آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بر من بنوشان... فقط قطره ای از عشقت را !

حـَـتّے جـُرعه اے اَز مُحَـبَّـتَـت را نَـگُـذاشتـے ....


هَمـه را تا آخَـریـن قَـطـره بَـر مَـن نوشانـدے وَ حـالا دوبـاره به اُمیـدِ هَمـان جُـرعه هـا تـِشنـه گَشتـه اَم...


چِقَـدر دِلَـم بَـراے قَـطـره اے ... فَقَـط قَـطـره اے اَز مِهـربـانـے هـایَـت تَـنـگ گَـشتــه اَسـت ...


کاش آن زَمـان کـه بـے حِـسـاب مَـرا اَز چِـشـمـه ے عِشـق، سیـراب مـے نـمـودے، 


    کـمـے ...

  فَقَـط کـمـے 


             به تِـشنِگـےِ روزهـاے دور اَز تـو بـودَن، فِـکـر مے کَـردے ...


قَـلبَـم دارَد شَـهیـدِ یِـک قَـطـره مـے شَـوَد ... فَـقَـط قَـطـره اے اَز چِـشمـه ے عِـشـقِ بـے اِنـتِـهـــــایَـت ...



http://s2.picofile.com/file/7131131498/02.jpg

بیست و چهارمین جمعه ی انتظار

سلام بر یگانه موعود وعده داده شده

سلام بر مهــــدیِ صـــاحب زمــان....

عیدت فرخنده باد آقا جان

مهدی جان!

دلم می خواست نماز عید فطر امسال به امامتِ حضورِ مقدستان اقامه می گشت...اما دوباره ما را در انتظاری سخت نشاندی و دستانمان هنوز برای آمدنت رو به آسمان هاست...

عید فطر برای آن ها که روزه بوده اند و تشنگی و گرسنگی و روزه ی واقعی را تجربه کرده اند،‌زیباتر از هر عید دیگریست...

قدرش را می دانند همچون شب های پر فرشته ی قدر...

آنقدر شیرین و لذت بخش است بعد از یک ماه زیر نورِ خورشیدِ عالمتاب، صبحانه ای مفصل خوردن...چرا که یک ماه به خورشید چنین روزی را وعده داده ای تا چای پُر عطرت را با گرمای خودش دم کند... لقمه ای نان و پنیر با دستانِ نورانی اش بر دهانت بگذارد و یک دنیا مهربانی و محبت و لذت بر سر و رویت بپاشد... و تو زیر نوازش های گرم و دلنشینش آب پرتقالی تگری بر جانت هدیه می کنی ... همان ها که می گویند یخ در بهشت...

تمام این لذت ها... حتی لذت یک لیوان آب گوارا نوشیدن همه به خاطر یک ماه انتظارِ چنین روزی است... یک ماه بر جانت تشنگی نوشانده ای... گرسنگی را بر تک تک وجودت حک کرده ای و حالا لذت بخش ترین روزت می شود عید فطر و نمازی که  ۹ بار دستانت را تا خدا بالا می بری و عاشقانه ترین ها را برای یگانه معبودت زمزمه می کنی...


می بینی! حتی با یادش هم تمامِ وجودت، تمامِ روحت پُر از شادی و آرامش و حسّ خوب می گردد و حالا فکر کن سال هاست روزه ی دیدنِ تو گشته ایم آقا جان...

روزه ی تو بودن سخت ترین روزه هاست... چرا که ماهِ رُخت تقویمی نخواهد داشت که میانِ دو روز را یوم الشّک حساب کنیم و مطمئن باشیم پس از مدت زمانِ معلومی خواهی آمد...

مگر جان های ما، مگر روح و روانِ تشنه ی ما چقدر تاب و توان دارد که این همه روزه ی بودنتان باشد؟؟؟

این روزه اجباری است دیگر... حتی نمی توانی یواشکی کمی آب بنوشی...

اما همین که یادِ شما کنیم... همین که ساعت هایی در خلوتِ خود با شما صحبت کنیم، شاید همان لحظه هاست که آبی خنک بر سر و رویمان می زنیم تا مگر کمی از تشنگی مان به دست آب سپرده شود و باز به امیدِ عیدی خواهیم نشست که با رصدِ رخِ ماهِ شما به یکدیگر تبریک خواهیم گفت...


آقا جان!

دلم می خواهد بدانم شما زیباتر از ماه خواهی بود؟

و دلم می خواهد بدانم چشمانِ دنیاییِ ما تابِ نورانیت شما را خواهد داشت؟ یا باید با تلسکوپ شما را رصد کنیم!!!


بگذار همچنان روزه باشم...بگذار بیشتر از اینها تشنه گردم... گرسنه شوم و تمام قوای من تحلیل گردد... آنوقت روزِ عیدِ آمدنِ شما، قدرتان را بیشتر از هر زمان دیگری خواهم دانست


آنوقت بودن در کنارِ شما به لذتِ همان اولین صبحانه ی صبحِ عیدِ فطر خواهد بود زیر نوازش های مهربانِ خورشید عالمتاب...


آنوقت قَدرَت را خواهیم دانست آقای مهربانی ها ....




تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


ادامه مطلب ...

تراژدی 37 ساعت قبل...

سکانس اول:

وصال... دست... بوسه... آغوشی گرم و یک دنیا شادی و آرامش... رسیدن تا عرش تا آن طرف دنیا... تا ایالتی در آمریکا


سکانس دوم:

کوچه ای خلوت... رقصیدنِ شال در باد... شرم... گُل انداختن گونه ها... خجالت.. بوسه

گردنبدی دورِ گردنت... دستبندی به دستت... و باز رسیدن تا ایالتی در آمریکا.. تا عرش... تا خوشبختی.. تا دنیا دنیا حسِ خوب


سکانس سوم:

 حسادتی بچگانه... دادو بیداد... دعوا... جنگ... نوازشی سخت.. چنگالِ وحشی صفتی در موهایت... پاره شدن گردنبد و دستبند...  سقوط تا فرش... تا کفِ اتاق خوابت... تا آروزی مرگ!


سکانس چهارم:

بغض.. درد... سجاده... نماز... اشک و اشک و اشک و... سجده... پرواز تا خدا تا عرشِ خدا ... تا تمامِ شادی های آینده... تا یک زندگیِ جدید... تا فراموشیِ این روزها... تا عشق... تا بهترین ها... تا تنفّس... تا خدا ... تا خدا... تا خدا..



                خداونـــدا بال هایم را از من مگیــــر...

             تمام داراییِ من همین دو بال است

             فـ ـقط و فـ ـقـ ـط همیــ ـن دو بـــ ـال....

 

نایت اسکین



رگبار1: عید سعید فطر بر همه ی دوستان عزیزم مبارک... طاعات و عباداتتون مورد قبول حق تعالی



http://www.nasr19.ir/wp-content/uploads/2011/08/eyde-fetr-mobarak4.jpg






بوی خدا...بوی زلالِ آرامش

شب های گرمِ تابستان هم دارد تمام می شود.پنجره را می گشایم.کمی می لرزم.انگار باد دارد خبرِ رسیدنِ پاییز را می دهد و در لابه لای درختان می پیچد و سمفونیه زیبایی را در این سحر های آخرِ ماه رمضان،خلق می کند.شاید هم سمفونیه خداحافظی باشد... و رقص برگ ها و درختان که بی شباهت به رقصِ مرگ،نیست...

اما مرگ! نه... شاید زمزمه یی ست برای استقبالِ ماهی دیگر...انگار میهمانیِ خدا هم دارد تمام می شود...به کوله ام نگاه می کنم.حس می کنم خالی تر از قبل گشته است و یادم میاید روزی که هلال ماهِ رمضان،برای خوش آمد گویی به استقبالمان آمده بود...و من دلم می خواست کوله ام پُرترین کوله ی دنیا گردد از ذره ذره با خدا بودن... دلم می خواست آنقدر نفس عمیق می کشیدم که تا سالِ دیگر،تمامِ ریه هایم با عطرِ خدا جان می گرفتند و قلبم با عشقِ حضورِ او می تپید...و حالا که نگاه می کنم نمی گویم کوله پشتیِ من خالیِ خالی ست اما پُر بودنش انگار به دلم نمی نشیند...و دلم خوش می شود که قول گرفته ام...آری از خدای مهربانم قول گرفته ام که بــاش اما همیــشه بـــاش... باش حتی ذره ذره اما همیشه و همه حال در کنار من باش مهربانم...


من عاشقِ این لحظه هایم...از اذانِ صبح تا طلوع آفتاب...و حالا که نسیمِ خنکی می وزد بر آتش درونِ من و نمی دانم تا کجا روح و روانم را در عالمِ خیال،روی ابرها و شاید بالاتر از این ها به پرواز در می آورد...انگار دوباره روی زمین نیستم... انگار صدای آب می آید...کنارِ دریایی بیکران که با دیدنش به وجد می آیم و بزرگ ترین غُصه هایم را در کوچک ترین موج هایش پنهان می کنم و برای مهربانِ بی منتهایم می فرستم تا به جای آن ها تکه ای شادی و آرامش برایم بیاورد...

بوی آب می آید...بوی ساحل...بوی جلبک های ساحل...بوی دریا می آید...و من بعد از روزها نفسی می کشم به وسعت بیکرانگیِ دریایی که حالا کنار آن نشسته ام و مرا مسخِ خود کرده است...تمامِ ریه هایم پُراکسیژنِ عشق می شود ... پُر از خـــدا...

......

..............

....

چشمانم را باز می کنم... نمی دانم تا عمقِ کدامین رویای شیرین،سِیْـر کرده ام اما می دانم صدای امواجِ دریا، همان پیچشِ نسیمِ صبحگاهی بوده در لابه لای برگ های درختان...!

اما باور کن هنوز بوی آب می آید!

بوی خدا می آید

بوی پاکی

بوی زلالِ آرامش می آید...

گل سرم را باز می کنم و موهایم را به کودکِ شیطانِ باد می سپارم تا در لابه لای تک تک امواجِ موّاجش مستانه شنا کند و کمی از انرژیِ کودکانه اش کم گردد.


تنم را... روحم را ... موهایم را ... دستِ نسیمی می سپارم که می دانم بوی خدا می دهد...

انگار در ذره ذره ی نفس های خدا غرق می شوم...

انگار ...

آری انگار بوی خدا را گرفته ام...



http://s2.picofile.com/file/7126138381/168204_154611231255494_100001198533068_267655_1478019_n.jpg



بیست و سومین جمعه ی انتظار

سلام بر مـرد مـــردان خدا...

سلام بر امـــــام مهربــانی ها....

سلام بر سنگ صبور دل های خسته


نمی دانم هنوز مرا یادت هست یا نه آقا جان؟

من همان رگبارم... رگبارآرامشی که نه فقط شب های قدر که بیست و سه جمعه است دارد شما را از اعماق قلبی صدا می کند که هر روز آتشش شعله ورتر می گردد...همان رگباری که آن هفته نمی دانست وقتی با شوق دارد می گوید "مهدی جان حالم بهتر می شود...انگار خبری در راه است... خبری از نوشتنِ یک سالِ دیگرِ من به بهترین سرنوشتِ ممکن برای ذره ذره ی نفس های مانده ی عمرم..." ممکن است آخرین ساعت های خوب بودن و ماندش باشد که حالش عجیب خوب بود...

همان رگباری که قدرِ شب های قدر را در بی قدریه اطرافش بی رحمانه به نظاره نشست و دیگر خودش را خسته تر از هر زمان دیگری به دست سرنوشتی سپرد که تا به حال برایش در همین شب ها رقم می خورده است...اما اینبار کمی دل و پهلو شکسته تر از سال های قبل!!!


و حالا رسیده ام به این که چرا همیشه عمر شادی های من کوتاه است؟؟؟


انگار خودت که رگبار باشی همیشه رگبار مشکلات و مسائل دور از انتظار بر سرت یکباره می بارد...و کاش چتری باشد که سرت نشکند از گلوله های بی شرم رگبار زمانه!!! همان چتر آرامشی که با بودنِ شما برای این روزهای من باز گشته بود...

آری مهدی جان!

دوباره آمده ام امــا ...

اما دیگر دلم گواهی روزهای خوب را نمی دهد...انگار تازه با حقایقی آشنا گشته ام که مرا از درون سوزاند و ذره ذره با تک تک دردهایی که کشیدم ذوب کرد...حالِ شمعی را داشتم که دارد قطره قطره از آتش نادانیِ اجباریه اطرافش می سوزد و ...

بگذریم...سوختن که وصف ندارد...!

نمی دانم چرا حالا که به اینجا رسیده ام و می توانم تمام بغض هایم را به تصویر بکشم و ذره ذره دعاها و حرف هایی که میان من و تو زده شد را اینجا به ثبت برسانم،چرا همگی به دست باد سپرده شد و جز هاله ی غمی بزرگ، در قاب دیدگان قلبم چیزی باقی نمانده است...


دلم می خواهد بدانم اگر تو بیایی آنوقت از گریه های من هم کم خواهد شد؟دلم می خواهد بدانم اگر آمدی باز هم مانند حالا وقت داری به درددل های شبانه ی من گوش فرا دهی آقا جان؟حالا که نیستی و فقط حضورت در جای جایِ زندگانی ام حس می شود، دلم خوش است به اینکه حرف هایم را می شنوی و می شوی چون نسیم خنکی بر چهره ی گُر گرفته از آتش درونم... اما اگر شما آمدی و دیگر وقت دیدن مرا و بدتر از همه وقت حرف های مرا نداشتی آنوقت می دانی دلم برای همیشه با هستی وداع خواهد کرد؟؟؟


تقصیر من نیست ... خودت هم می دانی مهدی جان که چه لحظه هایی مرا تا به اینجا به شما وابسته کرده است.... خودت که همه را خوب می دانی آقا جان ...

اشک

اشک

اشک

و حالا دیگر اشک هایم هم کم آورده اند از جبری که ناخواسته بر زندگیِ این روزهای من تحمیل گشته است...دیگر فقط بغض برایم مانده. بغضی که شاید همین روزها فرصت کلامی دوباره را از من دریغ کند و من باز هم خوشحالم...خوشحالم برای اینکه هنوز برای حرف زدن باشما به زبان و کلام نیازی ندارم که با زبانِ دلم می نشینم و ساعت ها برایتان می گویم و می گویم و می گویم...

و چیزی ته قلبم می گوید آآآآی بانوی آرامش، امامِ تو جوانمردتر از آن است که مهربانی هایش را از تو دریغ کند و مطمئن باش با همان سوزی که تو برایش از دلت سروده ای او هم شنیده و دست مهربانش مرحمِ تک تکِ زخم های عمیق قلب کوچکت گشته است...

و چقدر آرام می شوم از اینکه هستی در این خلوت های شبانه ام مهدی جان...

حال بگو من چگونه آسوده شوم از اینکه اگر آمدی باز هم این همه وقت برای دخترکی چون من را داشته باشی؟؟؟

راستی ببخش

می دانم این شب ها دستانم به  اَلعَجَل اَلعَجَل  گفتن ها بالا نرفت! اصلا تو خود می دانی که دستانم بالا نمی رفت... حتی قرآن را هم....!!!

نه

بگذار تمام آن روزهای جهنمی چون هاله ای گردد و دور شود از من این شب هایی که گذشت با تمام خاطراتی که ذره ذره ی جسم و روحم را به آتش کشید...

مهدی جان!

باز به رسم همیشه می گویم بیـــا اما مرا هم از یاد نبر...دلی را که دیگر نای زخم خوردن برایش نمانده است...



تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


ادامه مطلب ...