آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

یک سال بعد...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زائر رویا

هواللطیف...

چند روزی ست شب ها یا در راه مشهد مقدسم یا رسیده ام به حرم طلایی رنگ چشم نوازش...

یا لوکوموتیو هایی تند و سریع از کنارم می گذرند و رهسپار دیار ضامن آهویند...

چند روزی ست تمام فکر و ذکرم غزال شدنی دوباره است و بس...

تنها تسبیح سبزی که هدیه ی مهربان مولایم است در دستانم جاخوش کرده و هرلحظه همدم لحظه هایم...

خواب هایی اینچنین را نمی فهمم...

که تا مشهدش پیاده می روم و سختی راه را حس نمی کنم! چادر نماز سپیدم با شکوفه های بنفش و برگ های سبز خوشرنگی که امسال از مشهد خریدم هم با خودم برده بودم و رفتم گوشه ای درون صحنی نشستم و تنها به گنبد زیبایش نگاه می کردم... انگار که نمی شد داخل شد.... شاید هم فرصت ورود نداشتم چرا که بیدار شدم و اذان می گفتند... اذان صبح...

تنها تسبیح سبزم را برداشتم و با تمام وجود بوییدم و بوسیدم و از این فاصله ی دور آقایم را سلام دادم...

ای حرمت ملجأ درماندگان...

شب و روز که ندارد! حرمت همیشگیست...


امروز سردی عمیقی بر جانم نشسته بود! سردی خرداد!!! هوا گرم بود و برای من انگار چله ی زمستان! آنقدر می لرزیدم که پتوی همیشه ام هم گرمم نمی کرد... 

و ظهر از درد و لرز و سرما به زور خوابم برد و باز رفته بودم مشهد مقدسش... میان زمین و آسمان مشهد تاب بازی می کردم و کسی به من اطمینان می داد که نمی افتم!!! انگار از زمین و جاذبه اش فراتر رفته بودم و با چارچوبی از آهن به دل و چشمی در آن سوی پنجره گره خورده بودم...

جاذبه شیرین نگاهش مرا گرم کرد... خوب کرد... آرام کرد...

و مشهد بودم و...

اصلا نمی فهمیدم راه ِرفت و برگشت را!... انگار که چشم می بستم و اینجا بودم و چشم می بستم و مشهد...

نمی فهمم...

چقدر عجین شده این روزهایم با ضامن آهو... با امام رضایم که همه چیز از آن روز بارانی و آن جا شروع شد...

چقدر پر می کشم این روزها تا صحن و سرایش... تا بارگاه مقدس طلایی رنگش... تا حال و هوای زائرانه اش...

چشم که می بندم زائر شده ام و می گشایم حاضر...

زائر رویا شده ام انگار... خواب های رویاگونه ام...

حکمت این خواب ها چیست را نمی دانم اما می دانم که این روزها دلم بینهایت پـَر می زند...

پَر

پـَر

پــَر

....


آقـا...

رضـــا جان

مـــولای خـوبم...

ورد همیشه ی زبانم شده این بیت از آهنگ محمد اصفهانی


خیـــال کن که غـــــزالم


بیـــــا و ضــــــامن مــن شـــو...



کلاف هفت رنگ وجودم

خیال کمی آسوده زیستن در برهوت بی سایه ی زندگی، وجودم را به آستانه ی بی قراری محضی کشانده و تمام قرارهای عالم کمی آن سو تر از توانم به فتح قله ی گمنامی نزدیکند!

فرقی نمی کند به نام کیست! برای کیست و از کجاست... تنها قرارهایی را می بینم که همه رهسپار قله های سند خورده ی انسان هایی دیگرند... و تمام جای خالی شان سهم این روزهای من...

نگاه کن! چگونه کلافکی از سر و رویم می بارد...

کلاف پیچ در پیچ سرنوشت آنقدر تابیده که شمال را گم کرده ام و در ازدحام گرمای جنوب، گیجم!

دیگر دست چپم غرب نیست و خورشید پشت نامعلوم ترین کوه هستی پنهان شده...

نه غروب است و نه سپیده و نه صبح و نه شب!

زمانی گمنام شاید! زمانی که نه گرگ و میش است و نه طلوع و نه خانه ی خورشید و نه سرای ماه و ستاره...

بگذار اینجا زمان کلافگی های من باشد... همان رنگ سفید و آبی و زرد و قرمز و بنفش و نارنجی و آجری چرکی که آسمان اینجا را احاطه می کند... و قارقار کلاغ ها انگار که غم را بخش بخش، بی وقفه می سُراید...

بگذار این زمان از آن من باشد...

ثانیه ها اما بی وفاترینند... تنها رسم رفتن آموخته اند و راه ِ دویدن...

حتی این زمانی که از آن من شده است هم نمی ماند و می رود... می رود تا فردا... همین لحظه ها که دوباره دلم بی اختیار به سمت آسمان بازمی گردد و کسی تمام در و پنجره ها را می بندد و ... فرقی نمی کند! در و پنجره های دلم را هم بگشایم، از سر و روی زمانی که به نام من شده کلافگی می بارد...

کلاف پیچ در پیچ هفت رنگی شده ام در دست سرنوشت... گاهی به جایی دورافتاده پرت می شوم و گاه در مرکز ثقل زمینم و تمام توازن هستی در اندامم می نشیند...

گاه در دستان کوچک کودکی که چند صباحی از آمدنش به زمین نمی گذرد، قِل می خورم و گاه در دستان خشن آدم بزرگ ها بال بال می زنم...

کلاف هفت رنگی شده ام که می شد رنگین کمان آسمانی آبی باشم و یا تنپوش گرمی به وقت سوز و سرما...

می شد پناه باشم برای دستانی که یخ زده اند و نفسی گرم باشم برای لب هایی که می لرزند...

آآآآه

می شد از ذره ذره ی بودنم برکت ببارد و عشق...

می شد...

اما دست من نیست

دست تو نیست

دست او نیست

دست خداست که کلاف هامان کجا بیفتد و همدم لحظه های چه کسی شود...

می شد حتی در دریایی برای همیشه شناور باشد و تا آخرین ذره ی جانش خیس شود و به عمق آب ها فرورود و آنقدر بماند که ذره ذره تمام شود...

می شد حتی بر سر موشکی تا کره ای دیگر پرتاپ شود و از این جاذبه ی لعنتی برای همیشه خلاص گردد...

می شود حتی جاذبه ها شیرین باشند...


هر چیزی امکان دارد اگر خدا بخواهد...


بارالها...

کلاف وجودمان را جایی بینداز که اگر کورترین گره ها را خوردیم، آشنایی باشد تا بازمان کند... تا شادمان کند... تا آراممان کند... تا بار دیگر زندگی از سر گیریم و از سر و رویمان گره های کور ِ کلافگی نبارد... باران ِ رحمت و برکت شویم و بس...


خداوندا!

مهربانا!

کور شده ام

گره هایم را با دستان مهربانی ات بگشا

که امـن تر از حضـــور تـــو نمی توانــم یافـــت...


http://avazak.ir/gallery/albums/userpics/10001/Photo-skin_ir-Light172.jpg

خم یک ریحانه ی رعنا...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معجزه ی قرن!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.