آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

امتحانِ خدا...

یه امتحان بود...

من نخونده بودم... اصلا نمی دونستم قراره از چه درسایی امتحان بدم... اون که هیچ! اصلا نمی دونستم قراره امتحان بدم !!!

برگه دستم بود.... دیدم برگه ی بغل دستیم مثل منه... شروع کردم به نوشتن از روی دستش ... نوشتم به طریقِ راه حل هایی که می نوشت... اون خیلی امتحان داده بود.... می دونم دلیل بر این نبود که خیلی بلده اما تو فکر کن من گول خوردم!... اونقدر نوشتم که رسیدم سوال آخر! با افتخار برگمو گرفتم دستم

اما ....!

دیدم جوابا قاطی شده!

دیدم به جای درک مسئله ی صبر، از کاستی ها گفتم...

دیدم جای جواب مسئله ی پاکی ،‌ از جا زدن حرف زدم..

دیدم فرمولای مسئله ی خوبی رو جای مسئله ی عشق نوشتم!!!

دیدم به جای تعریف همنوعی از احساس دم زدم...

....

دیدم برگه ام همش غلطه ! ! !


بعدها فهمیدم شاید سوالامون جا به جا بوده...


اینم حُسنِ امتحانای خداست دیگه


همیشه حتی اگه برگه ات مثل یه آدم دیگه باشه بازم ریزه کاری هاش فرق می کنه.... خدا می خواد تو رو محک بزنه نه بغل دستیتو به جای تو! و من اینو نمی دونستم...


خلاصه وقتی فهمیدم که زمان رفته بود! و نمی دونم چرا نا خودآگاه نشستن روی صندلی طاقتم رو تاب کرد و رفتم برگمو تحویل دادم! فهمیدم توی اون امتحان حتما رد می شم!


من  اثبات کردم که ضعیف بودم با زود دادن برگه ای که می دونستم همش غلطه!


خب چی کار می کردم؟ اون موقع فقط به رهایی از صندلی فکر می کردم! به رهایی از نگاه همیشگیِ مراقب...


خسته بودم...


شانسم گفت... مراقبم عاقل بود.بهم اجازه داد فقط یه نگاه رو برگه کنم....

انگار مراقب دلش می خواست تا آخر امتحان من بشینم روی صندلیمو نگاهم کنه!

شایدم ...

اینجاشو من نمیتونم قضاوت کنم! نمی دونم چرا یه فرصت دیگه بهم داد...


برگمو با اجازه ی خدا بهم پس داد و من دوباره شروع کردم به امتحان دادن! اما کارم خیلی سخت بود.

به هر سوالی برمی گشتم می دیدم قاطیه! می دیدم جوابا اشتباهن!

خیلی اراده می خواد این برگه رو اصلاح کنی... حتی یه سوالشو!!


و من دوباره برگه رو گرفتم با این تفاوت که مراقبم دیگه چشمش روی کسی که فرصت تقلب نداره نبود!


انگار دلم برای نگاه مراقب تنگ شده بود....


از یه طرف خالی بودن نگاهی روی من

از طرفی امتحان خدا بود...


من باید امتحان خدا رو خوب می دادم حتی اگه خالی بودن یه نگاه، منو خفه می کرد!


گفتم خدایا به امید تو

گفتم این دفه خودت کمکم کن.خودت بهم تقلب بده!!!

چرا به خودم و دانسته هام متکی نبودم؟؟؟

و خدا می خواست من خودم برگه رو پُر کنم با جوابای خودم.... و حالا دارم دوباره پُرش می کنم... می دونی یه برگه ی همش غلط یعنی چی؟؟؟ می دونی مراقب دیگه فقط یه اسم بشه نه مراقب،یعنی چی؟؟؟


اما بدون این  امتحانِ خداست و باید قبول بشم


می دونی الان دلم چی می خواد؟

یه برگه ی جدید...


قول می دم این دفه خودم جواب بدم... حتی شده یک سوالشو اما درست و بی غلط

من دارم تو برگه ی قبلیم که پُره از جوابای غلط، گُم می شم !


خدایا برگه ی امتحانِ منو  عوض می کنی؟؟؟


http://mwalker.com.au/wp-content/uploads/2008/12/student-looking-at-test.jpg

باید باور کنم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رمضان....آمدنت گلباران

خوب می دانی در کدام موجِ زمان، بر ساحلِ دلتنگی مان بوسه زنی...

و نامت که برازنده ی بودنت گشته میزبانِ پاکی ها

چون باران پاییزی که می بارد و تمام غبارهای خسته از غرورِ برگ های طلایی آرمیده بر بسترِ زمین را ، می شویَد و به عمقِ زمین و زمان می فرستد تا دیگر اثری از گرد و غباری غم انگیز بر جای نماند ...

و حالا چون همان * رَمَضَ * بر دل های غبار گرفته می باری و سی شبانه روز میزبانِ میهمانانِ خدایی ات می گردی...

بگذار خوب بباری بر جانمان رمضان...

یک یکِ شیارهایش را نوازش کن و برو تا جایی که عجیب مقدس است...برو خانه ی خدا... کمی آنطرف تر از برجستگی های قلب بی قرارم...همان گوشه کاخی خداوندی بنا شده ....

ببار بر شیشه های خاک گرفته اش...بر عمارت در غبارفرو رفته اش

بگذار خدا سَروَری کند دوباره در دنیای بیکران قلبم که فقط  معبودِ یکتایم سزاوار فرمانروایی بیکرانگی اش است...


چه خوب روزی آمده ای رمضان


و امروز با دستانِ خواهش، با پاهای ندامت، آمده ام به استقبالت تا مگر هلالِ ماه خانه ات را زودتر بیفروزی بر تیرگی هامان و درهای رحمتت را بـــازِ بـــاز


آغوش من از امروز باز گشته است....نگذار دستانم برای آغوش کشیدنت خسته شوند.


در را بگشا

چراغ ماه را روشن کن

و ببار بر من و قلبِ آتش گرفته ام که به خاطر تو و خدای مهربانمان گذشته از تمامِ دنیایش! از تمام دلبستگی هایش...!

و بارانِ رگباریِ توست که می تواند این آتش را خاموش کند...

نگذار گدازه هایش دامنِ رقاصانِ این بزم را بگیرد...


آرامم کن رمضان


مرا دوباره به سحر های در دل شب فرا خوان...

به چلچراغِ العفو العفو گفتن نماز های شب در عمقِ تاریکی ها

مرا بخوان به تشنگی های طاقت فرسای اوج تابستان

بخوان به گرسنگی های یادآور تمام بطن های فرو رفته تا استخوان ها...

بخوان مرا به بزم افطار... به دعای زیبای قبل از آن


             *******

این دهان بستی دهانی باز شد

تا خورنده لقــــمه های راز شــــد

چند خوردی چرب و شیرین از طعام

امتحان کن چند روزی در صیـــــام

                                             *******

بخوان مرا به تماشای درخشندگیِ روی ماهت...

بخوان مرا به شب هایی که تا بهشت فاصله ای نیست

بخوان مرا به کلام معبودمان .... جانم را مطهر کن با آیه های خدای اش

بخوان مرا به گریه های از ته دل

بخوان مرا به خنده های از سر شوقِ میزبانیِ تو

بخوان مرا به خودت

به خدایمان....


رمضـ ـ ــ ـ ــان


آمدنت گلبـــ ـ ـ ــ ـ ـ ـاران


http://tarigh.ir/fa/uploads/posts/1282727248.jpg


رگبار1: شاید چند وقتی کم به دوستان سر بزنم... به بزرگی خودتون ببخشید.

رگبار2: امانت دار خوبی بودم... سر موعد تحویلش دادم... خدایا این رسمش بود؟! کاش می ذاشتی یه دفه دیگه از اول بخونمش  ....  کاش
کاش غصه تموم می شد...

رگبار3: دلم به اومدن ماه خدا خوشه... می شه سرم گرم میزبانی های بی دریغش بشم و یادم بره یادِ هدیه ی امانتی مو؟!

شاید هدیه نبود... شایدم هدیه های خدا مهلت داره!


رگبار4: قول دادی بمونی کنارم خدایا.... دستامو بگیر... قلبمو هم...


رگبار5: نمی خوام برم از اینجا چون خونمه و دلم می خواد گاهی بنویسم ... تنها جاییه که می تونم راحت حرف بزنم...  اما نظراتو می بندم...دیگه حوصله ی هیچ چی رو ندارم! بازم ببخشید...

واسه دلیلش لطفا نپرسین که جواب نمی دم!



کاش غصه تموم می شد!

دو بال می خواهم

و تکه ای از آسمان که برای من باشد...


http://s1.picofile.com/file/7105612468/vlwdcuruvs5alkps31ol.gif



کاش غصه تموم می شد

کاش گریــــــه نمی کردمـ

من باعــــث و بـــانی شمـ

 دنبـــــالِ کی می گــردم؟!



تقصیـــــــر خودم بــــــوده

 هر چی که ســرم اومــــد

 از هــر چی که ترسیــــدمـ

 عینــــا به سـرم اومــــد...




نوزدهمین جمعه ی انتظار


سلام آقای زمانِ ما


اینجایی ها می گویند یا صاحب الزّمان ! 

و من ناگاه مبهوتِ نبودنت می شوم که چرا تو صاحبِ زمانی و زمامش را به دستانِ نمایندگانی سپرده ای که صراط مستقیم را در این هزارراهِ زمانه به نفعِ خود، خط کشی نموده اند...

این روزها تو کسی را پیدا کن که به صراطِ مستقیمش ایمان داشته باشد تا بشود قطاری ساخت از آدمیان تا به راه راستی پیش به سوی تو و اهل بیتت و خدای مهربانمان با عشق و ایمان عازم  شویم...


اینجا کوه ها ریزش کرده اند

کوه ها هم شرمِ دیدنِ این همه نفسِ آلوده به زمین را ندارند و با تمامِ عظمت شان ذرّه ذرّه  فرو می ریزند

دیگر ریزعلیِ فداکاری نیست که پیراهنش را آتش زند

اگر هم باشد، خودش را آتش می زند نه پیراهنش را...


شتافتن به سوی چهارده پاکِ خدایی و خدای پاک ترین پاکی ها، بال می خواهد

دیگر راه های زمینی تو را به آسمان نمی رساند...

بالی از عشق می خواهد

از شور و اشتیاق

از ایمانی راسخ

از بی تابیِ نبودنتان

....

و تو باید به جایی برسی که دیگر هوایی برای تنفّست باقی نمانده باشد و راهِ آسمان را در پیش  گیری تا مگر در لابه لای سپیدِ ابرها کمی اکسیژنِ عشق بیابی و به جانت بِدمی تا دوباره روحِ تشنه ات، خدایی گردد و آسمان در تو به ابدیّت برسد!


به سُتوه آمدن ها یک طرف و به ستوه کشیدن ها طرفی دیگر...


و حالا به ستوه کشیده می شوند آدمیان به دستِ آدمیان آدم نمایی دیگر!!!

و گیج می شوم آنگاه که خدای مهربانمان گفته است در روحِ تمامِ آدمیان دمیده ام...

مگر می شوم روحی روحِ دیگری را به ستوه کشد؟؟؟


مهدی جان!

ببین کوه ها هم دارند چون پنبه های حلاجی ، با چوبِ نادانیه روزگار، زده می شوند و تو هنوز در پس پرده ی غیبت نشسته ای و فقط به نظاره کردنمان اکتفا می کنی

.....

دیگر نمی دانم به چه زبانی آمدنت را از عمقِ جانم فریاد کشم آقای شنوای آه و ناله های ستوه کشیده شده ی ما....


فقط ساده برایت بگویم:

بیــا


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید