آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

ارغوانی ترین وصال

هواللطیف...


بنگر به بازی عجیب روزگار...

میان من و تو آنقدر گشت و گشت و گشت تا دوباره به یکی از نوزدهمین ها رسیدیم...

نوزدهم اردیبهشت رفته بود... روزها و ماه ها بود که از آن بهشت برین گذشته بود و تنها یادش آرام بخش وجودمان شده بود...

چه جاهایی که دیدیم و چه روزهایی که یکی یکی با خون ِ دل گذراندیم تا گشت و گشت و گشت... آنقدر گردیه گردون می چرخد تا دوباره به یکی از نوزدهمین ها می رسد... به نوزدهم شهریور...


و تو با تمام وجود به ادراک می رسی که حتی اگر اردیبهشت هم نباشد می شود شهریورت هم بهشتی ترین بهشت زمین شود و آسمان...

اصلا بگذار بگویم بهشت ِ قلب ها... بهشت ِ چشم ها... بهشتِ دست ها... بهشت ِ نفس ها... بهشت ِ آغوش ها... بهشتِ آرامش ها... بهشتِ امنیت حضوری محض...

نه اصلا بگذار بگویم بهشتی آبی و ارغوانی... ارغوانی ترین بهشتی که می شود داشت... می شود حس کرد و می شود بویید

بهشتی که جان دارد و می تپد و می تپاند...

بهشتی که روح دارد و می پرد و می پراند...

بهشتی که بهشت می شود...

بهشتی جاوید...

بهشتی که سهم نوزدهم شهریور من و تو شد...

و باز هم روی همین زمین و میان همین آدم ها و دغدغه ها و زندگی ها و روزمرگی ها، دعوت نامه ی دو روز بهشتی برای من و تو از آسمانش بارید... از مهربانی اش چکید و از سخاوتش پاشید...

نوزدهم شهریوری که به شب رسید... به مـــــــاه رسید.... به ستاره رسید... به هم رسیدیم....

به سحر رسید... به سپیده رسید... به حرف های یواشکی نیمه شب رسید... به تاریکی و نور رسید... به تناقض رسید... به یکی شدن رسید... به ابدیت رسید... به فردا رسید... به صبح رسید... به ظهر رسید... به سبزی رسید... به باغ رسید...

باغی که روزی گفتم اینجا از تک تک برگ های سبزش قول گرفته بودم که سبز بمانند... تا سبزی تو را به رُخ تمامشان بکشم و کشیدم... چه مستانه میان درختانش راه می رفتم و در کنار تو... و تو را به رخ تمامشان می کشیدم...

خودت شاهدی چه شد... چگونه به تو نازیدم و وجودت را گل نشان تمام سبزی رنگ پریده شان کردم...


تو تابیدی و باغ بهشت شد... حتی برگ ها... تمام سبزی شان را وام دار نفس های سبز تو شدند...

روزی اینجا نوشتم: سه شنبه میان شاخ و برگ های سبز بهار ِ باغ می دویدم و می تابیدم و از تمامشان قول می گرفتم که بمانند... چرا که میهمانی عزیز در راه است که قرار است قبل از پاییز برسد...


نمی دانم آن روز این قرار را با چه کسی گذاشته بودم... شاید با دلم... یا خدایم... یا سبزی برگ های درختان...

اما همین قدر می دانم که خدایم نگذاشت شرمنده شوم... نگذاشت شرمنده ی تمام سبزی برگ ها شوم و نگذاشت که بدقول گردم...

که تا لحظه ی آخر دیدار باغ میسّر نبود و به یک باره...

و خدا را هزار هزار هزار مرتبه شکر که تا قبل از پاییز آمدی و سبزی تو را به رخ تمامشان کشاندم و بدقول نشدم...


تو آنقدر میان صحن و سرای دل و دیدگانم می تابیدی که غرق شدم... غرق ِ تو... و گفتی عاشق شدیم... و گفتم عاشق شدیم... و گفتی تمام شد؛ من و تو در هم غرق شدیم... و گفتم تمام شد؛ من و تو در هم غرق شدیم...

و یکی شدیم... سهممان یکی شدن بود و یکی ماندن و یکی خواستن...

سهممان بهشت شد و فارغ از تمام زمین و زمان...

انگار مُرده بودیم و برزخ، بهشت بود...

انگار رفته بودیم از این دنیا... روح هایمان را بر فراز ماه دیدیم... همان شب ِ رویایی... همان پنجره ی تنهایی هایم که تنها و تنها تو شاهدش شدی... همان بالکنی که شاهد تمام تنهایی ها و راز و نیازهای شبانه ی من بود... از همان جا فهمیدم که مُرده بودیم... دیدم که پَر زدند... روح هایمان پر زدند و رفتند تا ماه... تا زهره... تا ستاره ها... تا همان ها که تو نشانم دادی... تا گم شدن در آغوش تو و از ارباب گفتن و هق هق های مانده در گلویم...

تا اشک هایم بر شانه هایت 

تا برملا شدن رازها...

تا جان دادنمان در دل شب...

تا عاشقانگی هایمان و ارباب و آبروی تو که مرا کربلایی کرد...

تا گم شدن وجودم در وجودت که زیبا تمام ِ مرا می بلعید...

انگار جا شده بودم... در تمام ِ تو جا شده بودم...

همان جا... همان شب... همان وقت ها که نوزدهم شهریور رخت بربست و سرنوشت ورق خورد و بیستم شهریور آمد و هنوز دستانم در دستان تو بود...

همان شب مُردیم...

تمام غم ها مُرده بود...

همان شب خواستم که تمام شود...  تمام ِ نداشتن ها... تمام ِ فراغی که جان را می کُشد.. به صلّابه می کِشد و می میراند...

همان شب تو شنیدی حرف هایم را با خدا... تو تنها شاهد عاشقانه های من و معبودم شدی...

همان شب که لرزیدیم... در دل هم لرزیدیم...

همان شب با لذت ترین مرگ می شد اگر می رفتیم...

شهادت در شبی رویایی... غرق اویی که تمام ِ توست... تمام ِ اویی...

فاصله بی معناترین واژه ی هستی شده بود...

و کاش همیشه همینقدر بی معنا می ماند...


زمان اما... آنقدر تند می رفت که دلم می خواست برخیزم و تمام عقربه های جهان را نگه دارم... میلیاردها انگشت می خواست تا تمام ساعت ها را نگه داشت... و نداشتم... عاجزانه به ساعت اتاقم نگاه می کردم و او عاجزانه تر... چرا که تابع زمان بود و سرنوشت و دنیا...

چرا که تابع قانون و قاعده ی زندگی بود و باید که می گذشت...


و گم شدم... و گم شدی...

همان شب دیدی که گم شدیم...


گفتم تمام شد...

گفتی تمام شد...


و برای همیشه در آن شب ِ رویایی برای هم شدیم و به بهشت رسیدیم...



 


 

و یادت هست؟ روزی کتاب مصطفی مستور را برایم گشودی... چند روایت معتبرش را... تنها این را برایم خواندی و سراپا گوش شده بودم... و چقدر دلم می خواست به آخرش برسیم...

به دست هات رسیده بودم اما

به آخرش نه


که همان شب رسیدیم...


«

چند روایت معتبر درباره ی عشق


گفتی دوستت دارم و رفتی. من حیرت کردم. از دور سایه های غریب می آمد از جنس دلتنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمی خواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شد...

واین ها پیش از قصه ی لبخندِ تو بود...


جای خلوتی بود. وسطِ نیستی. گفتی: « هستم. » نگریستم، اما چیزی نبود. گفتم: « نیستی. » بازگفتی: « هستم. » برخود لرزیدم و در دل گفتم نه، نیستی. این جا جز من کسی نیست. بعد انگار گرمای تو در دل ام ریخت. من داغ شدم، گُر گرفتم تا گیج شدم. بعد لبخندی زدی و من تسلیم شدم. گفتم: « هستی! تو هستی! این من هستم که نیستم. » گفتی: « غلطی. »

واین هنوز پیش از قصه ی دست های تو بود...


وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پاره ابرهای هجر باران شوق می بارید واین تکه گوشت افتاده درقفسِ قفسه ی سینه ام را آتش می زد. و من ذوب می شدم و پروانه ها نه، فرشته ها حیرت می کردند

و این وقتی بود که هنوز دست هات انگشتان ام را نبوییده بودند...


یک شب که ماه بدر بود و چشم هاش را گشوده بود تا با اشتیاق به هرچه که دل اش می خواهد خیره شود، تو شرم نکردی و ناگهان با انگشتان دست هات هجوم آوردی تا دست هام را فتح کنی. انگشتان ات بر شانه ی انگشتان ام تکیه زدند و در آغوش آن ها غنودند. تو ترانه های عاشقانه می سرودی، من اما همه ترس شده بودم. چیزی درون ام فریاد می کشید. چیزی شعله ور می شد. شراره های عشق می سوزاند و خاکستر می کرد و همه ازا نگشتان تو بود. من نیست شده بودم. گفتی: « حال چه گونه است؟ » گفتم: « تو همه آب، من همه عطش. تو همه ناز، من همه نیاز. تو همه چشمه، من همه تشنگی. » گفتی: « تو همچنان غلطی. »

واین هنوز پیش از قصه ی نگاه تو بود...


فرشته ای پرکشید تا نزدیک تر آید و در شهود با ماه انباز شود. من به خاک افتادم. ناخن هام را با انگشتان ات فشردی و لبخند پاشیدی. گفتی: « برخیز! » گفتم: « نتوانم. » بعد ناگهان چشم هات تابیدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگریستن نبود اما توان گریستن بود. بعد تو اشک هام را از گونه هام ستردی. فرشته پیشتر آمده بود. من گویی در چیزی فرو می رفتم. گفتم: « این چیست؟ » گفتی: « اندوه! اندوه! » بعد فروتر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی. فرشته از حسادت لرزید و بال هاش از التهابِ عشقِ من سوخت. گفتی: « حال چه گونه است؟ » دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود. فرشته ای نبود. هرچه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی: « چنین کنند با عاشقان. »

»


نظرات 14 + ارسال نظر
مریم شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 13:17 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سکوت بودمـ
و صدایی که مثل بغض از حنجره ام بیرون میزد
سکوت بودم و اشکهایی که آرام آرام از روی گونه هایم تا روی شانه هایت راه یافته بودند
سکوت بودم و همه نگاه برای پیدا کردن پلی از چشمهایم تا ضریح همیشه روشنت
و غم بود از دلم جوانه میزد برای بی پناهی دلمـ
و تمنا بود از دلم برای اینکه پناهگاه امن وجود زمینی ام شوی
وجود آسمانی ام در دستان خداست
من به این وصال
به ازغوانی ترین وصال روی زمین
امید دارم
که بهشتی آبی از خاطره هایت
و روزهایی ارغوانی از زندگی ات
نصیب من خواهد شد
سلام فرینازم
خوش آمدی خواهر همیشه حریرم

من به این وصال...
امید دارم...

چقدر این امیدو دوس دارم مریمی
امیدی که فقط و فقط دلت به خدات گرم باشه...

خیلی وقتا تو مرکز محالات زندگی می کنی و فقط به خدات ایمان داری که اگه اون بخواد می شه خیلی چیزا نصیبت بشن...
حتی روزایی که ارغوانی ترین باشن برای همیشه

تو خوبی؟
هنوز محو داس ماهتما

فاطمه شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 14:15 http://lonely-sea.blogsky.com/

سلاااااااااااااااااااااااام فریناز خانووووووم گل

خووووووووش اومددددی

اصا ذوق کردم دیدم اوووووووووومدی

سلااااااااااااااااااااااام فاطمه خاااااااانوم گل تر

هر آیکنیش بد باشه این آیکن :دی رو گذاشت بالاخره کار ما راحت شدشا

خب پس چرا نظر نذاشتی واسه متنم؟؟؟
خوووووووووردیش ینی از ذوق؟

ر ف ی ق شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 14:25 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

و من آس و پاس بودم و
غم برایم خطو نششان می کشید و
این حکایتِ پیش از قصه ی ِ لبخند ِ تو بود !!
و کودکِ سوِ تغذیه ی ِ احساسم
از پرخوری ِ مهر بانی ها ، پرهیز می کرد و
این وقتی بود که هنوز دست هایت ، انگشتانم را نبوییده بود !!
و خورشید ِ قلبم
به شب کوری دچار می شد
و این هنوز پیش از قصه ی ِ نگاهِ تو بود !!
و من برای ِ رُفوی ِ آنچه بندِ دلم را می برید و زخم هایش ، به بخیه هایی از نخ ِ پوشالی پناه می بردم
و این هنوز ، پیش از قصه ی ِ دست های ِ تو بود !!

سلام بر بانوی ِ مهربانی های ِ ماندگار
کودک ِ احساسم
در گاهواره ی ِ کلامتان
چه بزرگ می شود !!

و کاش مصطفی مستور، نظر شما رو درباره ی متنش می خوند و خودشون جوابتون رو می دادن جناب

هنوز پیش از قصه ی خیلی چیزا مونده... به نظرم زود رسیده به اندوه عشق
لااقل شما که استاد عشقید خوب می دونید

سلام و صد سلام به ر ف ی ق این روزهای حاضر
چقدر خوبه حالا که زلالی زاینده رود عقده شده، زلالی کلام شما رگبارآرامشم رو سیراب می کنه

ر ف ی ق شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 14:27

سط دوم را (( خط و نشان )) بخوانید لطفا

چشم
اصفهانیا عاقلنا

الــــــی ... شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 14:53 http://goodlady.blogsky.com/

این روزها چقدر پر از توست فریناز...

چرا الی؟
پره من؟
دل من کم داره الی نوشت ولی
میام حسابی پیشت

مژگان شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 16:21 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

هنوز تو گیج . ویج حرفای قشنگتم...
دارم با آهنگت تاب می خورم.
با جمله های آبیت ، سبزتر میبینم وقتی چشم هایم را بسته ام!
چه حس های قشنگی اینجا جریان داره.
فقط به احترام زلالی احساست تمام قد می ایستم و سکوت میکنم


سلامممممممم
کجا بودی فریناز ، دلمون تنگ شده بودا!
ذوقناک شدم دیدم پست جدید بعد یک هفته
:* آخیش
هر چی آرزوی خوبه مال تو

ینی تاب دارم تو وبم؟ می شه منم بشینم تاب بخورم؟

سبزتر... چقدر خوبه چشما و دلایی که اینجا رو می خونن از آبی به سبز و از سبز به آبی می رسن

اوهوم
خدا رو شکر اتفاقای محشری میوفتاد اون دو روز خاص

سلاااااااااااااااااام مژگان جون

شرمنده
ولی نوشتم که کجا بودم:دی
ینی میزبان یه عالمه حس خوب بودم

ممنون
و همچنین برای تو بانو

تنها یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 11:32

پشت دریا شهریست که یک دوست در آن جا دارم
هر کجا هست ، به هر فکر ، به هر کار ، به هر حال ، عزیز است خدایا تو نگهدارش باش …

چقدر دلم می خواست قایقی می ساختم...
پشت دریاها همیشه برایم شهری بوده که یک دوست در آنجا داشتم...

سپاس تنهای عزیز برای تمام کامنت های زیباتون و حضورتون

نازی یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 13:04

آجی خانوم!
فقط شکلک؟؟؟!

دل نوشته( سمانه) دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 08:41 http://fun-thing.blogsky.com

سلام بانو

فقط اومدم برا اعلام حضور
امروز یه مقدار سرم شلوغه سر فرصت می خوام پستتون رو بخونم

شاد و سلامت باشی بانو

سلام سمانه جون

ممنون که برای اعلام حضور هم میای بانو

به همچنین

یک سبد سیب دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 12:09 http://yeksabadsib.blog.ir

نوزدهم شهریوری که به شب رسید .... به ماه رسید... به ستاره رسید... به هم رسیدید....

به یکی شدن رسید...

( اشک شوق بود...)

...

بهشتی جاوید...

خداروشکر...

خوشحالم برات فریناز...

فریناز رگبار آرامش خوشحالم که اینجا باز هم رگباری از آرامشه...

خدا نگذاشت شرمنده باشی...



چقد خوشحالم فریناز....



نمیدونم چی بگم فریناز...

فقط شکر...

برای همه ی لحظه ها و ثانیه های خوبی که داشتی شکر....

سلام لیلیا
چقدر جات خالیه این روزا...

خیلی...

کجایی؟
من وقت نمی کنم حتی سراغ بگیرم توام که...

خوبی؟

چیکارا می کنی؟

خدا رو شکر... ایشالله تموم حسای خوب دنیا برای توام میان
همیشه دعا می کنم
می دونی که خودت؟

کمتره دوروز... ولی خوب بود... ینی بهشت بود

یک سبد سیب دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 12:26 http://yeksabadsib.blog.ir

هنوز دارم با متنت اشک می ریزم فریناز...

چند روایت معتبر از عشق....

چیکار کردی با دلم فریناز....

دختر ...

هیچی

هیچی و همه چی...

...
ببخش...

اشک...

کاش اشک شوق باشه و بریزه تو دریای خدا...
معجزه می کنن اونوخ
باور کن

به گذشته فکر نکن
سعی کن با فکر به آینده متن مصطفی مستورو بخونی...

قول داده بودی فک کنم یه زمانیا!

فاطمه دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 21:12 http://lonely-sea.blogsky.com/

اتفاقا حرف خیلی داشتم بابت این آپت...

هنوزم دارما

ولی خب انقده قشنگ نوشته بودی که اصا مات موندم ...موندم چی بگم...فقط همین طوری شدم


فقط می تونم بگم که بی نهایت واسه اتفاق افتادن این دو روز محشر براتون خوشحالم...

+عجب تابستونی داشتیا...
مکه..
مهربون ارباب...
و حالا هم این وصال...


خداروشکر برای همه چیر...

و حرف هایی که اگه بخوای فقط به خودت میگم در مورد تموم حسم وقت خوندن این آپ...

حرف های یواشکی

آخه دیدم سلامتو کردی رفتی

منو گذاشتی رفتی
تنها گذاشتی رفتی

اون شکلکه ذوقه رو اینجا نداره منم از همینا اصن که ازم هی تعریف می کنی لوس می ششما

+ آره
محشر بود این تابستونه
هر چند با خیلی حاشیه ها بود ولی این اصلیاس که می مونه
حاشیه ها فراموش می شن به مرور

خدا رو هزارهزارهزار مرتبه شکر واقعا

اوووووووووووووم البته که باید بگی
بدووووووووووووو بگو ببینم

یک سبد سیب دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 23:39

به گذشته فکر نکردم.... حتی ذره ای...

اووووووم

خب پس این همه سکوت و این همه حالی که تعریف نداره واسه چیه؟

یک سبد سیب سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 23:26

تاوان گذشته است... حال امروز من...

تاوان اشتباهات دلم ِ در گذشته....

دلم اشتباه بزرگی کرد اون موقع ها ...

من نخواستم بدی ها رو باور کنم...
نخواستم بدی ها رو ببینم...

اما این دنیا

هم خوب داره هم بد...

گاهی بدها رو باید باور کرد....

و حال الانم تاوان اون اشتباهاته...

خدا کنه تاوانشو تمام و کمال همین دنیا پس بدم...

اشتباهاتی که اینقدر همراهش شکستن داشت و هنوزم داره ...

از خدا بخواه برام فریناز...

بخواه اشتباه های دلم رو ببخشه...

بخواه اشتباه های دلم تو این دنیا دامن گیرم بشه... نه اون دنیا...

می فهمم...
یه زمانی منم دادم از این تاوانا...

اگه ریسمان خداتو ول نکنی می تونی بری تا اوج، فقط مراقب باش نلغزه دستت، چشمات، دلت، ایمانت...

دل که بشکنه کافیه فقط از ته دل توبه کنی

دیگه تمومه

باور کن حل می شه همه چی لیلیا

خدا می بخشه
خیلی بزرگتره این حرفاس خانووووم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد