آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

پروانه شدم......

هواللطیف...


«تو آخرش منو می کُشیا...

بدجور منو خونه خراب خودت کردی...»



اولین بار که شنیدمش، تنها شنیدم... نمی فهمیدم این همه داغ پشت این مداحی چیست...

گذاشتمش روی وبم و برای یک هفته رفتم... رفتم تا بفهمم چیست این دیوانگی هایی که شنیده بودم.... تا بچشم و...

اما این مداحی تمام و کمال راست بود...

شده حال این روزهای بازگشتم که چیزی را گم کرده ام... بی قراری از سر و رویم می بارد... کرب و بلا آرامش نمی دهد که سهم دل تو بی قراری می شود و دیوانگی...


«گفتن کربلا... نگفتن آدمو دیوونه می کنه...»


جنونی که دلت را ریش ریش می کند... به عمق واقعه که بنگری و به کرب و بلای بدون این همه خانه و آدم و مغازه و جاده، می شود همان صحرای خشک و بی آب و پر از خار مغیلان...

می شود روز تاسوعا و شب عاشورا...

می شود ظهر عاشورا و اقامه ی والاترین نماز بندگی و جنگ و خون و شهادت و عمو آب آب آب ها...

می شود عصر عاشورا و  إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ....

می شود غروب عاشورا و وَ إِذَا النُّجُومُ انکَدَرَتْ...

می شود خم ِ تلّ زینبیه و صبر بی نهایت ام المصائب... وَإِذَا الْجِبَالُ سُیِّرَتْ

می شود شام عاشورا و آوارگی کاروان حسین و جان دادنت در خیمه گاه...


به عمق جای جایش که بنگری می میری... درلحظه می میری...

از نهر علقمه ی زیر ضریح مطهّر ساقی العطاشا می روی تا کف العباس... تا دست راست... و کمی جلوتر دست چپ و این دو در راستای رسیدن به خیمه ها...

می میری وقتی تمام این مغازه ها را نبینی و تنها واقعه ها باشد و بقعه ها و خیمه ها و تلّ و میدان کارزار و سپاه دشمن و قتلگاه...

می میری وقتی تنها به نقشه ی کرب و بلا نگاه می کنی و تمامشان را میان این همه شهر تصور می کنی.... می چینی و باز هم می میری...


و تا مقام علی اصغر می روی و کمی آنطرف تر علی اکبر... درست در کوچه ی کنار هتل...

شب ها از داغ می میری... میان میدان جنگ آن خیلی سالیان قبل خوابیده ای... آسوده و آرام و آن روز خیمه های آنان آسوده نبود...

خواب و خوراک بر تو حرام می شود... آب حرام تر...

داغ دارد وقتی تمام شهر را در سبدی می ریزی و تا آن روزها می روی...

تو در جای جای کرب و بلا نخواهی هم هزار بار می میری و بازمی گردی... به جای پای تمام هفتاد و دو تن... به جای زجه های هنوز مانده ی دختران حسین... به جای ناله های خفته در سینه ی زینب... به جای تمام رد پاها و نفس های خشکیده ی مانده در بطن کرب و بلا...


و باز مداح این شعر چقدر خوب می گوید که


گفتی هر کی بیاد کربلا دلش آروم می شه

نگفتی هر کی بیاد دلش در به در می شه

نگفتی هر کی بیاد رُسّشو می کشی....



و کاش به بقیه ی شعرش نرسم...

کاش دلم از شش گوشه اش باز نشود...

کاش دوری مان طول نکشد

کاش دعاهای زیر گنبد تا عرشش بی جواب نماند...

و نامه هایی که دانه به دانه با التماس انداختم...

کاش باب الحوائجش دلم را بخرد...



و کاش هایم می روند به ابدیت آنگاه که مداح می گوید


حالا یه امید برای خودم دارم که می گم آقا دوست داره... آقا هواتو داره...

چرا نمی فهمی آقا هواتو داره؟

اینو بم بفهمون آقا...



بزرگ ترین آرزوی دلم دیدن یک لحظه شش گوشه اش بود...

و استشمام رایحه خوش نشان سیبش...

بزرگ ترین آرزویم بوسیدن ضریح عباس بود و اشک هایی که نشانه ی نگاه بودند... نشانه ی رخصت ِ حضور...

بزرگ ترین آرزویم راه رفتن میان بین الحرمینشان بود... کمی رو به این گنبد و کمی رو به آن... کمی سلام به یار و کمی سلام به عشق...


و برآورده شد...


بزرگ ترین آرزوی دلم برآورده شد...


شب قدرش...


شبی که نجف اشرف بابا را دیدم و نمی فهمیدم که کجاست.... و دیدم... تمام ِ ابهت ایوان طلایش را... و حتی سر در ورودی که شب قدر از تلویزیون دیده بودم...


با همین چشمانم دیدم، درست یک ماه بعد آنجا بودم... یک مااااااااااااااه بعد!!!!!!!!



شب بیست و سوم قدر که کربلا بود و ضریح و ایوان طلای حسین و حدیث بالای سر در ورودی...

حسین منی و انا من الحسین...


یک ماه بعد زیر همین حدیث اشک می ریختم و ایستاده بودم و سلام می دادم...



خدایا... برای تمام این اتفاقات معجزه آسا شُکر....


هزاران هزار بار شُکر...




پروانه شده ام......

آنقدر می گردم و می تابم تا دوباره به شمع برسم...

دوباره به عشق...

دوباره به دیدار یار...

دوباره به کرب و بلا...



http://www.rasanews.ir/Images/News/Larg_Pic/15-12-1391/IMAGE634980725676250000.jpg


باورم نمی شود هنوز کنج این شش گوشه، مأمن امن وجودم شد و تکیه گاه دلم... و همانجا ماند... گره خورد... نیامد... نیامد... نیامد...


راستی آنجا بود که برای اولین بار گفتم بابا علی...

کسی چه می داند چه رازی پشت این گفتن است...

شاید روزی گفتم... همینجا میان رگبارم بی سر و صدا گفتم...


مهربان ترین اربابی تو آقا...



دارم میام مهربون اربابم...

هواللطیف...



http://www.ues.ac.ir/files/pablic%20relationship/manzoor/gpg/haram1.jpg


از همیشه ی ایام ِآرزو، این عکس برایم تداعی کربلا بوده...

تصویری که بارها به آن حجم داده ام... روح داده ام... بُعد داده ام و بین الحرمین را عمود ساخته ام و آرام و آهسته میانش ایستاده ام... هزار ثانیه و ساعت ایستاده ام و فکر کرده ام و گیج شده ام که اول عباس یا حسین...

و دلم پس از هزار سال به سمت عباس دویده... باید که کسب رخصت نمود و به پیشگاه سید و سالار شهیدان شتافت...

هزار بار نخل های بین الحرمینش را نفس کشیده ام و هزاران هزار بار آسمانش را قرمز و زرد و نارنجی کرده ام و خورشید را برداشته ام و به پشت آن کوه ها برده ام و سایه ی گنبدها را از کنار هم گذرانده ام و خط عشق را بر انحنایشان مماس کرده ام و....

آخر سر تمام احجام تصورات ذهنی ام را برداشته ام و سری تکانده ام و از بحر این عکس شگرف بیرون آمده ام و به دنیای دو بُعدی تصویر بازگشته ام...


بقیه ی کربلا باشد برای هنگامی که آمدم و دیده بودم... تمام این تصورات ذهنی را با چشم هایت دیده بودم و با گوش هایم شنیده بودم و با دست هام لمس کرده بودم...

باشد برای وقتی که آمدم و دیده بودمشان...



و اما حکایت امشب!


اشک هایی که بی وقفه می آیند... برای دوست دارم هایت... برای مهربانی های شبانه ات... برای بغضی که فوران نمود و تا عرش رفت و سقوط کرد و بالاخره با کلامی، با صدایی و با لحنی و یا بهتر است بگویم با بهانه ای شکست... آنقدر که سیل شد.. اتاق آبی ام را آبی تر نمود و شور...

چقدر خوب... همین امشب و در آغوش امن و آبی و آرام تو شکستم... بغضم شکست و فردا راهی دیار کرب و بلایم...

چقدر خوب که یک شانه هایی فقط و فقط برای توست... یک آغوش هایی... یک بوسه هایی... یک دوستت دارم هایی و یک عاشقانه های نابی....

چقدر خوب که تو مالک یکی از هزاران دوستت دارم روی زمینی

چقدر خوب که در این بی قراری ها و بهانه گیری های دلی که سردرگم شده، تنها نوازش نگاه توست که ناز می کشد و ناز می خرد و راز می پاشد...


چقدر خوب که می شود همین شب آخری هم بگویم که دوستت دارم و دوستت دارم هایم را با خودم به دیاری غریب نبرم...


چقدر خوب که هستی و می شود تو را به اندازه ی تمام دنیااااای بی کران دوست داشت و گرد تو پروانه وار تابید و تابید و غرق شد...:-*:-*:-*





+ سرنوشت سازترین سفر زندگیمه این سفر...


++ و فوق قبول شدیم همین دانشگاهه خودمون، اما نمی ریم:دی

ایشالله سال دیگه، امیرکبیر:دی



.:حلالم کنید دوستان:.