آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

نهمین جمعه ی انتظار


سلام آقای خوبی ها...آقای عدل و داد و زیبایی ها...


گفتم عدل!یاد ِعدالت افتادم...بگذار برایت چند روز قبل را تعریف کنم...

گریان نشسته بودم روی نیمکت پارک ِهمیشگی ام!می خواستم هر چه اشک است همین جا تمام شود تا مجبور به توضیح دلیلش نباشم!چون خودم هم نمی دانستم به راستی این همه مروارید،صید ِکدام صیّاد ِبی رحم می گردد!

دخترکی با چشمان سبز و صورتی زخمی و غبار آلود آمد و دستان ِکوچک ِپیرش را آورد تا مگر ریالی نصیبش گردد! و سهم اشک های مرا بیشتر از همیشه کرد!نشاندمش کنار خودم و غذایم را که یادم رفته بود بخورم به او دادم...گفت:همه اش برای خودم؟؟؟!گفتم آره عزیزم همش واسه خودت....انگار تا به حال غذایی به این زیادی آن هم فقط برای خودش تنها را ندیده بود!

از نوازش می ترسید آقا جان!دستم را که روی موهای ژولیده ی خرمایی رنگش می کشیدم مبهوت مرا نگاه می کرد!!انگار اصلا نمی دانست مهربانی یعنی چه!


مگر او چند سال است که از پیش ِنوازش های تو به این زمین ِبی مهر،آمده؟! 


اصلا نمی دانست می شود با دهان به جای گاز،بوسه هم زد!بر زخم های صورت کثیفش که بوسه می زدم حس کردم دارد شاخ در می آورد از تعجب!دلم سوخت!برای او سوخت  برای تمام ِبی عدالتی ها سوخت   برای تمام فرزندان ِناخواسته سوخت!

گفتم اسمت؟  با حیرت خیره گشت در من!ولی ساکت بود...

گفتم پدرت؟   دوباره ساکت تر در چشمان من زُل زد!

گفتم مادرت؟  چشمانش از اشک برق می زد!باز هم ساکت بود امّا!!

گفتم خواهرت   برادرت   اقوامت؟؟؟  سرش را برگرداند!چشمانش را که از اشک پُر شده بودند پاک کرد و اشک های مرا که دید دیگر تاب نیاورد!در آغوش گرفتمش اما با احتیاط!چرا که حتی نمی دانست با دستها فقط کتک نمی زنند!می شود ناز و نوازش هم کرد ...می شود بازشان کرد و پناهگاه امنی گشت برای دوست داشتنی هایت!


آقای مهربانم کاش آنجا بودی!کاش می دیدی میان اشک هایش چه به من گفت که همان جا نام ِزیبایت را صدا کردم و با تمام وجود دلم خواست کاش زودتر می آمدی...

در میان ِاشک های زیبایش که برزخم هایش می ریخت و هم زخم ها را و هم دلش را تا عمق ِدردی واقعی می سوزاند!گفت:

"بهم پول بده تا برم پیش ِخدا....زری میگه بهمون ع..علادت می ده!!!میگه اگه بریم اونجا دیگه واسه پول نداشتن کتک نمی خوریم!"

گفتم منظورت عدالته؟

گفت" آره آره همون علادت!زری میگه اگه خدا اونو بهمون بده دیگه همــــــــه چی داریم!"

و حالا نوبت ِمن بود که در چشمان ِسبز رنگش با سکوتی سنگین خیره گردم!

....

....

مهدی جان!

وقتی دختربچه ی ۵ ساله ای که هنوز نمی تواند درست کلمه ی عدالت را تلفظ کند،حرف از مرگ و رفتن پیش ِخدا را می زند! پس چرا شما نمی آیی تا شوی پناه گاه امنی برای این دختر بچه ی ۵ ساله ی نوعی؟؟مگر این بچه ی ۵ ساله حق ِزندگی نداشت؟! یک زندگیه با عدالت!


آقای مهربانم!آقای خوبم!

وقتی دختر بچه ای به این معصومیت تا به حال مزه ی بوسه رو نچشیده و این قدر تشنه ی عدالت است! آن وقت می خواهم بپرسم شما صدایش را می شنوی؟!صدای دعایش را  که کاش با پول برود پیش ِخدا تا عدالت بگیرد؟!!!  او که اصلا نمی داند عدالت چیست! فقط می داند همچون پرنده ی نجاتی می ماند که او را می برد تا قصر ِ آرزوها و رویاهای  کودکانه اش..

می شنوی آقا جان؟

خب پس بیا

بیا به خاطر همین دختر بچه ی ۵ ساله که کم نیستند امثالش بیا.....

بیا و باران عدالت را بر این آسمان ِغبارآلود بباران که دیگر دارد همه را خفه می کند نه تنها آن دختربچه ی زیبای ۵ ساله را!

....

....

چه قدر دلم پُــر بود مهدی جان... ببخش ولی اگر جای من بودی و اشک های صادقانه ی آن دختر بچه ، کابوس ِشب و روزت می شد شاید به من ِحقیر هم حق می دادی که این گونه برایت از این داستان ها بگویم و خالصانه و صادقانه بخواهم که دیگر از پس ِآن ابرهای بی باران ، بیرون آیی تا مگر پرتویی از مهر و عدالتت دل ِدختر بچه ی ۵ ساله را خوش کند و مرحمی باشد بر تمام زخم های ناخواسته ی جای جای ِبدن ِظریف ِفقط ۵ ساله اش  !!!


بیــــا


دیگــر برای دل ِاو هم که شــده بیــــا


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


اللهم عجل لولیک الفرج


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید