آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

کجاست من؟...

هواللطیف...


کجاست آن عطشان شور...

شور ِاشک آلاله های شوق...

و عطشان ِ دل های داغدار ِ شقایق...


فصل ِ رسیدن شد و میوه ی دل رسید...

تشنه به نگاهی شاید...

چیدمش

زیر ِ عرش ِ خدا

به کنج ضریحش بستم و آمدم...


آرام ِ بی قرار

منم

که نمی دانم بی قرارم و آرام یا آرامم و بی قرار...


ساکت ِ خروشان

منم

که در سکوتم خروشیست به وسعت کرب و بلا...


اعوذ بالله من الکرب و البلا...


افتاده ی ایستاده

منم 

که بر فراز تلّ زینبیه فرو ریخته ام...


زنده ی مُرده منم

که دیوار به دیوار قتلگاه علی اصغر خفته ام...





خداوندا...


عطش دیدار حسین سکوتی عجیب بر جانم ریخته...


رسیده ام به حوالی عشق و جنون


به حوالی صبر و سکوت و حسین... 

         ابوالفضل...

       کاروان...



گم شده ام...

پیدایم کن

گیج می پیچم گرد خویش در به در ِکوی حسین....


http://shiawallpapers.ir/wp-content/uploads/2011/11/ya-hossein.jpg


مُحــرّم آمــــد

هواللطیف...


خیمه های عزا بر پا شده


پرچم های سیاه آویخته بر سقف آسمان...


و کوچه ها در نوحه می تپد....



بزن

دست ها را بر سر و سینه


بزن

زنجیرها را بر کمر و شانه


بزن

طبل و دُهل و سنج و شیپور را


بزن

آهنگ عزا را



آمده از راه


مُحــرّم امسال...


مُحــرّمی که دلم در شیش گوشه اش جا مانده...



السّلام علیک یا ابا عبدالله الحسین....


http://www.askdin.com/gallery/images/378/1_moharam-wallpapers-__7_.JPG

تو در باران آمدی...

هواللطیف...


پس از روزهای ابری نافرجام، بالاخره یه صبح زود مثل دیروز بر سر و روی زمین باریدی....

چقدر دیر آمدی اما هنوزکمر پاییز خم نشده بود که رسیدی... هرچند کم و نم نم...

هر چند نشدی آن که باید... و نشدم من آن که باید زیر ِتو....

آمدی امسال نه برای من و دلم و نگاهم که اگر چنین بود همان روزهای ابتدای پاییز باید که سیل می شدی و نشدی....

و من باریدم... تمام مهر را که به بی مهری رفت و من و او را در مهرش نگرفت...

تمام این روزهای آبان که از آمدنت کم امید بودم رهایت کردم و خودم با چشمانم بر سر و روی دل آتش گرفته ام می باریدیم هرچند نمک باران کم توانی ها بود بر زخم های چاک خورده ی آرزوهایی که هنوز هم آرزوهای شیرین دست نخورده باقی مانده اند...

میان روزهای پاییزی خودم را گم کردم تا حتی به بارانی که نبارید هم فکر نکنم... و حتی به این که چقدر پارسال آسمان با من و دلم هماهنگ بود و ساز دل مرا می نواخت و نت به نت بارانش را می زد و جانم در غم حزین قطره ها دل می گسست...


آمدی

همین دیروز صبح که هیچ چیز از بارانت نفهمیدم

تنها برایم چند نفس عمیق بود و رقص باران پاک کن های ماشین و سرسره بازی روی زمین هایی که لیز لیز بودند...

سهم من از تمام باران دیروزت فقط چند دقیقه شیخ بهایی را گز کردن بود و از سردی هوا به خود پیچیدن و نم نمی که بر صورتم رژه می رفت و ...

همین


اصلا انگار تمام شوقم برای تویی که نیامدی ریخته شد...

باران هم به وقتش زیباست...!

مثلا شبی که دلت گرفته باشد و سرد... و یک بغل آسمان سپید و خاکستری پُر از بغض...

دلتنگ ماه باشی و دست هایت به التماسی عمیق رو به آسمان ِخدا...


و قطره ای از سر ناباوری بر دستانت بچکد و دلت پر بکشد و به اجابت برسی...

به اجابت چکیدن یک قطره باران حتی اگر دیگر نیاید...


حرفم را پس می گیرم


باران همیشه زیباست اما به وقتش به دل عجیب می نشیند....


دیر آمدی اما همین که آمدی هم شُکر...




+ کاش ما هم می رسیدیم.... حتی اگر دیر...

کاش امیدمان به رسیدن ها هیچ گاه ناامید نشود...



++ چقدر خوب که هستی... تویی که شده ای باران برکت زندگی ام

تویی که دیشب با حضور تو دوباره زنده شدم آن هم میان آن همه دردی که تمامی نداشت و مرا در خود فرو می برد...

ممنون برای همیشه بودنت

به تو که فکر می کنم باران می بارد

بارانی از جنس خاطره ی آغوش امنت که مرا از خود بی خود می کرد و خوشبخت ترین لحظه ها از آن من بود...

اصلا  یادت هست؟؟؟ 


تـــــو در بـــــــاران آمــــــــدی


http://s1.picofile.com/file/7991280963/dance_in_rain.jpg


خانه آسمانی مادربزرگم...

هواللطیف...


همیشه در ترتیب ماه های قمری مشکل داشتم مثل ماه هشتم تا دوازدهم میلادی که یادم می رفت مثلا ماه نهم دسامبر بود یا سپتامبر یا نوامبر یا ...

ماه های میلادی را همیشه تا ماه هشتم پشت سر هم می گفتم و به آنجا که می رسید تُپُق می زدم! و هنوز هم یاد نمی گیرم!

ماه های قمری اما داستانشان فرق داشت، هیچ گاه نفهمیدم اولین ماهشان کدام است و آخرش کدام

هیچ وقت هم نفمیدم مثلا بعد از ربیع الثانی چه ماهی می آید و قبل از ربیع الاول کدام ماه بوده

حتی یادم هست همین چند سال پیش بود که فهمیدم ربیع الثانی پس از ربیع الاول است...


تنها ماه هایی که می دانستم، ماه صفر بود که می گفتند بعد از محرم می آید...



دیشب پس از یک روز سخت و سنگین، در اتاقم بودم که مجری نمی دانم کدام اخبار بود که می گفت پنج روز مانده تا محرم...

درجا لرزیدم... درست از سر گوش هایم تا نوک بزرگ ترین انگشت پایم و اضافه ی لرزه ها هم اشکی شد و از گوشه کنار چشمانم چکید...

رفتم تا چندین سال پیش... سال 83 که برای اولین بار در خاطرم ماند، پس از ذی الحجه، محرم می آید


یادم هست سال آخر زندگی مادربزرگم بود و دکترها جوابش کرده بودند و خودش نمی دانست... با زن دایی و خاله ام راهی خانه ی خدا شدند... حج تمتّع...

یک ماه تمام...

جز آخرین کاروان ها بودند که می رفتند و به طبع آخرین کاروان هایی بودند که بازمیگشتند، شاید هم آخرین کاروان بودند، درست یادم نیست

اما یادم است محرم شده بود که آمدند...


یادم هست هر کسی ما را می دید از حاجیانمان می پرسید و می گفت محرم شد و هنوز نیامده اند؟؟؟

آنجا و آن روزها بود که برای همیشه در خاطرم ماند پس از ذی الحجه محرم می آید و پس از آن ماه صفر...

و حالا می توانم سه ماه از ماه های قمری را پشت سر هم بگویم...



یادش بخیر... آن روزها که آمده بودند، مصادف شده بود با گذرگاه در خانه ی مادربزرگم... درست جلوی خانه ی مادربزرگم هر سال خیمه ی حضرت علی اصغر برپا می شود...

چقدر خوب بود... روزهایی که از صبح تا شب خانه ی مادربزرگم بودیم و موز دوست نداشتم و یک کارتون موز خریده بودند و تمامش داشت سیاه می شد و مادربزرگم دائم به نوه هایش موز می داد و من نمی گرفتم و ...

یادش بخیر چقدر در حیاط آن خانه بازی می کردیم... مخصوصا وقتی کوچک تر بودیم و از صدای شبیه خوانی خسته می شدیم با پسر خاله و دختر دایی و پسردایی هایم در حیاط از قایم موشک بازی می کردیم تا گرگ رنگی و وقتی کمی بزرگ تر شدیم کارمان شده بود بدمینتون و والیبال بازی کردن...


حالا اما همه بزرگ شده اند... بازی هایشان از جنس بازی های بزرگ ها شده که در حیاط خانه ی مادربزرگم جا نمی شود...

پینت بال و رالی و بولینگ و....

و دختر ها هم به محض اینکه دور هم جمع می شوند از مدهای جدید می گویند و عکس های فیس بوک و فیلم های شبکه ی جم و فارسی وان و فمیلی و...

یا کمی که جمع صمیمی تر می شود و مثلا جمع های دونفره، یاد غصه هایت می افتی و از مشکلات زندگی ات می گویی و می گوید و کسی دیگر شاید به حیاط خانه ی مادربزرگ نگاه نمی کند...


دلم اما یه هم پا و هم دل می خواهد... یک هم بازی خوب... یک دوست که مثل خودم فکر کند... هنوز هم برایش گرگ رنگی به چه رنگی جذابیت داشته باشد و هنوز هم از قایم موشک لذت ببرد و بدمینتون بازی در حیاط خانه مادربزرگ را با هیچ چیز عوض نکند...


دلم از آن دوست ها می خواهد که در کنارم ندارم اما دورتر از این دیار دارم...

کسی که با دیوانگی هایم دیوانگی کند و به کودک درون زنده ام نخندد...

کسی که پا به پای من تمام عرض و طول زاینده رود را راه بیاید و پاهایش تاول بزند و باز هم خسته نشود...

کسی که میان پل های سی و سه پل مثل من بدود و بچرخد و قایم موشک بازی کند...

کسی که اگر از پشت، چشمانش را گرفتم نگران به هم خوردن خط چشمهایش نباشد و با غضب مرا نگاه نکند که وای ریملم ریخت!!!


چقدر آدم ها تنها شده اند و کودک درونشان را در آب و رنگ صورت هایشان گم کرده اند...


گناه منی که هنوز با کودک درونم و خاطرات پاک کودکی و نوجوانی ام زندگی می کنم چیست؟


هنوز حرمت دلم را سرم می شود و هنوز هم برای خودم و شخصیتم ارزش قائلم...

اینقدر که به هزار آب و رنگ از خودم بوم رنگی نسازم و با موج موهایم کسی را غرق نکنم و ....




راستی خدایا چرا آدم ها اینقدر به زمین چسبیده اند؟؟؟


انگار یادشان رفته راه آسمان باز است...


http://www.farhanadhalla.com/wp-content/uploads/2010/06/jump-for-joy.jpg



آقای خوبی های همیشه ام...


آقای مهربانی های بی بدیل...


سلام...


پس از این همه ننوشتن، رسیده ام به جمعه ای که از آن شماست....

یکی از هزاران هزار جمعه های چشم به راه....

چشم به راه آمدنتان...


می شود غروب این جمعه، دیگر غریب نباشد مولایم؟...





اَللهُـمَّ عَجِّـل لِـوَلیـِکَ الـفَـرَج


نایت اسکین




یا علی و یا علی و یا علی...

هواللطیف...


آری...

درست چهار شنبه بود که همه جا یاس باران شد... همان روزی که از زمین و زمان ستاره می بارید و من غرق دستانی بودم که همه رو به آسمان بودند... آسمانی خشک... درست در ارتفاع کمی بالاتر از نفس هایم بود که اجتماع دعاها و راز و نیازها با غبار غم روزگار گلاویز بودند... همین که گفتیم یا علی... همین که نام علی بدرقه ی دعاهایمان شد، تمام غبارها و حتی خشکی بی حد آسمان بی سخاوت مهر بی مهر و آبان ِ بی باران، به کناری رفتند و از زمین بر آسمان علی می بارید!!!

یا علی و یا علی و یا علی....

کف بر کف علی می گفتند...

دست در دست  علی می خواندند...

دل در دل علی را صدا می زدند...


اصلا زمین علی شده بود و آسمان علی...


تمام خانه بوی یاس کبود علی را گرفته بود و نخل امامت علی


آری!

امسال در یاس باران علی اجابت شدم و آنگاه که کسی می گفت 110 بار بگو یا علی...

مریض داری بگو یا علی

گرفتاری بگو یا علی

غم و غصه داری بگو یا علی

و من می گفتم یا علی...


بر قطره های یاس علی عود و اسپند و کندر می نشست و من غرق می شدم... رفته بودم تا آن ضامن آهو که همیشه عاشق دست کشیدن و بوی عود و اسپند کندر گرفتن حرمش بودم... از همان اسپند دان های خادمانی که بر سر در صحن ها می گرفتند...


علی علی علی...

اصلا همه جا علی بود

مگر می شد علی را صدا نزد؟!


در گوشه کنارهای فرازهای انعام و یا علی ها... در مولودی میلاد امامت علی، رفته بودم تا ایوان طلایش که جان را می خرد...

و وجودت را به یکباره به سمت خودش می کشاند... درست تا سر در حرم...

رفته بودم تا اولین دیدار...

من کجا و نجف کجا و خانه ی علی کجا...

من کجا و مسجد کوفه کجا و شب جمعه کجا...


یادم نمی رود تمام استخوان هایم می لرزیدند و از بازارهای خرابه ای رد می شدیم تا به حرمش، به همان ایوان ورودی که شب قدر از تلویزیون دیده بودم رسیدیم..

خداااااااااااااااای من!!!...

هنوز یک ماه نشده بود و من اینجا بودم...

و معجزه یعنی همین دعوتی که یکباره شد....


گفتم تا سر در حرم می کشاندت و از آنجا...

نه می توانستم ببینم و نه کشیده می شدم... احترامی عجیب مرا در دیوار روبروی ضریح فرو می برد و در خود مچاله می شدم...

ابهت علی وصف ناپذیر است... حتی اگر صحن و سرای حالایش هم مظلوم باشد....

در دلم یک ریز می گفتم علی...

سلام یار یاس کبود...

یا علی و یا علی و یا علی....


آرام آرام روانه شدم... انگار دستی مرا به سوی ضریحش می کشاند که تا گرفتمش تمام زمین درونم لرزید... و جز خرابه هایی بیش بر دلم باقی نماند...

.....

....................

.......................................................


و آنچه شد در همین نقطه چین ها پنهانند...


یا علی و یا علی و یا علی...

مجلس تمام شده بود و اسپند ها آرام گشته بودند...


من بودم و

بوی علی و

مِهـــر علی و

عشق علی و

استشمام یاس باران کبود علی....



به امید اجابت دعاهایمان در هوای علی....



http://axgig.com/images/82578096199811397745.jpg

 

آنقدر دیر آمده ام که...


اما آمده ام


غدیر  ِعلی بر تمام شیعیانش مبارک باد







کاش همیشه همان لحظه های خوب چهارشنبه بودند...

در اضطرار که باشی تنها این لحظه ها تو را نگه می دارد و بس...


در اضطرار که باشی در پناه علی آرام می شوی و ذکر هر روز و شبت 110 بار یا علی یا علی یا علی...


در اضطرار بودن یعنی درست همین روزها...

همین روزهایی که عجیب یادآور لحظه های مُرده ی چند سال پیشند

روزهایی که حس می کنم دعاهایم در همان شلمچه مانده و هنوز به آسمان نرسیده...



خدای بزرگ من...


تو عالم تمام این جهانی...


همین جهانی که به قول مجری رادیو امروز می گفت دو روز بیشتر نیست!!!


همین دو روز دو روزهایی که هزار روز شده اند دارند بد تا می کنند...


کمی خوبی بیاور خدایم


از همان جنس خوبی هایی که خودم و خودت و شلمچه و او می دانیم...



همان لحظه های محشری که خیلی زودتر از این ها باید اتفاق می افتاد و نیفتاد...



بحق علی و به یاد علی و به نام علی


اللهم صل علی محمد و آل محمد....