آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تیر

هواللطیف...


در ازدحام بزرگی و عقولت ناگهان ِ لحظه ها، به جنون رسیده ام

به دنبال مهتاب ِ چشم هات می گردم

چشم هات تبلور ترانه ی ناشنیده ی ناخوانده ایست که هنوز متولد نشده

و من در توهم یک اتفاق نقره فام عبسم!


انفجار مهیب ِ شقیقه هام، انذار ِ خطری هولناک است بر پیکره ی نحیفم

و در تلاطم ِ ابدیت به جاودانگی می رسم

تیر می کشند، و می کُشند مرا در خودشان،

به خیال ِ خامِ تخیلات غریبانه ی ناآشنا...


تمام واژه هام را دوباره بخوان

تنها به درد می رسی و این رسیدن، خود، گواه ِ نرسیدن است

بر دست هایی که روزی در طلب ِ باران، کویر را قسم می دادند...


خورشید، انعکاس ِ ظلمانی ِ سیاه ترین روزهاست

و دریا، رخت بر بسته از تمام غروب های غریب بی انتها


من به قانون، به جاذبه، به انعکاس، مشکوکم!

و مفلوک زده ام به یقینی که می توانست رهایم باشد



درد می کند


جای

      خالی

              چیزی

                       یا کسی

                                    یا اتفاقی

                                                  که

                                                      نمی دانم

                                                                  چیست...!!!



عکس های عاشقانه لاو از دختران زیبا

+ درد، حکایت نام آشنایم است

وقتی

تمام جانم

تیر می کشد!!!


++ امروز، من و زاینده رود زنده گشته ام و چشم هایی که به گل اشک شکفتند و ره توشه و به عزیز دل کسی بودن  فکر کردن و...

عکس هایش را می گذارم، به زودی!

سی و هفتمین: آقایی که شما باشید...

هواللطیف...


در این تلاطم جانفرسا، کسی کم است...

کسی که همه چیز را می داند و تو را سرزنش نمی کند

کسی که به او اعتماد مطلق داری و دلت قرص است به بودنش

کسی که راهنمای راه راستی باشد که به دنبالش در به در ِ کوچه و خیابان های زندگی شده ای

کسی که معصومیتش چراغ زیستنت گردد و تمام شود این ظلمانی محض بی فروغ...

کسی که همیشه باشد و از نبودن و نداشتنش دلهره به جان و تن و روحت نیفتد...


آری

در این روزها کسی کم است که باید بیاید

که نجات بخش باشد

و دوستش داشته باشیم

و دوستمان داشته باشد

و بودنش برایمان مهم باشد

و بودنمان برایش مهم باشد


آری...


این روزها کسی کم است...


آقایی که شما باشید کم است و با تمام وجود جای خالی تان را حس می کنم، می بینم، لمس می کنم، می شنوم و می ترسم...


سلام مولای مهربانم

سلام مهربان ِ همیشه ام

سلام مهدی جانم


آری آقا جان

گاه به ترس می رسم  اما همین که به شما و حس حضورتان فکر می کنم، آرام می شوم...

به یقین ِ بودنتان که می رسم، جانم جانی دوباره می گیرد و به راهی که راه شماست می اندیشد...


مهدی جان

در پناه ِ شما بودن، حس عمیق ِ زیستنی هدفمند را در من به وجود می آورد...

هدفی که راهنمایش شمایید و دلم قرص است که تا انتهای راه را چشم بسته می دانید...

به بزرگی تان تکیه می کنم و به بودنتان افتخار

به داشتنتان سرافرازم و به عشقتان نفس می کشم...


هنوز هم می گویم


خسته ام

بی پناهی ها را فهمیده ام


پناهم باشید که چاره ای جز سکوت ندارم...




چقدر حرف پنهان است میان همین چند جمله که دارند تکرار می شوند...


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین

مبارکت باد

هواللطیف...



دختر پاییزی این سرا


میلادت، سراسر عشق


برای تمام روزهایت که به مِهر می گذرند، دنیا دنیا گل های مریم به باران نشسته را بدرقه ی راهت می کنم...


باشد که دلت سپید، عشقت بارانی، و راهت مملو از نشاطی بی وصف باشد


مبارکت باد این عشق، این آغاز، این شکفتن


تبریک صورتی ساده ی مرا بپذیر



http://s5.picofile.com/file/8153514676/%DA%AF%D9%84_%D9%85%D8%B1%DB%8C%D9%85_1.jpg



پی نوشت:

با تاخیر یک روزه

آهنگ وبلاگ

هواللطیف... 



                                      به من رحم کن بی قرارم بیا

                                                 حساب زمان ُ ندارم بیا...

  


http://s5.picofile.com/file/8102944876/BemanRahmon_Sayberi174.gif


این آهنگ روزهاست تنها و تنها آهنگی ست که از شنیدنش خسته نمی شوم...



دانلود این آهنگ




سی و ششمین: پناه بی پناهی هامان باشید....

هواللطیف...


پناه بی پناهی هایید و ما تنها به ولایت شما مومنیم و چنگ زده به ریسمان محکم امامت شماییم مولایم


پناه بودن حکایت غریب ِ روزهای بی کسی ست! و دنیا نبود ِ شما را کم دارد و سردرگم! به دنبال همه چیز می گردد و نمی رسد

کاش همه بسیج می شدیم و به دنبال شما از خانه و کاشانه و کار و زندگی و درس هایمان می زدیم

اما

آوارگی، رسم انتظار است، یا ماندن و خوب ِ خوب زیستن؟


دل، گاه هوس آوارگی می کند و می خواهد سر به کوه و بیابان ها بگذارد و تمام منطق دنیا حریفش نمی شود

و شاید حالا دل من به آنجا رسیده که همه چیز برایش تنگ شده...


خســــــــته شده...


با تمام علمی که دارد و می داند که خوب زیستن راه و رسم آماده شدن برای آمدن شماست اما خسته ام

شاید از زیستن هایی که مرا شبیه همین ربات های باتری خور کرده که باتری اش هم رو به پایان است


بی پناه شده

و شاید تازه بی پناهی هایش را فهمیده...


بیشتر از نیازش، ظرفیت وجودی اش، علم و دانشش، و دلش فهمیده...


و شما پناه بی پناهی های مایید مولایم...


مهدی جان

آقای مهربانم...

مهربان ِ همیشه ام

سلام...


از آن هفته هاییست که دلتنگی کار دستم داده و سلام ها یادم رفته...


پناه ِ من شمایید و اگر شما نبودید که حالا سر به همان بیابان ها می گذاشتم...

گاه هزار حرف نگفته در سینه ام حبس می شود و دیگر طاقت از کفم می رود... شبیه حالا که انبوه کارهایم را یکباره زمین گذاشتم و آمدم تا اینجا

باید سرریز می شدند... باید از شما می گفتم... باید با شما حرف میزدم...


حرف هایم دیگر جمعه و شنبه و پنج شنبه ندارد... حالا هر بار که دلم پر می کشد و بی تاب می شوم به سوی شما پر می کشم... شاید صبح باشد شاید ظهر و غروب و حتی نیمه های شب!

شاید شنبه و شاید یکشنبه و شاید سه شنبه وجمعه حتی


تنها می دانم که به معنای بی پناهی پی برده ام در این دنیای سردرگم ِ پیچ در پیچ ِ آدمیانی که پیوسته می دوند و گرد خویش می چرخند...

شاید کم اند انسان هایی که از این گردونه ی گردنده خود را فراتر دیده اند و هر روز به شما قدری نزدیک تر می شوند و زندگی خطی هدفداری را طی می کنند...

و کاش ما از همان انسان ها باشیم

دغدغه مند شویم

سخت است


و خدا خود فرموده لقد خلقنا الانسان فی کبد...

و هر روز سخت تر


دغدغه سختی می آورد و

سختی، گاه، خستگی...


خسته ام...

بی پناهی ها را فهمیده ام


پناهم باشید که خودتان می دانید چاره ای جز سکوت ندارم....




نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


پی نوشت:

پنج شنبه را باید بگویم... هنوز سیر نمی شوم از یادش! و چقدر خدایم را شاکرم که پس از سال ها خواستن و گریستن مرا به راهی دعوت نموده و هر روز مسیری را برایم می گشاید که خودم می مانم! از این همه خدایی هایش می مانم و شبیه غروب پنج شنبه که به همان آسمان و غروب شدنش می نگریستم و درختانی که سبزی شان را هنوز حفظ کرده بودند و با اشک، با التماس، با تمنا از خدایم خواستم که این جلسات، این راه، این دورهم بودن ها، این غروب شدن های آنجا، تمام نشوند...

ربنا لا تزق قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمه ، انک انت الوهاب....


پروردگارا نلغزان قلب های ما را بعد از اینکه هدایتمان کردی....



راستی پنج شنبه های جدیدی که حالا از این هفته شروع شد را هم نگفتم! و حتی اصفهان گردی در اوج ترافیک خواجو و بزرگمهر و شیخ صدوق و میر و نظر و خلاصه تابیدن دور دنیا و گم کردن استادمان و خنده های بچه ها و تجربه ی جدیدی که در پس روزهای راننده بودنم داشتم! و خوب شروعی بود برای رفتن به اولین جلسه ی کلاس های دکتر هزار

کاش بشود و دوباره بتوانم بروم...

باید ثبت شوند تا سال دیگر و سال های دیگر قوت قلب این روزهایم شوند... تا اگر روزی مُردم، توشه ام به قدر تمام این ساعاتی که در راه شما می گذرند پر باشد و اینجا را نشان خدایم دهم و خیالم برای آینده های دور راحت باشد...


باید اتفاقاتی در برهه هایی از زندگی ثبت شوند


برای بزرگ تر شدن


برای فهمیدن ِ بزرگ تر شدن


و چقدر از ابتدای اولین سلام ِ اینجا، در این چهارسال و چندماهی که می گذرد، 


بزرگ تر شده ام...

                            عمیق تر...

                                              و حتی خسته تر...