آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

اربعین یعنی ۴۰ روز وصال تو ومعشوقت!

به این شب ها که می رسم دوباره عطر بودنت تمام مشامم را نوازش می دهد...

دوباره دیدگانم می شود ابرهای بیقراری که تنها دلیلشان بارش است و بارش است و بارش!

گاه بی دلیلی خود بزرگ ترین دلیل دنیاست...


۴۰ روز است که به وصالت رسیده ای سیّدِ سیّدانِ عالم

۴۰ روز است مست معشوق گشته ای مهربانِ مهربانانِ عالم

۴۰ روز است غــرق معبودت گشته ای عزیزِ دلِ مادرِمادرانِ عالــم

۴۰ روز است سیراب شراب ناب الهی گشته ای تشنه ی تشنگانِ عالم

۴۰ روز است جانت را به جان آفرینت ارزانی داشته ای ای ارزشِ ارزشمندانِ عالم

حالا می فهمم چرا با شور و اشتیاق لبیک شهادت خواندی آقای مهربانی ها

در آخرین شب ِبودنت در معراج ِقلبت، وعده ی وصال گوش هایت را نوازش داد حسین جان

تو در فراغ نوازش های مادرت زهرا بوده ای جانم؟!

تو بی تاب تکیه گاه پدر مهربانت مولا علی بوده ای جانم؟!

تو دلتنگ یاری برادردلاورت حسن بوده ای جانم؟!

تو بیقرار بوسه های جدت محمّد(ص)بوده ای جانم؟!


تو که زینبت را داشتی اینجا

تو که عباست را می ستودی اینجا

می شود بگویی برای چه رفتی؟!

گرچه فراق عباست تو را مصمّم تر از همیشه کرد برای رفتن!

هر کدام از دلبندانت خود دلیل رفتنت بودند ... می دانم...

ولی همان معراج ، تو را بی قرار کرد جانِ من...

حال به وصال رسیده ای حسین جان؟!

و چه زیباست وصالی که دو طرف مشتاق یکدیگر باشند آقا جان...


وصالت تبریک جانِ جانان ِعالم...


http://www.patugh.ir/up/2013/01/arbb_www.patugh.ir-14.jpg


می شود بیایی و مرا ببری؟!می شود بیایی و مرا از این روزها رها کنی؟!

من نیز دلبستگی ندارم

من نیز رها گشته ام از این دنیا

دیگر نمی خواهم باشم یاور دیرین من

دیگر یارای نفس کشیدنم نیست آقای خوبی ها

می شود من هم بیایم؟!

می شود بقیه ی عمرم را به کسانی بدهی که دوست دارند بمانند؟!

می دانی که هستند دوستداران این دنیای بیهوده!

بیا و به حرمت تمام اشک هایم مرا ببر به همان جایی که بوده ام...

دیگر جز وصال،تمنایی ندارم...

دیگر نه تاب ماندن دارم نه توان نفس کشیدن...!!!


http://www.fardanews.com/files/fa/news/1390/9/14/80055_914.jpg


خود خودم:کاش رفتن از اینجا دست خودمون بود....کاش

این روزا دلم می خواد از زندگیم مرخصی بگیرم...

کاش حق رفتن داشتم...کاش


همسفر راه خدایی ام...

گفتی بنویس...

چه بگویم؟تو بگو از چه برایت بسرایم؟!

از دوری که برایم نزدیک گشت؟آنقدر نزدیک که خودش هم باورش نمی شد باشد انسانی در این دیار...میان آدمیان رنگارنگ این روزگار...که بار سنگین همسفری را بر دوش کشد؟!

آری مهربانم!

برایت از فاصله ها نمی گویم...ازفراغ چشم ها باکی نیست!نزدیکیِ دل که باشد دیگر همه چیز تمام است...

و بی اندازه خوشنودم که به این نزدیکی دست یافته ایم...شادی هامان گلباران همسفر


می گویی حرمت؟!!!

آن زمان که حرمت ها به رنگ ایمان گشت،نه می شکند،نه خُرد می گردد...حریم دل هامان به رنگ ایمان گشته همسفر...

همسفر راه بی پایان خداییِ من!

می دانی که چلچراغ ها همه خاموشند در این راه پرخطر...

حریم پاکی ام می شود چراغ راه تو ... حریم بارانت می شود چراغ راه من!

می گویی دل؟!!!

دلم دریا گشته مهربان روزهای خدایی ام...

دلت را دریا کن تا طوفان ها ی درونت در اعماق دریای قلبت غرق گردند... تا آرام باشی برای همیشه.تا رها گردی از هر چه بدی ست ... از هر چه پلیدی ست!

نگران من نباش!

حریم بارانت برایم احترامی شگرف فرود آورده که راهمان را پرثَمَر می گرداند...

احترام بودنت برایم خود چلچراغ راه است...


همسفر!

              هستم ، تو هم باش...


http://s1.picofile.com/file/6262549294/%D9%87%D9%85%D8%B3%D9%81%D8%B1.jpg


خودخودم:چقدر این آهنگو دوست دارم.غرقم میکنه در آرامشی عمیق