خودم که از اولش بودم تا آخرش هم هستم

مرسی امیرحسین

تو از اول اولش خاموش بودی انگاری
بعد دیگه از وب گلی اومدی اعلام حضور می کردیا

اوهوم اصن قدمت داریا الان اینجا

امیرحسین سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 00:35

این بالایی من بودما!

اصن اسمشم یادش رفت بچمون

فاطمه سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 11:18 http://lonely-sea.blogsky.com/

منم بچه بودم یکی از عشق های زندگیم دونستن اسم کوچیک معلم هام بود
نمی دونی چه کیفی میکردم وقتی می فهمیدم

این حس وقتی سراغم اومد که یکی از بچه ها با یه لحن خاصی گفت خانوم اسم کوچیک شما چیه؟
منم بهش گفتم فاطمه...
اصا ذوق کردا



+در ضمن تو که میگی یکی رو استخدام کردی خب بهش می گفتی بره قالبتو درست کنه و ازش کار می کشیدی...پول مفت میدی به مردم؟

بزار حقوقی که میگیره حلال باشه...ازش کار بکش


عیدتون هم مبارک باشه خانوم خانوما

معلمم نشدیم یکی بیاد بگه اسم کوچیکتون چیه؟ بعد ما بگیم فریناااااااااز


اصن یه بار من برم سر کلاسات بگم من فاطمه ام؟

واللاااا! خوبه خودشم نظرامو می خونه و هیش کاری برام نمی کنه

اصن میبینی؟ دیگه قالب درست کنم قالب درست کنای قدیما
اول عرق میریختن بعد حقوق می گرفتن حالا حقوقم گرفتن و فیییییییییییییش رفتن خونه آقای شجاع

حالا بش می گم بیاد حقوقشو حلال کنه بره:دی
گرچه حلال حلالشه ها

مرسی عید توام مبارکا باشه و اینا

سمانه اسحاقی سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 11:19 http://samaram.blogsky.com

مهربانی ات را نمی دانم در کدام واژه ها بریزم که از پشت این قاب های شیشه ای غبارآلود زیباییشان را نشان دهند فریناز مهربان...
تولد وبلاگت... تولد روشن نوشتنت، آگاه نوشتنت، بیدار نوشتنت، فریاد نوشتنت را تبریک میگویم...

سمانه ی عزیز
سلام و سپاس از حضور زلالتون بانو
حک شدن اسم شما بر این سرا همانا و فصل شدید دلدادگی همیشه بهارتان همانا که مسرورم کند و دست به دعا بردارم برای همیشه عاشق بودنتان

سپاس

تنها سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 13:36

رفیق...
دست هآیم یخ زده از
تنهآیی...
برآیم هآآآ میکنی ..؟

رفیق هآآآآ نکنه کی هآآآآ کنه پس؟

هآآآآآآ

november سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 15:55 http://november.persianblog.ir

سلام فریناز جان.
همه چیز واست پراز مبارکی باد. عید امروز که الهی بهترین عیدی هارو بگیری، تولد دلنامه ات که الهی سرشار از رگبارهای پرشور باد... از همه مهمتر کربلایی شدنت خیلی مبارک...

سلام نوامبر عزیز
شرمنده که چند هفته ایه نمیشه دل درست بیام پیشتون...
ممنون و عید شما هم مبارک باشه
سپاس
ایشالله یه روزم من تبریک می گم کربلایی شدن شما رو

مژگان سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 17:00 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

تولد
تولد
تولدش مبارک
بیا شمعارو فوت کن
که صد دیگه نوشته باشه

سلاممممممممممممم :*
چه خوشحالم
تبریک میگم تولد رگبار آرامشت رو ، با اینکه سه سالشه و کوچولو ولی به قدر همه ثانیه هایی که ازش گذشته قد کشیده و بزرگ شده چون شاهد لحظه های آروم و قشنگ ، نا آروم و تلخ بوده!
چه روزهایی که دیده در کنار تو ، تا به اینجا رسیده.
چه روزهایی که تو نبودی و ولی دلنامت شاهد کسایی بوده که برای دیدنت هی دق الباب میشدن و جویای احوالت بودن از رگبار آرامشت!
رگبار ِ آرامش ، به حق که اسم قشنگی و پر معنی داره ، دست مریزاد خواهر
امیدوارم سیر صعودی خوبی های دنیا رو اینجا با هم ببینیم.
و تولد سی سالگی
امیدوارم نیمه دوم سال همه به قشنگی نیمه اولش باشه برات فریناز عزیز
تــــــــولــــــــد رگبـــــــــارتــــــــــ مبــــــــارکـــــــــــ

سلااااااااااااااااام

صدسال دیگه نوشته بشه خب صاحبشم باید زنده باشه ها

خدا رو شکر
خب اصن کادو بده که خوشحالی الان

اوهوم... شاهد خیلی لحظه ها و اتفاقا بوده...
همشو تو دل خودش قایم کرده...

بذار بزرگتر بشه براش می گم چرا رگبار آرامش و چرا دلهای بارانی
مرسی مژگان جون

ایشالله
نیمه اولش خیلی پر بار بود، در واقع کاشت بود،
نیمه دومش کاش داشت و برداشت بشه

واسه همتون ایشالله پره اتفاقای خوب باشه

ممنون

مژگان سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 17:04 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

دیروز تولد دوستم بود و من از خواب ظهر زدم و کیک درست کردم براش و غروب نرسیده و رسیده از سرکار تزیینات کردم و بردم براش!
چه کیک خوشگلی هم شد . جاتون خالی ، قسمت نشد بخورم

آخی

خوشبحال دوستت که تو دوستشی براش کیک می پزی می بری

ولی چرا نخوردی خب؟؟

ر ف ی ق سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 17:51 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

جایی خواندم :
نیما یوشیج در جشن یکسالگی ‘ فرزندش نوشته
یک بهار
یک زمستان
یک تابستان
یک پاییز و
یک زمستان را دیدی !!
از این پس همه چیز جهان تکراری ست جز دوست داشتن و مهربانی !!

سلام بر بانوی ‘ مهربان ‘ نصف‘ جهان
سه سال از آغاز ‘ انتشار ‘ اندیشه ات می گذرد
و چه چیز زیباتر از
سه سال
بارش رگبار آرامش بر دل هایی که بارانی اند !!



و البته باز هم می آیم تا شکر سه سال باریدنت را به جا بیاورم

چقدر خوب گفته نیما
همه چیز تکراری ست جز دوست داشتن و مهربانی!!!

سپاس مهربان ِ گرامی
و سلام بر شما که به رنگ و بوی همین نیمه ی جهانید

انتشار اندیشه ام... دلم... اندیشه ی دلم شاید


تشریف بیارید
خونه ی خودتونه گرامی

مهرداد سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 18:49

سلام
تولد رگبارت مبارک فرینازی
جون گرفته ها

سلاااااااااااااااااام مهرداد

امروز داشتم فکر می کردم اتفاقا کجایی... چیکار می کنی که نیستی...
که یه دفه نظرتو دیدم!!!
مرسی
خوبی؟
کجایی پیدات نیس اصن؟...

عمه طهورا سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 20:02

این اواخر باران خیس خیست کرد ...رحمتش مژده این سه سال را میداد...
رگبار آرامشت ماندگار.
سلام

عمه جون

سلام
خوش اومدین

باران خیس خیسم کرد...
رحمتش مژده ی این سه سالم را می داد
هجی به هجی واژه هایتان را از برمی کنم که یادم نرود این اواخر خیس باران رحمتش شدم

یک سبد سیب سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 22:24 http://yeksabadsib.blog.ir

سلاااااااااااااااااااااااااام

مبارکه مبارک ایشالا مبارکش باد...

چطوری فریناز رگبار آرامش؟؟

سلاااااااااااااااام

امروز از دنده راست پاشدیا معلومه:دی

مرسی:دی

خوبم
خدا رو هزارمرتبه شکر
تو چطوری لیلیا؟

یک سبد سیب سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 22:54 http://yeksabadsib.blog.ir

در شناسنامه ات هزار ساله هم که شوی ،همیشه تولدی هست که در قلبت والاتر از به دنیا آمدن این چشم ها و دست هاست..

تولدی جاودانه تر از تمام یادواره های دنیا...

انجا که وجودت را به اثبات می رسانی که کیستی...

...

شناسنامه ی دل...

درست از یک روز به دنیا می آید...

( درست از یک جایی به بعد حواست به شناسنامه ی دل هم جمع می شود... )

دلنامه ات را خودت می نویسی...

( این همان اختیار است... )

حرف حساب دلت.... عجیب حساب ِ.. ..

دلنامه ...

همین سطر های سپیدی که سیاه می شوند..

اینجا همه حرف از دل است ... و به دل هایمان می نشیند...

( دلی که بند می خورد...

چه زیبا گفتی فریناز...

چه خوبه که میشه دل را هم بند زد...

حتا وقتی که ریز ریز شده باشه... )

خدایا ممنون...

دل قد می کشد.. ...

تا به خدا برسد....

تا به صاحب اصلیش برسد...

تا...

( اینجا اتفاقات تلخ و شیرین همه هست برای پالایش روح و دل ... برای آماده شدن ... و رسیدن به خودش... به خدایش...)

با مقصد ، به مقصد رسیدن...

چه قدرررررررررررررررررررر قشنگه...

باورم می شود...

---

رگبار آرامش ات بزرگ شده....

یک سال بزرگ تر از سال قبل...

--

رگبارت ...

گرد خدا...

حریم امن ارباب مهربان...

و تا دل ِ عاشقانه هایی پاک... عاشقانه هایی پاک.....

فرو رفته ....

و حالا سرشار از آرامش است رگبارت... :)

لذت بردم فریناز...

فوق العاده ای...

از یک روز به بعد....

همیشه حرف استادمو یادمه... بم گفت خدا داره الان خیلی چیزا رو ازت می گیره، مطمئن باش خیلی چیزای بهتری در انتظارتن...

راستش می گف... ولی خب ...

اوهوم حرف حسابِ
خدا رو شکر یکی جواب داد:دی

که باورش می شه


مرسی لیلیا
رگبار منم حتما از اینکه می خونیش لذت می بره

تنها سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 23:33

خیلی دوستت دارم

منو؟!!

یا وبلاگمو؟

مهرداد چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 01:31 http://friendly90.blogfa.com

مرسی فریناز
معمولا اینجا هستم اما یه وقتایی ردپام میمونه
کارخاصی نمیکنم،روزا رو شب و شبا رو روز میکنم
البته خداییش اونا کاری به من ندارنا
خودشون تغییر میکنن
تو خوبی؟آرومی؟
فرینازی یاد گذشته ها بخیر

یه وقتایی

داداشم داداشای قدیم...
هییییییی

دانشگاتو می ری هنوز؟

بعله شما کلا راحت باش

مرسی خوبم

اوهوم... یاد خیلی چیزا بخیر...

مژگان چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 09:22 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

خوب همسر دوستم هنوز نیومده بود . منتظرش بودیم که بیاد و سه تایی تولد کوچولو بگیریم که کارش طول کشید و بعدشم که چند تا از دوستانشون اومدن و شلوغ شد...
آقاشونم چون دیرتر می رسید کیکی که سفارش داده بود با آژانس آوردن ، منم دیدم بمونم تا یکی یکی اینا بیان و یکدفعگی جشن بگیریم میشه نیمه شب و کی میخواد صب صبح بیدار شه بره سرکار!
تازشم کیکم برام نگه داشت که برم دیروز پیشش ولی میگم قسمت نشد دیگه . کار داشتم دیروز غروب دیگه تا برسم خونه خسته بودم و نرفتم. نوش جان اونی که خورد

ایشالله تولد خودت میاد جبران می کنه دوستت بعدشم خودتم می خوری

مژگان چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 09:23 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

اصلا آخر تعریف کردن ِ یه ماجرام . خوشم میاد

اوهوم
رمان نویسی واسه خودت اصن

فاطمه چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 11:16

....

چی بگم من آخه به تو...

فقط می گم ببخش فدات شم

تنها چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 21:55

خود خودتو

لطف دارین شما بانو

یک سبد سیب پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 13:11 http://yeksabadsib.blog.ir

سلامممممم

امشب مهمونی تو یک سبد سیب ...

دوست داشتی بیا فریناز جوووووووون خوشحال میشیم حتا.

سلاااااااااااام لیلیا

نبودم اصن شرمنده...
میام الان با تاخیر

فاطمه پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 17:16

چه بی تابانه

می خواهمت

ای دوریت

آزمون

تلخ

زنده به گوری...


+ گفتم بنویسمش برات....
قشنگه آخه

چقد این جمله حرف داشته همیشه برام...

مرسی
و سخت تر اینه که واقعی باشه این کلمه ها...

فاطمه پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 17:17

بـــــــــــــــــــــــــاش



و با بـــــودنت



باعث من



بـــــــــــــــــــــــــاش...


+افتادم رو دوره نظرات این مدلی...

ای جاااااااااااااااان

اصن نظرای این مدلیتو دوس دارم

مرسی

فرشادمحمدی جمعه 29 شهریور 1392 ساعت 20:26 http://www.mosafere-shahrebaran.blogfa.com

سلام فریناز عزیز خوبی! راستش دیگه توی وبلاگها فعالیت ندارم و دورادور میخونم مطالب رو و خودم پست میزارم بدون اینکه بگم بیشتر توی فیس هستم ممنون اومدی آهنگ جدیدمون هم که شنیدی بیا وبلاگ یه آهنگ جدید و خاص ...راستی تولد وبلاگت مبارک

به به
سلام آقا فرشاد
مرسی شما خوبی؟

بله اومدم وبت تعجب کردم

چشم

ممنون

تنها شنبه 30 شهریور 1392 ساعت 11:51

و چه زیبا گفت فروغ :
تنها صداست که میماند . . .
و امان از صدای ” تو ” که ابدی شد در گوش من !
-------------------
به سلامتیه قشنگترین موسیقی دنیا : یعنی صدای قلب کسی که همه زندگیته

چقد فروغ خوب گفته
ممنون تنهای عزیز

مهرداد یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 00:41

سلام
آره دانشگاه که قراره از همین هفته بریم(نصفش مونده دیگه)
فریناز یه کم از این روزات مینویسی؟
دلم تنگ شده

سلام
ایشالله به سلامتی می ری و بعدشم کم کم مقاطع بالاتر:)

چشم
نمی دونم چرا سکوت شدم...

محمدرضا یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 11:27 http://mamreza.blogsky.com

سلام
سه سالگیت مبارک فریناز.
بارگبار آرامشت که انصافا دقایق خوب و زلالی رو باهاش داشتیم و داریم
ان شا الله صد وبیست ساله بشی.

سلام
مرسی

اوهوم دقیقه های خوب و زلال:دی

مرسی کمیت مهم نیس کیفیت مهمه

دنیای آبی یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 17:36 http://blueworld.blogsky.com

من و آرامشت متولد یک روز از یک ماهیم...منتها چند سال زودتر...چندین سال!!!
امضاء...یک همشهری

اومدم دیدم نبودین:دی

ینی یه روزشو نبودین فقط شهریورش مشترک بود اونم با سه سال تفاوت

همشهری رو ندیدم دیگه

ر ف ی ق دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 13:37 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

شُر شُر ِ تندر ِ رگبار
به پنجره ی ِ احساس ِ من
هویت می دهد و
هجایِ هستی را
در بند بند ِ وجودم می دمد !!
اعتراف می کنم که
از نقره باران ِ کلامت
لحظه لحظه تب می کنم !!
راستی سلام مهربانو

سپاس برای این پاسخ زیبا ر ف ی ق عزیز

پست های محشرتون از یک سو و جواب هایی که درخور کامنت هاست از یک سوی دیگه آدمو به تحیر وادار می کنه

سپاس که اینقدر لطیف جاری می شید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد