آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

پر رنگ ترین نقطه ی زمینی!

بی خوابی های شبانه شده برام مثل مسواک قبل از خواب...شده برام عادت خوشایندی که احساس سبکبالی می کنم از بودنش.... 

انگار یه چیزی بهم هشدار میده از این شب های پر رمز و راز استفاده کن... 

وقتی همه خوابن می رم روی بالکن همیشگیم و غرق می شم در آسمونی که گاه پر از ستاره ست و صافه چون دل پاک بچه ها....وگاه اونقدر ابر توی خودش جا داده که هر لحظه منتظر ورودش روی زمینم.گذر ساعت زندگی رو حس نمی کنم...شاید ۲ ...۳ ... ۴... ۵ !!!!

ستاره ها رو می شمارم... 

۱ 

۲ 

۳ 

... 

۷۵ 

۷۶ 

...  

 توی نگاه اول، شاید چند تا ستاره رو بیشتر نبینی ولی وقتی خیره می شی به نقطه های سیاه آسمون،می بینی یه عالمه ستاره کم فروغ بهت چشمک می زنن... 

چند تا ستاره به اندازه انگشتای دستت هستن که پر رنگ تر و درخشان تر از بقیه ان و من همیشه اونا رو به بهترین های زندگیم نسبت می دم...   

همیشه دنبال بهترین هاییم چون بهترین روح ها در ما دمیده شده...

 

 

دارم فکر می کنم ستاره ها هم مثل آدم هان؟آخه الان از این فاصله همشون نقاط نورانی ان و مثل هم با میزان درخشش های متفاوت! 

اگه از اونجا به زمین نگاه کنیم شاید هر آدمی مثل یه نقطه دیده بشه....همه ی آدم ها تنها از اون زاویه مثل هم می شن....دلم می خواد وقتی از اونجا بهم نگاه می کنن منم پر رنگ ترین نقطه باشم...  

پر رنگ ترین نقطه...

 

رنگ نقطه های آدم ها،به میزان نورباطنیشونه که سنجیده می شه نه شکل و اندازه ی ظاهری!!!  

آرامش 

خوبی 

مهربونی 

... 

در کل به رنگ خدا بودن...

  

یه لحظه فکر کن... 

اگه از اون بالا به خودت نگاه کنی فکر می کنی چه قدر پر رنگی؟! 

فکر می کنی چه قدر می تونی به خودت افتخار کنی؟!  

تو هم دلت میخواد جزء پررنگ ترین نقطه ها باشی؟!  

پررنگ ترین نقطه ها بیشتر از بقیه رنگ و بوی خدا رو می دن...

  

در ادامه ی مطلب شعری واسه *ستاره ها* گذاشتم که حال چند شب پیش من بود...ولی الان فقط می خونمش نه برای سوالی که توشه بلکه برای اینکه ستاره ها رو دوست دارم.... 

ادامه مطلب ...

یادگاری ات

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفر عشق

عاشقی می خواست  به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود  که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد  و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می  کرد و روی هم می چید و هی سال ها را  جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز  توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه  قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت:  

عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت  زیادی سنگین است؟ با این همه سال و قرن و این  همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟ 

عاشق گفت: خدایا!  عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه  ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها  و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم  کم است.
خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه  است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و  برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که  من به تو میدهم.   

عاشق گفت : چیزی با خود نمی  برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و  هفته ای را. اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج  است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا  به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.  

خدا گفت  : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که نامش  عشق است. و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت  و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ  چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود. عاشق  راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت.

جز  خدا که همیشه با او بود   

 

ببخش یگانه معبود حریم قلب کوچکم...

دلم داشت خوش می گشت به کور سوی نوری که نمی دانستم سرابی بیش نیست...

انگار یادم رفته بود تو که باشی همه را دارم و می شوم بی نیاز ترین انسان دنیا...

انگار داشت یادم می رفت نیروی لایزال عشقمان به یکدیگر را...

من که آنقدر محو تو می گردم زمان هایی که بی وزنی خود را نیز دیگر حس نمی کنم!!!

می شوم سبک بال ترین آدم این روزها...روزهایی که به آن نام زندگی نهاده اند

انگار یادم رفته بود برای چه اینجایم...

ببخش مرا اگر بسان کودکی کم طاقت بال و پر می زدم برای آغوش گرم ونرمی که نرمی یش لپ های حریر ابریشمین را به گل انداخته است...

ببخش مرا اگر زودتر می خواستم آنچه را تو روزهای آتی عمرم برایم مقدر داشته ای...

ببخش مرا اگر برایت به خوبی آنچه که باید باشم نبوده ام...


مهربان بی منتهایم...

تو که مرا می شناسی....مگر می شود عاشق ِ لحظه به لحظه ات را نشناسی؟

طنین صدایم شده برایت بسان هوای قابل تنفس ماآدم ها که ثانیه به ثانیه ریه هایمان را نوازش می کنند!

ببخش اگر همیشه نام تو را بر لب دارم و ببخش اگر مدام برایت عاشقانه،زیباترین سروده های هستی را زمزمه می کنم....


خوبترین خوب آسمان های بیکران...

آخر بگو عاشق،جز زمزمه ی نام معشوقش چه کار می تواند داشته باشد؟!

آنقدر غرق تو بوده ام...آنقدر مرا بی مزد ومنت نوازش داده ای که برایم بودنت عادت گشته بود و عادت،شاید می شود ابتدای راه نا فرمانی و سرکشی های شبانه....

ببخش اگر بودنت آنقدر برایم دلنشین گشته بود که داشت می رفت تا مرا به عادت سوق دهد...


ولی این را بدان که معشوق برای عاشقش همیشه تازه ترین رخداد روزهای زندگی ست...

همیشه چون زیبا ترین غنچه گل سرخ ِ باغچه ی زندگی،برایش دلرباترین دلبری ها را به ارمغان می آورد...


انگار یادم رفته بود عشق که عادت بر نمی دارد!!!


می دانی که کلمات نه می توانند یارایم  باشم برای توصیفت و نه این صفحات روبرویم تاب نورانیت تو را دارند!!!

پس باز هم ببخش اگر نمی شود عمق آرامشم را برایت اینجا به رقص در آورم مهربان ترینم....


حال،چون پروانه ای تازه رها گشته از پیله ام می مانم که سراپا محو عشق و نورانیت تو گشته،نور ِمطلق ِعالم...

حال دوباره رسیده ام به همان حرف همیشگی ام که:


من در تو، تو می شوم و تو در من، تو ...

و همه می شود تو و من دوباره می آرامم در آرام ترین آغوش آرام هستی....



http://s1.picofile.com/file/6305804824/%D9%82%D9%82%D9%82%D9%82.jpg


عقلم سرجایش است هنوز!

گاه دیگر نه نفس،ارزش داردو

نه بودنو

نه نبودنو

نه رفتنو

نه ماندنو...

دیگر به جایی می رسی که حتی ارزش هم،برایت بی ارزش می شود!!!

دیگر نه روی زمینی نه روی ابرهای آسمان...

تو معلّق می گردی...میان زمین و آسمان...میان بودنو و رفتن...میان ِمیانه ها هم تو معلّق می مانی...این را باور کن!

نه پرهایت توان پرواز دارند...نه دیگرجاذبه ی زمین تاثیر گذار است!


معلّق مانده ای میان تمام میانه های عالم


دیگر اینجا را نمی خواهی.خودت را که ...!!!چه بگویم؟!

خودت را روزهاست به دست فراموشی سپرده ای...

دیگر آنجا را هم نمی خواهی.خدا را که....!!!چه بگویم؟!

خدا روزهاست آمده اینجا شده مهمان لحظه های تو...


نمی دانم این همه گم شدن ها برای چیست؟جرمم چه بوده آخر که خواستم با بصیرت به اینجا نگاه کنم؟هر کس بخواهد از این روزمرگی ها فراتر رود؛تاوانش معلق بودن است؟تاوانش دلزدگی می گردد؟شده ام علامت سوالی بر این ثانیه های گذرا...نه خوابی مانده بر چشمانم!نه آرامی بر افکارم!نه گلویی برای آشامیدن قطره آبی!نه توانی برای خوردن تکه نانی!!!

نمی دانم این روزها قرار است چه بشود...

فقط می دانم الان که روبروی آینه ایستاده ام،خودم را نمی شناسم دیگر!!!

انگار دیگر گرسنه هم نمی گردم !!!

نمی دانم تاوان چه را دارم پس می دهم؟؟؟!!!

نه...

تو بگو...

تو که این روزها سایه ات را گسترانده ای تا آفتاب جهالت،مرا نسوزاند در خود...

تو خود بگو که چرا؟!

به خودم می نگرم...از تک تک تارهای پریشان شده روی شانه هایم می گذرم...لابلای تمام گیسوانم را می گردم...دستانم دورنشان گم گشته است...انگار دنبال چیزی می گردند...دنبال چیزی به نام عقل!!!

آخر می دانی چیست؟این روزها به هر که حرف رفتن می زنم می گویند عقلت کجا رفته دختر؟!ولی انگار لای موهایم هم نبود...!!!

بگذریم...

همین که می گویم بگذریم!!یعنی عقلم سرجایش است هنوز!


http://s1.picofile.com/file/6242875250/5555.jpg


رگبار۱:این درگیری هامو باید حلش کنم.نمی تونم درشو بذارم و الکی بخندم!!!ولی باور کنین عقلم سرجاشه هنوز!


رگبار۲:نوشته های من بوی نا امیدی نمی دن.بوی غم نمی دون.درونم متلاطم نیست...اینا رو مطمئن باشین...شاید نتونستم اون آرمش همیشگیمو توی حرفام منتقل کنم!ولی من از خودکشی نمی گم...!!!!


رگبار۳:من دارم زندگی میکنم با آرامش عمیقی که سراسر وجودمو فرا گرفته...ولی دیگه به این دنیا دلبسته نیستم...این به معنای نا امیدی نیست!!!

نمی گم امیدم خالصه...و مشکل منم همین جاست...

به همون نور آیندم امید دارم ولی یه اما این وسط اومده که باید برام حل بشه...

و چون خدامو دارم اونم حلش میکنم با توکل به خدای مهربونم


رگبار۴:بودن تک تک دوستام برام قابل احترامه ولی خواهشا با دیدی ناامیدی به مطالبم نگاه نکنین که زده نشین!!!


رگبار۵:با همون آرامش عمیق خودم بخونین و حسش کنین...مطالب من باید عمقی فهمیده بشه تا آرامشش ملموس بشه براتون...