آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

ما بچه های فاطمه، ممنون ِ فضّه ایم...

هواللطیف...


باید باران بود و بارید! کسی که طعم ابر شدن را می چشد، محال است نبارد! و وقتی مدت طولانی می گذرد و نمی بارد! شبیه تکه های پنبه ی زده نشده ای می شود که چوبی باید تا الکش کند...


آری... چند روزی ست که نباریده ام و نبوده ام

راستش را بخواهی تا دل ابرها رفته ام... میانشان پر کشیده ام و دریا را بوییده ام! آن هم دریایی که ته ته ته افقش برایم یادآور هاله ای از خاطره هایی قدیمیست...

اما باور کن امسال که رفته بودم و تا دریای جنوب پرواز کرده بودم، برایم غریبه بود... اما همان طوفان روز جمعه اش! که مرا داشت با امواجش می برد و یکهو آب پاشید تا پاهایم و من در باد و طوفان کنار دریا داشتم به هیچ فکر می کردم! باور کن به هیچ!!!

و شاید هم فکر نمی کردم و داشتم ادای متفکرانی را در می آوردم که تا به دریا می رسند یاد تمام عاشقانه های زندگی شان می افتند!!! و من اینجا عشق را به سلابه کشیده ام! کنار همین دریا سال هاست که جنوب را با همه ی صلابتش به دست خدایم سپرده ام و امسال فهمیدم که چقدر زندگی برایم اتفاق رسمی ناخواسته ی پر پیچ و خمیست که باورم نمی شد زمانی مرا به اینجا برساند...


حرف ها دارم و باید کسی باشد تا اینجا بیاید و گوش هایش را چشم کند و چشم هایش را گوش!


آری

بی حس شده ام شاید

و با خود می گویم مگر دختر دریا بی حس می شد؟

مگر ابر نشان ِ قصه های پریزاده بی باران می گشت؟


بگذار از قشم و دریای جنوبش و تنگه ی هرمزی که دیده بودم و تمام خرید ها و روزهایی که به بطالت گذشتند، بگذرم...


http://images.persianblog.ir/400647_tmsfk2vv.jpg



می خواهم بروم سراغ بعد از این روزها

شاید درست از دوشنبه همین هفته تا به امروز

که برایم یادآور همان سال قبل و مراسم فاطمیه ایست که روز بعدش تو را دیده بودم...


باورم نمی شود! درست پارسال بود، روز شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها... بیست و سوم یا چهارم اسفندماه بود که در بارانی شدید مراسم داشتیم و اولین اجرایم بود... باورم نمی شود که امسال هم توفیق یافته باشم و حالا چندروزی را صبح تا شب زیر خیمه ی حضرت فاطمه ی زهرا سپری کنم...


چه کسی می گوید عزا افسردگی می آورد؟!

چه کسی می گوید پارچه های سیاه افسرده ات می کنند؟!

بگذار به تو بگویم که همه شان درووووغ می گویند!


من از دوشنبه بعدازظهر که در راه میدان احمدآباد و خیابان سروش بودم، فهمیدم که فاطمیه آمد... و همان روز که تا شب جارو کردیم و سیاهی زدیم و کارت های دعوت را نوشتیم فهمیدم که سیاهی، نشاطی بی وصف می آورد در عین غم...

غم غربت حضرت و داغ شهادتش... با نشاطی بی وصف که درست در مقابل افسردگی ست...

راستش را بخواهی این روزها زیر خیمه ی حضرت، احساس امنیت محضی می کنم که هیچ گاه نکرده ام...

چرا

شاید این احساس را پارسال و در همان خانه ی خیابان شریف واقفی داشتم که مراسممان آن جا بود

و یا فاطمیه ی دومی که دعوت شده بودیم برای اجرا و در یکی از کوچه ی های خیابان ابن سینا، برای مردم می گفتم که نور او خلق شد....

زندگی گاهی اتفاقات عجیبی را هم برایم رقم می زند

شبیه همین امسالی که هنوز هم هستم و دارم برای عزاداران بانوی دو عالم که جانم به فدایشان باد، متن شهادت می خوانم و دل هایشان را روانه ی در سوخته و چادر خاکی و میخ های آهنین می کنم....


خداوندگار مهربانم

شکر

هزار هزار هزار بار شکر به پاس این توفیق

که امسال هم نصیبمان کردی

و بگذار هر سال

هر سال

هر سال

زیر خیمه ی مادر مهربانی ها، امنیت محضی را احساس کنیم که جانمان را برای یک سال تمام، جلا بدهد...



دوستان خوبم


کاش اصفهانی بودید تا دعوتتان می کردم...

چهارشنبه و پنج شنبه و امروز را به سوگ مادر مهربانی هایمان نشسته ایم و چقدر دلم می خواست تک تکتان میهمان این سرا بودید....



دارم این شعر سهراب را می خوانم که می گفت


زندگی، گل، به توان ِ ابدیت

زندگی، ضرب ِ زمین در ضربان ِ دل ِ ماست...



نمی دانم چرا این شعر یادم آمده حتی!


فقط می دانم میان اسفندهای 89 تا 93 که اینجا ثبت شده اند، منتظرتر از ستاره های شب برای سپیده ی طلوع بوده ام....


و چقدر بی حس شده ام من


کیست که بیاید و این تناقض را در من حل کند؟



این روزها در امنیتی که غوطه می خورم، با چشمانی که خشک خشکند و چشمه ای که به ته کشیده، دست به دامان مادر حقیقی مان انداخته ام.... به یاس ِ کبود ِ علی... به داغ ِ دل ِ علی... به تنهایی های بی حد ِ علی....

بانوی مهربانم... کمکمان کنید... دستمان را بگیرید و نگذارید میان این روزهای جوانی، غرق ِ غم شویم....


ما شما را داریم... مادری که مهربان تر از تمام مادران عالم است...


فاطمه جانم...

عزیز دل پیامبر

جُعِلتُ فداک....


بسان ِ فضه ام کنید...

که بشوم کنیزتان...

تا به خدایم بگویم:


من خادمه ی فاطمه ام...


تمام هستی ام به فدایتان باد...


http://azarkish.persiangig.com/honari/zahra.jpg


مادر جانم...

برای آمدن پسرتان دعا کنید...

برای آمدن مهدی صاحب الزمان...


و کسی می گوید

یک ریز

که ما صاحب داریم

ما صاحب داریم

ما بی کس نیستیم

ما صاحب داریم

اللهم عجّل عجّل عجّل فی فرج مولانا صاحب الزمان


اللهم عجّل عجّل عجّل الفرج المنتقم فاطمه الزهرا سلام الله علیها....


http://img1.tebyan.net/big/1388/12/170255245145291892162281092482369510818424318.jpg


+ نام پست، شعار مراسم فاطمیه ی امسال ماست

مصرعی ست از شعر علی اکبر لطیفیان