آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

ببین!

ببین!

کمی اینجا بایست

نگاه کن

آری

کمی به من

کمی به او

کمی حتی به خودت...

آری

به خودت...


ببین!

دنیا را برای خوشی و خنده و گپ و گفت نساخته اند!

برای لمیدن و شادی و پایکوبی و قهقهه نیافریده اند!


ببین!

اینجا قانون زندگی کمی مبهم است

باید که بروی

نایست!

برو

تنها برو

حتی شده

تنها! برو!...


ببین!

بخند

قهقهه نزن اما بخند

حتی شده لبخند


ببین!

دنیا را خدا آفریده اما

اما انسان ها ساخته اند


ببین!

گاهی چنان بد ساخته اند که می میری!

آری به همین سادگی

تو می میری

نفس که کم بیاوری

نفس...

آری


ببین!

بگو سلام

من هم می گویم سلام

بگو خوبی؟

من هم می گویم خوبم؛ عالی باش...


ببین!

بگو خدا همان را که می خواهد

من تسلیمم

من راضی یم

نه

اصلا نگو من...

آری اصلا نگو من!

بگوییم خدا...

تنها خدا...


ببین!

خدا همینجاست

دوستت دارد

دوستش داشته باش...


ببین!

صدایش کن

لا به لای قطره های خواهش

باران ِ انتظار

میعادگاه ِ اعجاز...


تو تنها صدایش کن...


http://bren.net63.net/images/b9ebd57177b5.jpg


به پایان آمد این دفتر...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خدا در دل تو می تپد...


هواللطیف...


خیال ِ گنجشککان آواره ی زمستان مرا به بند می کشد... آنقدر پُر از حادثه ی نیلوفرانه های غرق شده در مرداب ِ زندگی می شوم که یادم می رود کلاغی سیاه اینجا مرا به تماشا نشسته است... و فاخته ای در لا به لای دیوارهای سیمانی دل ها به دنبال دانه ای محبت می گردد...

ستاره ها شب نشین ِ ظلمت ِ محض ِ چشم هایند... نور در خم ِمژگانشان نمی غلتد... و عشق به آغوش ِگشاده‏‏‏ ی لب ها نمی آید...

آدم ها هر کدام مجسمه های رنگارنگ دکان های روزگارند... پُر از خالی!!! وسعت دست هایشان به پهنای دو جیب تنگ و تاریک است... آنقدر که گاه میان پنج انگشت ِ همیشه در کنار هم را نیز جدا می کند چه برسد به دو دست ِ حکاکی شده از عشق...

نگاهشان تو را به انجمادی یخ زده می برد و درجا بید می شوی... بیدی لرزان نه از سر جنون که سر جنگ... اینجا جنگ میان تنها شدن هاست... باورت می شود؟ جنگ میان تنها شدن ها...

فرقی نمی کند درخت بادام و سیب و آلو شکوفه داده باشند و بوی بهار بیاید... اینجا بهار بر سر ِ تن هاست... بر سر ِ ساتن های سبز و آبی و بنفش... زرد و صورتی و سرخ... اینجا قحطی لبخند است...

دیگر حافظ هم نمی گوید:

ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند

مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند...


خدا اما هنوز هم در لا به لای شکوفه ها جوانه می زد... در سبزی سرو های تازه میهمان شده ی خاک می طراود و با شاخه های تازه بیدار شده درختان ِ عریان قد می کشد...

خدا اما هنوز هم در اشک ها جاری می شود... روی گونه ها گل ِ سرخی می کارد و روانه ی ابدیت می شود...

خدا اما هنوز هم کویر دل های قاچ خورده را باران می شود... مرهم می شود... خورشید می شود... زندگی می شود...

خدا اما هنوز هم گل ِ لبخند می شود و در میان رگبار ِ دردها بر لبی خشکیده می روید و خوش الحان ترین نغمه ی پرستوهای رهسپار خورشید می شود...

خدا... آری خدا هنوز هم خورشید می شود و دلی که آفتابگردان ِ خداست از انجماد ِ زمین ذوب می شود... ذره ذره جاری می شود... روان می شود و تا دل ِ آسمان ها تبخیر می شود...


خدا اینجا میان روزهای سرد و سخت و پوسیده ی تقویم ها می تپد... امیدی برای زنده بودن می شود... برای زنده کردن... برای نفس کشیدن و نفس شدن می شود...


خدا در لحظه های تنهایی تنها و تنها و تنها پناه دل های خسته از زمین می شود... زمینی که بی مزد... بی منّت... تنها باید بکاری و بکاری و بکاری بذرهای خوبی را... دانه های نیکی را... نهال های عریان پاک را...


خدا در دل تو می تپد...


خدا اینجا میان من و تو گواه ِ اعجاز می شود...

و ناگهان تمام ِ اینجایی ها را از یاد می بری

کمی

تنها کمی پرهایت را می گشایی

تا دل ابرها می روی

و از آنجا زمینش را می نگری...

اینجا جای قشنگی برای زندگی نیست اما برای قشنگ زندگی کردن باید از اینجا به خوبی گذشت....

کلامی که خدا بر دلت می ریزد و تو جاری می شوی...

چرا که هنوز هم به معجزه های بزرگ ایمان داری...

به خدایی که داشتنش جبران ِ تمام ِ نداشتن هاست...

راضی می شوی به رضای او...

و کاش که راضی باشد

راضی

و بر لحظه هایت لبخند زند

عشق بریزد

ایمان بپاشد

و تو را در آغوش ِ امنش

محکم تر از همیشه بفشارد...