آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بعثتـت مبــــــارک باد

همه تو را به هم تبریک می گویند!


40 سالگی ات را یا 40 بیتوته هایت را ...


نمی دانم اما.... اما مهم شکفتن ِ توست پیام آور ِ خدایی ترین پیام های عالم هستی


و هر گاه گنبد ِ سبز رنگت را نظاره می کنم یاد ِهمان پیچی می افتم که برای اولین بار گنبدت را نه در عکس که در دنیای حقیقی با چشمانی که برق ِ معصومیتی بچه گانه در آن موج می زد به تماشا نشستم....

یادم هست وارد مدینه شدیم و از پیچ ِ یک اتوبان گنبدت را دیدیم...


و یادم هست با تمام ِ بچگی هایم چه با غرور گام می نهادم در سرسرای حرمت آقا جان...

هنوز کف ِ پاهایم خنکای زمین های سنگیه بارگاهت را حس می کند

هنوز حس غریبی مرا تا دل ِ آنجا تا پشت ِ بقیع تا غار ِ حرایی که نگذاشتند از آن بالا برویم ، می کشاند....

و آن روز فقط فکر می کردم شما چگونه از این همه کوه صعود می کردید و !!!


دلم می خواد حالا که بزرگ گشته ام بار ِ دیگر تمام ِ وجودم در زیر ِ گنبد ِ سبز رنگت به آرامش برسد

دلم برای سقف هایی که با طلوع صبح پس و پیش می رفت تنگ گشته است

دلم برای تمام روزهایی که کفش هایم در حرمت گم می گشت و داغیه زمین های صحنت تا بازارها جانم را می سوزاند، پَرپَر می زند...

مگر نگفته بودند کفش هایت که گم شود یعنی یک بار ِ دیگر خواهی آمد اینجا؟

و حالا 8 سال است که من دیگر به آن دیار ِ وحی سفر نکرده ام ُ نمی دانم چرا حس ِ غریبی دارم برای سفری دوباره بدان جا


دلم می خواهد از نو تو را بشناسم


محمدپیغمبری که باید از نو شناخت...


دلم می خواهد کتابش را بخوانم و اینبار کمی بزرگانه تر به دیارت بشتابم با عشق با شور با نور با ایمان با .... با همان معصومیت ِ کودکانه


بعثتت مبارک ای پیامبر ِ مهر و عشق و شور و ایمان


http://www.askquran.ir/gallery/images/29202/1_181091781216612016620422214021611324154132100.jpg
ادامه مطلب ...

یه شُکر ِ اشکی! (هر کسی خواست رمزو بگه بدم بهش)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وای باران باران...

رفت تو هم

برق می داد

ترسیدم

تا عصر که خوب بود

آروم بود!

چی شد یه دفه؟؟؟


رفتم سوار ماشین شدم

شروع کرد برق بزنه

شروع کرد صدا بده

شروع کرد بیاد بیاد بیاد

تیک تیک تیک تیک تیک تیک تیک تیک


آسمون بغضش گرفته بود واسه دل ِ من...

یه رگباری گرفت که نگووووو

کنار پنجره نشستم و دستام تا آآآآآخر بیرون بود 

حاجی هم تند می رفت

واااااااااااااای چقدر تند شد

یه دفه خیس شد

خیس ِخیس

دستام

صورتم

شیشه ی ماشین


و روحم جون گرفت

بعد از مدت ها

نفس کشیدم


چه قدر این روزا دلم گرفته بود

چه قدر این غبار سنگین تو ریه هام جا خوش کرده بود!

عصر گفتم خدایا فقط چند قطره هم که شده بذار بیاد

و اومد

شاید ۱۰ دقیقه هم نشد!

آره

کمتر

ولی رگباری بودا

بهم نفس داد

دلم می خواست تنها بودم

دلم می خواست داد میـــــزدم

خدایاااااااااااااااا شکرت  ممنــون ممنـــــون

اما نمی شد همه بودن!


شیشه ی پنجره رو نگاه می کردم

و آروم آروم تو دلم ناخودآگاه زمزمه می کردم...


وای

باران بارانـــــ

شیشه ی پنجره را باران شستـــــ

از دل ِ من اما

چـــه کســـــیـــــــ

یــــاد ِ تـــو را خـــواهد شـــــستــــــــ  ....

.

.

.

.

.

یه دفه صورتم بدون اینکه بخوام خیس ِاشک شد...



http://s1.picofile.com/file/6861436616/6upzdo0qbi4cu0eo4fb.gif


حالم خوبه اما

  اما تـــو 


ب

ا

و

ر


ن

ک

 ن 

..

.

.


چهاردهمین جمعه ی انتظار

سلام  مرد ِ پاک ترین پاکی ها!


مهدی جان!

این روزها غبار ِ ناپاکی با ابرها آشنا گشته است

دیگر از آسمان ِ اینجا باران زلال  ِ پاکی و صداقت و عشق، نمی بارد اما تا بخواهی غبار ِ ناپاکی و نامهربانی بر سر و روی زمین و زمینیان می ریزد یک ریـــــــــز

اینجا کسی چتر ِ محبت نمی فروشد و شانه ها تا بخواهی رنگ و روی بی مهری بر خود گرفته است.

و عجیـــــب ذرات ناپاکی ، قطرات بی مهری ، پولک های سرد ِ عاطفه ، شانه هایم را تَر نمی کند هنوز! 

اما ....

اما بگذار دوباره با دستان ِ اخلاص ، شانه هایم را بتکانم آقا جان!

....

آری انگار غبار ِ نبودنت عجیـــــب با شانه هایم عجین گشته و دیگر دستی مگر دستان ِ یاریه تو ، قادر به تکاندنش نیست مهدی جان!


ریه هایم را چه بگویم!

این غبار ِ سردیه عاطفه ها ، این تگرگ ِ خلأ ِ خوبی های بی حدّ ِشما ، تمام دم و بازدم هایم را منقبض کرده است...

و در سرمای مطلق ِنفس ها،دیگر دهانم برای میزبانیه دم ها بر خود زحمت ِ باز شدن نمی دهد!


و چه قدر سخت است نفس کشیدن در این سردیه مطلق!


شانه های ظریفم تاب ِ این همه گرد و غبار را ندارد!

ریه های گرمم را نشاید که با هوای یخ کرده ی نبودنت ، لبریز گردد

و چشمان ِ تابانم  که خسته از پُر گشتن ِ حجم ِ تیرگیه سرنوشت ِ قاب گرفته ی جلوی رویش است!


دلم باران می خواهد


باران ِ زلال ِ حضورت را


دلم همان خنکای روزهای بارانیه بودن ِ تو را می طلبد آقا جان!

شانه هایم محتاج ِ پاکی گشته اند

تنم رهایی از این غبار ِ سنگین ِ ماندن را تمنا دارد

وجودم گم گشتن در پرتو حضور ِ نورانیت را می جوید این روزها مهدی جان

و دلم که برای یک نفس ِ عمیق در پاکیه حضورت ، عجیـــــــب تنگ گشته است


بیا که دیگر نفس هایم دارند به شماره می افتند و کاش....

کاش زودتر از آنکه دیر شود ، تمام ِ وجودمان را لبریز ِ باران ِ بودنت گردانی ای مرد ِ پاک ترین پاکی ها...


ببــــار بر ما

ببار و بگذار در خنکای نفس های مسیحاییه ِ تو بال هایمان را تا آسمان ها  تا خدااااااا به پرواز در آوریم....

بگذار ریه هایمان به بودنت گرم گردند...



دلم عجیــــــــب  باران ِ زلال ِ حضورت را می طلبد این روزها مهدی جان




تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید