آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

آخر پاییز همیشه زمستان نیست! گاهی بهاری دوباره می روید

هواللطیف...


دوباره اول مهر...


نیامده ام بگویم که خوش آمدی و قصه ببافم برای چهار فصل سال و فصل پنجمی که در تقویم من فصل ِدل است! نیامده ام حتی برگ های سبز حالا را قسم دهم که سر به زیر باشید و عاشق نشوید که رنگ از رخسارتان بپرد و بریزید و بمیرید...

نیامده ام حتی بگویم از مدرسه ها.... از خاطره های اول مهر هایم که تمامی ندارند... حتی نیامده ام بگویم که چقدر دلم می خواست امروز جای تمام دخترکان و پسرکان با کیف و کتاب و لباس و کفش های نو بودم و شوقی که در نگاه اتو کشیده تمامشان حتی شیطان ترین پسر بچه ها بود را بار دیگر تجربه کنم و...

حتی نیامده ام بگویم دلم برای اولین روز رفتن به مدرسه تنگ شده... برای اولین روزی که رفتم آمادگی و اولین ساعت هایی بود که از خانه دور بودم... یا مثلا اولین روز اول دبستان یا اول راهنمایی یا اول دبیرستان و حتی برویم تا دانشگاه...

حتی نیامده ام که خاطره های اولین هایم را بگویم...

نیامده ام که بگویم پاییز را دوست نداشتم و درست از پارسال دیگر دوستش دارم...

نیامده ام بگویم که پاییز آمده... به به! مبارک باشد! به سلامتی و دل خوش و اتفاقات خوش تر و...!

نه

نیامده ام تمام این ها را بگویم

پست هایی که امروز از بی نهایت وبلاگ دوست و غریبه بی نهایت بار خواندم و عکس هایی که بود و حتی

و حتی حرف هایی که امروز سر کلاس زده شد و رفتیم تا دهه ی شصتی ها... تا سوختگی نسلی که همه از یک دهه اند...

دهه ی شصتی هایی که از زمین تا آسمان ها با دهه هفتادی ها و حتی با خود هفتادی ها فرق دارند...

و فقط خود یک دهه ی شصتی می داند که چقدر فرق است میان این دهه ها... چقدر سوختن و ساختن موج می زند و حتی نمی شود که این روزها را با آن روزهای ما مقایسه کرد...

و هزاران حرف دیگری که نیامده ام تا هیچ کدامشان را بگویم!


آمده ام بروم تا یک سال پیش...

درست اول مهر هزار و سیصد و نود و یک...

که تا عصر خبر از هیچ چیز نداشتم... خوش و خرّم به دنبال کارهای پروژه ام آواره ی آزمایشگاه ها بودم و ناگهان آن اتفاق افتاد...

تنها کسانی یادشان مانده که آن روزها بودند...

درست "اینجا"


اولین روز پاییز پارسال که تمامش را نوشتم و این موقه ها چه حالی داشتم و چقدر همه چیز برایم تیره و تار شده بود...


باورم نمی شد دوباره به حالت عادی برگردم... دوباره چشمانم را بار دیگر در آیینه صحیح و سالم ببینم...

هر چند یادگاری پارسال، هنوز هم مانده... هنوز هم هر گاه نگاهش می کنم می روم تا اولین روز پاییز...


همان شب که دکتر تاریخ زد 91/7/1

و آه از نهادم بلند شد و یاد استقبال شب قبلش افتاده بودم و چند روز بعد فهمیدم که برعکس! چقدر پاییز را درست از همین روزهای 91 دوست دارم و آنقدر رفت و رفت و رفت تا آن روز دعای عرفه و جنوب و شلمچه و اتفاقاتش... رفت تا محرم و رفت تا بهترین اتفاقی که می توانست پس از آن همه نداشتن، بیفتد...

و رفت تا مریضی هایی که تمامی نداشتند و رفت تا زمستان و ...

و همچنان شکر می کردم...

خدایم را درست از همین روزها بود که هر روز و هر وعده و بعد از هر نماز شکر می کردم...

درست از همین روزها بود که بانوی دوعالم را صدا زدم و حالا بعد از هر وعده یک سال است که صدایشان می زنم...


امروز برای من سال روز تمام پارسال بود...

تمام اولین روز پاییزی که خیلی اتفاقات را برایم پیش آورد و نمی دانم اگر پلک و چشمم برنمی گشت یا اگر کمی دیرتر به قول دکتر به قدر چند صدم ثانیه چشمم را دیرتر بسته بودم حالا چکار می کردم...

تنها می دانم که درست از همان روزهای اول پاییز بود و بعد از آن اتفاق وحشتناک، که خدایم را ذره ذره حس کردم...

وجودش را...

و اینکه عجیب می شنود... عجیب می بیند و عجیب هست...


حتی همین روزها که نمی دانم چرا دعاهایم به استجابت نمی رسند...

همین روزها که حس می کنم تا آسمان آنقدر راه است که نمی رسم...

همین روزها که گاهی دلم عجیب می گیرد... گوشه ای در خودم فرو می روم و بغض می کنم و می شکنم و می اندیشم کسی دوستم دارد؟...




دلم بهانه می گیرد...

می خواهد در سبزی بین الحرمین سجاده ام گم شود و خدایم را تا می تواند شُکر گوید و سپاس گذارد و سجده ی شُکر رود و برای قبولی تمام تشکرهایش آمین بگوید...